رسته‌ها

آخرین دیدگاه‌ها

مرگ من روزی فرا خواهد رسید... در بهاری روشن از امواج نور... در زمستانی غبار آلود و دور... یا خزانی خالی از فریاد و شور... مرگ من روزی فرا خواهد رسید... روزی از این تلخ و شیرین روزها... روز پوچی همچو روزان دگر... سایه ای ز امروزها ‚
شب ها که در خیابان خلوت خواب... پا به پای غرور و قافیه میروی... مرگ با لباس چین دار بلندش... پای پنجرۀ اتاقم می آید... سوت میزند... و منتظر میماند... قوطی قرص های این قلب بیقرار که سبکتر شد... مرگ هم برمیگردد... میرود سراغ سرایه دا
حالا از تمامی قصه ، تنها قاب عکسی مانده ست... که شباهتی عجیب به دختری ار تبار ترانه دارد... حالا باران که می آید... خاک این دختر خالی... هنوز بوی عشق و عود و عسل میدهد... حالا مدام از پی نشانی تو... فنجان های قهوه را دوره میکنم... مد
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک