تمام ناتمام من...
امتیاز دهید
داستان پیش رو حاصل تجربه ای است مشترک در حیطه " داستان نویسی کارگاهی " .
نتیجه همپوشانی فکری دو نویسنده که شوق همنویسی و همکاری، تفکرات ناهمگونشان را حول یک موضوع واحد با هم همراه کرده است.
امید است خواننده نیز - چه خواننده مدرن ، چه خواننده سنتی و رمانتیست - در لحظات این اثر شریک شود و همراه داستان باشد.
بیشتر
نتیجه همپوشانی فکری دو نویسنده که شوق همنویسی و همکاری، تفکرات ناهمگونشان را حول یک موضوع واحد با هم همراه کرده است.
امید است خواننده نیز - چه خواننده مدرن ، چه خواننده سنتی و رمانتیست - در لحظات این اثر شریک شود و همراه داستان باشد.
آپلود شده توسط:
sahareft
1392/05/15
دیدگاههای کتاب الکترونیکی تمام ناتمام من...
...اما نمیدانم چرا برایم قابل درک نیست که داستانی دو یا چند نویسنده داشته باشد.
چون معمولا وقتی یک نفر بخواهد ایده هایش را با ایده های دیگری پیوند بزند باعث سردرگم شدن هر دو میشود....
موفق یاشید[/quote]
سلام ندای عزیز
خوشحالم هستی و ممنون که وقت گذاشتی
برخورد ایده ها ممکن است سردرگمی هم به وجود بیاورد اما این فقط یکی از نتایج برخورد است.
البته سردرگمی هم زمانی به وجود میاید که پذیرش در صاحبان ایده ها وجود نداشته باشد و اگر پذیرشی درکار نباشد کاملا حق با تو است
اصلا چرا باید دو یا چند نویسنده خواهان کار گروهی باشند؟
اتفاقا برخلاف بقیه ،به نظر من این دو گانگی کاملا مشهود بود
و اینکه یکی از نقاط قوت داستان دو گانگی زبان دو راوی بود.راوی زن و راوی مرد
خیلی از داستان ها هستند حتی از نویسنده های معروف که وقتی نویسنده مثلا مرد است هیچگاه نمیتواند به خوبی از زبان یک زن بنویسد.
اما نمیدانم چرا برایم قابل درک نیست که داستانی دو یا چند نویسنده داشته باشد.
چون معمولا وقتی یک نفر بخواهد ایده هایش را با ایده های دیگری پیوند بزند باعث سردرگم شدن هر دو میشود...چیزی شبیه "آشپز که دو تا شود ...."
البته دستپخت شما یکم نمکش زیاد بود;-)
موفق یاشید
فقط جناب قلندر گرامی میشه خواهش کنم این جمله رو برای من بازش کنید
من درست نمی فهمم:
"نکته ظریف همین است که خودکشی اثر است در داستان نه موثر "
یعنی مطمئن نیستم که درست می فهممش یا نه :D
یاد شعر علیرضا آذر افتادم :
تومور 2 (علیرضا آذر)
زندگی یک چمدان است که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش
خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم
گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم
به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم
گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است
.
.
.
.
...داد و بیداد از چنین بیداد
[/quote]
جتاب قلندر گرامی
سپاس و سپاس و سپاس
چقدر دقیق و زیبا نکات داستان را بیرون کشیدید.
نکاتی که درباره نوشتن به این شیوه طرح کردید بسیار قابل تامل است. همینطور انتظاری که متن در خواننده پدید می آورد اما به حال تعلیق رها می شود...
بسیار بسیار از کلمه به کلمه نظرات شما استفاده کردم.
وسپاس از افتخاری که شما با اشتراک مخلوقتان به ما دادید
پاینده باشید
به گمان من اشاره اصلی داستان به تنهایی است . تنهایی ای که موثر از سرعت سرسام آور تغییرات است و در لحظه ای فرد پی می برد به جدا افتادگی خویش . سوا ، جدا و غریب ، از همه چیز و میان همه کس . پنجره استعاره ی خوبی است برای این دیدن از منظری جدا و استاد اشاره ای شاید به گذشته ای که در آن نمو کرده ایم و رد خود را در ما با آفرینش خویشی بیگانه در نهادمان باقی گذاشته . ردی پاک نشدنی . عجیب ، این نوشته حال و هوای بیگانه ی کامو و چرخدنده ی سارتر را در من زنده کرد . اینکه چرا تلخ مینویسیم و سرد و خاکستری سوالیست که پاسخش را خواننده باید در بطن همان تنهایی پیدا و پنهان لابلای داستان بجوید . مرگ اعتماد ها ، عشق ها و طلوع هر روزه ی حسرت ها و غربت و غربت و غربت . به راستی اشاره ی خوبیست به فتوریسم و آینده ای که محو است و تار و مه آلود در جهانی که لغزیدن به دمی بسته است و به تصمیمی که شاید گیرنده اش ما نباشیم . اینجا جاییست که انتخاب مرگ نوعی دهان کجی به همه آنان میشود که در پایین پنجره به روزمره گی ، بی عشقی و حیات نباتی خو کرده اند . به راستی چرا عشق را این قدر سخت کرده ایم و زندگی را دست نایافتنی؟ عبور سرد چرخهای آهنین تکنولوژی را در نثر قاطع وکوبنده داستان میتوان دید بی هیچ اشارتی به زمان . من نیز تلخ مینویسم و بارها از خودم پرسیده ام چرا ؟؟؟ بیرون را که مینگرم آن گونه می بینم که مرارت ها ، بی عدالتی ها و حماقت های بشری صف کشیده اند به چپاول "من " و درون را که مینگرم چراغ امید سرابیست بس دور و گردابی چنین حائل ....
از جهت خلق یک اثر مشترک که حتمن و لزومن باید از یکدستی خاصی برخوردار باشد که جابجایی قلم ها و کنش واژه ها توی ذوق خواننده نزند کاریست بیش از 50 درصد موفق . اینرا به حسب توقعم از دو عزیز میگویم نه مقایسه با یک الگوی ذهنی . مشخص است که زمان زیادی با دقت و وسواس به گزینش و چینش کلمات و افعال صرف شده ولی می شد اوج هنر را در توصیف آن دوثانیه بکار برد . توصیف دوثانیه ای که با دیدن دریچه ای از امید در چشم دخترکی یا مردی آوار دیرگاه ندامت در جان می خلد . میشد روی بعد روانکاوانه ی داستان کلید کرد و همانطور که با توصیف عالی محیط و فضا و اشیا و حالات روحی پیش از اقدام ،خواننده را با خود همراه کرده اید به نیاز غریضی وی برای دانستن آن حس غریب پاسخ گویید . میان عکس روی قاب لجن کده ی زمین شدن و حضور در بلندای قربانگاه پنجره (که پیرامیدهای آزتک و قربانی هایش را تداعی میکند) جای توصیف آن دوثانیه خالیست . و دیگر اینکه کاملن می فهمم ذوقی را که در تک تک لحظات برای عرضه ی اثر هنری وجود دارد ولی گاهی این اسب چموش را لگامی باید . شبح نامریی تنگی زمان را به کناری بیندازید عزیزان و با هنری که در شما سراغ هست سوژه هایتان را در کارگاه به تیغ کوته نویسی نسپارید . من تشنه ی یک رمان پیچیده هستم از شمایان و لابد من ها نیز .
نکته ظریف همین است که خودکشی اثر است در داستان نه موثر . تحفه ای هم نثار قلم و سخاوتتان در اشتراک مخلوقتان در آخر :
فراموشم شد . اشاره به تکبربیرونی ها و آن قسمت برجسته پشت بدن عالیست . استعاره از اینکه شاهد چه نگاه های حریص ، ریشخندآلود و مکار و ریاکاری بوده که زبان تعریفش را فاقد ...
در وجود هر زن نیازیست به تعریف
و در وجود هر مرد نیازی به تایید
اگر این جنس زدگان میدانستند
چه نعمتیست در وجود دیگری
که آنرا در خویش مغرور میجویند؟
رفیقم میگوید: چه بی شرم!!!
اما من فقط حقیقت جاری ام بر لبان تجربه
۹۲/۰۴/۳۱ ٥:٣۹
و قسمتی از دفتری در آتیه به امید بودن :
من نفس نفس عطسه
گنگ صبر تلخ هر لحظه
من قدم قدم پرسه
توی کوچه باغ گیجی خلسه
من دویدم تا ته بودن
سیب را خوردم بی سگالیدن
گله ای تازی در چرا دیدم
استخوانی را آز لیسیدن
من رها گشته ام در باد
زرد برگ رفته ام از یاد
باد سرد پیچیده در کوچه
داد و بیداد از چنین بیداد
موفق باشید [/quote]
ممنون از اینکه وقت گذاشتید
خوشحالم که لذت بردید از خوندنش
موفق باشید 8-)8-)
های پاره پاره های پرتره هایت توی چاهک توالت متاثر خواهی شد از
دیدن مَستر پیسِ من متاثر نشدی. مهم نیست، در عوض من آن بیرون یک
دوست پیدا کردم که از برق نگاهم می خوانَد خودش را."
از متن کتاب...