رسته‌ها

آخرین دیدگاه‌ها

گزیده ای از « اصفهان_نصف_جهان » صادق_هدایت یک زن کولی با لباس بلند سرخ روی پله سنگی عمارت روبرویمان نشسته بود. برایم فال گرفت و از همان حرف هایی که حفظ هستند تکرار کرد که یک دختر بلند بالای سیاه چشم برایم می میرد ، ولی زن قدکوتاه زاغ چش
یک_قاچ_کتاب 🍉 مرگ همه هستیها را بیک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان میکند: نه توانگر میشناسد نه گدا ، نه پستی نه بلندی و در مغاک تیره آدمیزاد ، گیاه و جانور را در پهلوی یکدیگر می خواباند تنها در گورستان است که خونخواران و دژخیمان از ب
اثر با رویکردی هجوآمیز به سرگذشت و فراز و نشیب‌های سفر چند تن از مبلغان اسلام به بلاد اروپایی می‌پردازد. اسامی این افراد عبارت‌اند از: آقای تاج المتکلمین به سمت ریاست. آقای عندلیب الاسلام به سمت نائب رئیس آقای سکان الشریعه عضو مشاور و
‌‌ اگر زمانی ایران سرزمینِ علم و هنر بوده، امروزه از دولت سرِ یک دسته گردنه‌گیر، محتکر و مقاطعه کار تبدیل به سرزمین بیزنس و پول در آری و بچاپ بچاپ شده است، هیچ رابطه ی معنوی و فرهنگی با سایر جاهای دنیا ندارد و مردم مَنتَر یک دسته شیاد کلا
‌ حاجی معتقد بود که زندگی یعنی : تقلب ، دروغ ، تزویر، پشت هم اندازی و کلاه برداری. زیرا جامعه ی او روی این اصول درست شده بود و هرکس بهتر می توانست کلاه بگذارد و سمبل کاری بکند، بهتر گلیم خود را از آب بیرون می کشید. وجود خودش را مثل وجود دی
🦉خواب شب جوراب بالای سر باشد خواب آشفته می‌بینند. هر که در خواب ببیند مُرده است عمرش زیاد میشود. اگر کسی خدا را در خواب ببیند کافر است. شب شلوار بالای سر باشد و خواب بد ببینند تعبیر ندارد. در خواب ببینند کسی قرآن هدیه بدیگری داده کسی
ما همه مان تنهاییم، نباید گول خورد، زندگی یک زندان است، زندان های گوناگون. ولی بعضی ها به دیوار زندان صورت می کشند و با آن خودشان را سرگرم می کنند بعضی ها می خواهند فرار بکنند، دستشان را بیهوده زخم می کنند، و بعضی ها هم ماتم می گیرند، و
‌ وقتی عاشق و معشوق به‌هم می‌رسند هر یک از آن‌ها اصلی را که مخصوص اوست در نظر دارد؛ یعنی توجه عاشق باید به این باشد که در برابر کسی که او را بهتر و داناتر می‌سازد از هر لحاظ و در هر مورد به خدمت آماده باشد و در عین‌حال عاشق هم بتواند که م
باز می آید پرستو نغمه خوان باد سرد آرام بر صحرا گذشت سبزه زاران رفته رفته سبز گشت تک درخت نارون شد رنگ رنگ زرد شد آن چتر شاداب و قشنگ برگ برگ گل به رقص باد ریخت رشته های بیدبن از هم گسیخت چشمه کم کم خشک شد بی آب شد باغ و بست
شعر دو کاج در کنار خطوط سیم پیام خارج از ده ، دو کاج ، روییدند سالیان دراز ، رهگذران آن دو را چون دو دوست ، می دیدند روزی از روزهای پاییزی زیر رگبار و تازیانه ی باد یکی از کاج ها به خود لرزید خم شد و روی دیگری افتاد گفت ای
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک