عصیان
مرگ من روزی فرا خواهد رسید...
در بهاری روشن از امواج نور...
در زمستانی غبار آلود و دور...
یا خزانی خالی از فریاد و شور...
مرگ من روزی فرا خواهد رسید...
روزی از این تلخ و شیرین روزها...
روز پوچی همچو روزان دگر...
سایه ای ز امروزها ‚
گفتم بمان! نماند..
شب ها که در خیابان خلوت خواب...
پا به پای غرور و قافیه میروی...
مرگ با لباس چین دار بلندش...
پای پنجرۀ اتاقم می آید...
سوت میزند...
و منتظر میماند...
قوطی قرص های این قلب بیقرار که سبکتر شد...
مرگ هم برمیگردد...
میرود سراغ سرایه دا
گفتم بمان! نماند..
حالا از تمامی قصه ، تنها قاب عکسی مانده ست...
که شباهتی عجیب به دختری ار تبار ترانه دارد...
حالا باران که می آید...
خاک این دختر خالی...
هنوز بوی عشق و عود و عسل میدهد...
حالا مدام از پی نشانی تو...
فنجان های قهوه را دوره میکنم...
مد