دوستان اگر مایل باشند در مورد زیبایی های این غزل مطلب بنویسند.
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزدهای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
جامهای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود میدانست
و آتش چهره بدین کار برافروخته بود
گر چه میگفت که زارت بکشم میدیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود
هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید ... بله درست شعر همین است. ظا هرا مرحو م مجتبی مینوی بی دلیل هم معتقد نبوده که اثاری که به شاعران نزد یکترند. درست ترند. قربان اگر هر واژه و مفهومی به ذهن ما متبادر شد ان را بجای مضا مین اشعار سابق دیوا نها بگذاریم که بعد از مدتی اصل قضیه پاک فراموش و ازبین می رود. متا سفانه دلیل از میان رفتن مضا مین اولیه بسیاری از این کتا بها و اشعار هم همین دخل و تصر فها بوده است. مگر در جایی که به شکلی حر فه ای و درست و منطقی واژ های جای واژه نادلچسب قبلی را بگیرد. تازه با انتخاب بیت شما نه تنها خواندن ان سنگین تر و ثقیل تر بلکه کاملا شعر بی معنا می شود.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی دیوان کهنه حافظ
میگذشت و ز حیا چهره برافروخته بود
ای بسا خانه که از آتش او سوخته بود
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزدهای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
جامهای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود میدانست
و آتش چهره بدین کار برافروخته بود
گر چه میگفت که زارت بکشم میدیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود
گفتا : « به کوی عشق ، هم این و هم آن کنند ... »
لطفها می کنی ای خاک درت تاج سرم
پیداست نگارا که بلند است جنابت ...
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست ...
فتنه انگیز جهان غمزه ی جادوی تو بود
بعد از آن ،
جز لطف و خوبی ، نیست در تفسیر ما ...