عصیان
نویسنده:
فروغ فرخزاد
امتیاز دهید
این دفتر شامل ۱۶ شعر می باشد :
- عصیان بندگی
- عصیان خدایی
- عصیان خدا
- شعری برای تو
- پوچ
- دیر
- صدا
- بلور رویا
- ظلمت
- گره
- بازگشت
- از راهی دور
- رهگذر
- جنون
- بعدها
- زندگی
بیشتر
- عصیان بندگی
- عصیان خدایی
- عصیان خدا
- شعری برای تو
- پوچ
- دیر
- صدا
- بلور رویا
- ظلمت
- گره
- بازگشت
- از راهی دور
- رهگذر
- جنون
- بعدها
- زندگی
آپلود شده توسط:
Reza
1386/07/18
دیدگاههای کتاب الکترونیکی عصیان
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت، فواره وار
زمین در ارتفاع به تکرار می رسد
چرا توقف کنم؟
تنها صداست
صدا که جذب ذره های زمان خواهد شد
چرا توقف کنم؟
چه می تواند باشد مرداب
چه می تواند باشد جز جای تخم ریزی حشرات فاسد
نامرد در سیاهی
فقدان مردیش را پنهان کرده است
و سوسک ...آه!
وقتی که سوسک سخن می گوید
چرا توقف کنم؟
همکاری حروف سربی بیهوده است.
همکاری حروف سربی
اندیشه ی حقیر را نجات نخواهد داد
پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطر بسپارم
نهایت تمامی نیروها پیوستن است
پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور...
صدا، صدا، صدا
تنها صداست که می ماند..!
فروغ_فرخزاد
آیا دوباره من از پلههای کنجکاوی خود بالا خواهم رفت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
.
تا به خدای خوب، که در پشت بام خانه قدم میزند سلام
بگویم؟
بی دغدغه ، بی خیال خوابم می برد
تنها وسط کویـر جـا مـی مـاندم
در سایه ی یک نهال خوابم می برد
آرام بـه سمت نـور مـی تـابیدم
چون شبنم در زوال خوابم می برد
در قعر هزار مرگ : می خندیدم
تـا اوج هـزار بـال خوابم می برد
شرمنده صد هـزار راز خـاموش
در قامت یک سئوال خوابم می برد
بیداری و کابوس : وجودم را خورد
ایکاش هزار سال خوابم می برد !
سیاوش حبیبی اصفهان خرداد 1396
هر چه از دور نمایان است
شاید آن نقطه نورانی
چشم گرگان بیابان است
در بهاری روشن از امواج نور...
در زمستانی غبار آلود و دور...
یا خزانی خالی از فریاد و شور...
مرگ من روزی فرا خواهد رسید...
روزی از این تلخ و شیرین روزها...
روز پوچی همچو روزان دگر...
سایه ای ز امروزها ‚ دیروزها...
دیدگانم همچو دالانهای تار...
گونه هایم همچو مرمرهای سرد...
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود...
من تهی خواهم شد از فریاد درد...
می خزند آرام روی دفترم...
دستهایم فارغ از افسون شعر...
یاد می آرم که در دستان من...
روزگاری شعله میزد خون شعر...
خاک میخواند مرا هر دم به خویش...
میرسند از ره که در خاکم نهند...
آه شاید عاشقانم نیمه شب...
گل به روی گور غمناکم نهند...
بعد من ناگه به یکسو میروند...
پرده های تیره دنیای من...
چشمهای ناشناسی می خزند...
روی کاغذها و دفترهای من...
در اتاق کوچکم پا می نهد...
بعد من با یاد من بیگانه ای...
در بر آینه میماند به جای...
تار مویی ، نقش دستی ، شانه ای...
می رهم از خویش و میمانم ز خویش...
هر چه بر جا مانده ویران میشود...
روح من چون بادبان قایقی...
در افقها دور و پنهان میشود...
میشتابند از پی هم بی شکیب...
روزها و هفته ها و ماه ها...
چشم تو در انتظار نامه ای...
خیره میماند به چشم راه ها...
لیک دیگر پیکر سرد مرا...
میفشارد خاک دامنگیر ، خاک...
بی تو ، دور از ضربه های قلب تو...
قلب من میپوسد آنجا زیر خاک...
بعدها نام مرا باران و باد...
نرم میشویند از رخسار سنگ...
گور من گمنام میماند به راه...
فارغ از افسانه های نام و ننگ...
این شعر را برای تو میگویم
در یک غروب تنهء تابستان
در نیمه های این ره شوم آغاز
در کهنه گور این غم بی پایان
این آخرین ترانه لالائیست
در پای گاهوارهء خواب تو
باشد که بانگ وحشی این فریاد
پیچد در آسمان شباب تو
بگذار سایهء من سرگردان
از سایهء تو، دور و جدا باشد
روزی به هم رسیم که گر باشد
کس بین ما،نه غیر خدا باشد
من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
میسایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را
آن داغ ننگ خورده که میخندید
بر طعنه های بیهده،من بودم
گفتم: که بانگ هستی خود باشم
اما دریغ و درد که "زن" بودم
چشمان بیگناه تو چون لغزد
بر این کتاب درهم بی آغاز
عصیان ریشه دار زمانها را
بینی شگفته در دل هر آواز
اینجا ستاره ها همه خاموشند
اینجا فرشته ها همه گریانند
اینجا شکوفه های گل مریم
بیقدرتر ز خار بیابانند
اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریاکاری
در آسمان تیره نمیبینم
نوری ز صبح روشن بیداری
بگذار تا دوباره شود لبریز
چشمان من ز دانهء شبنمها
رفتم ز خود که پرده در اندازم
از چهرپاک حضرت مریم ها
بگسسته ام ز ساحل خوشنامی
در سینه ام ستارهء طوفانست
پروازگاه شعلهء خشم من
دردا،فضای تیرهء زندانست
من تکیه داده ام بدری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
میسایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را
با این گروه زاهد ظاهر ساز
دانم که این جدال نه آسانست
شهر من وتو ، طفلک شیرینم
دیریست کاشانه شیطانست
روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانهء دردآلود
جوئی مرا درون سخنهایم
گوئی بخود که مادر من او بود...............