رسته‌ها

فروغ فرخزاد
(1313 - 1345 هـ.خ)

شاعر، کارگردان و نویسنده
مشخصات:
نام واقعی:
فروغ الزمان فرخزاد عراقی
سایر نام‌ها:
پریزاد
تاریخ تولد:
1313/10/08 خورشیدی
تاریخ درگذشت:
1345/11/24 خورشیدی (32 سالگی)
محل تولد:‌
تهران
جنسیت:‌
زن
ژانر:‌
ادبیات به ویژه شعر نو
زندگی‌نامه
فروغ فرخزاد در سال 1313 در تهران چشم به جهان گشود. در 16 سالگی با پرویز شاپور ازدواج کرد و به اهواز رفت و در آنجا اقامت کرد؛ اما پس از یکی دو سال از هم جدا شدند در سن 22 سالگی به کارهای سینمایی روی آورد و در شرکت گلستان فیلم به کار پرداخت. در طی فعالیت سینمایی خود چندین فیلم ساخت و در یک فیلم و نمایش بازی کرد در این زمینه فیلم خانه سیاه است که در باره جذامیان جذامخانه ای اطراف تبریز می پرداخت برنده بهترین فیلم مستند در سال 1342 شد. فروغ سر انجام در سال 1345 در سن 33 سالگی در اوج شکفتگی استعداد شاعرانه اش به هنگام رانندگی بر اثر یک تصادف جان سپرد.
بیشتر
ویرایش

آخرین دیدگاه‌ها

تعداد دیدگاه‌ها:
3

مستی و هستی


بر روی ما نگاه خدا خنده می زند

هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم

زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش

پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم


پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود

بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب

بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا


ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع

بر رویمان ببست به شادی در بهشت

او می گشاید او که به لطف و صفای خویش

گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت


توفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشست

کوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم

چون سینه جای گوهر یکتای راستیست

زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم


مائیم … ما که طعنه زاهد شنیده ایم

مائیم … ما که جامه تقوی دریده ایم

زیرا درون جامه بجز پیکر فریب

زین هادیان راه حقیقت، ندیده ایم!


آن آتشی که در دل ما شعله می کشید

گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود

دیگر بما که سوخته ایم از شرار عشق

نام گناهکاره رسوا نداده بود!


بگذار تا به طعنه بگویند مردمان،

در گوش هم حکایت عشق مدام ما

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است در جریده عالم دوام ما


فروغ فرخزاد





نمی دانم چه می خواهم خدایا

به دنبال چه می گردم شب و روز


چه می جوید نگاه خستهٔ من

چرا افسرده است این قلب پرسوز


ز جمع آشنایان می گریزم

به کنجی می خزم آرام و خاموش


نگاهم غوطه ور در تیرگیها

به آهنگ دل خود می دهم گوش


گریزانم از این مردم که با من

به ظاهر همدم و یکرنگ هستند


ولی در باطن از فرط حسادت

به دامانم دو صد پیرایه بستند


از این مردم ، که تا شعرم شنیدند

به رویم چون گلی خوشبو شکفتند


ولی آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بدنام گفتند


دل من ، ای دل دیوانهٔ من

که می سوزی از این بیگانگی ها


مکن دیگر ز دست غیر فریاد

خدا را ، بس کن این دیوانگی ها 


"فروغ فرخزاد"

بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری

فدای لحظه ای شادی ، کن این رویای هستی را.


فروغ فرخزاد

من از نهایت شب حرف میزنم

من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف میزنم


اگر به خانۀ من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچۀ خوشبخت بنگرم

کاش ما آن دو پرستو بودیم

که همه عمر سفر می کردیم

از بهاری به بهار دیگر

عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک