صادق هدایت
(1281 - 1330 هـ.خ)
نویسنده، مترجم و روشنفکر
مشخصات:
نام واقعی:
صادق هدایت
نام به انگلیسی:
سایر نامها:
امامقلی تهی پا، بت شکن، حسنعلی کیوان پژوه، یاجوج و ماجوج، فری، هادی صداقت
تاریخ تولد:
1281/11/28 خورشیدی
تاریخ درگذشت:
1330/01/19 خورشیدی (49 سالگی)
محل تولد:
تهران
جنسیت:
مرد
ژانر:
رمان و داستان کوتاه
زندگینامه
صادق هدایت یکی از پیشگامان اصلی داستاننویسی نوین و ادبیات مدرن ایران به شمار میرود. آثار او تاثیری عمیق بر جریان روشنفکری ایران معاصر گذاشته و به همین دلیل او را «پدر ادبیات مدرن ایران» نامیدهاند. هدایت سازنده اصلی داستاننویسی نوین و نقد ادبی در ایران و از نخستین مترجمان آثار نویسندگان نوآور اروپایی بود. او در آثارش از سبکهای متنوعی بهره برد، اما رمان مشهور بوف کور، که اثری سوررئالیستی و پیچیده است، شاهکار و شناختهشدهترین کار اوست که به زبانهای مختلفی ترجمه شده است. نوشتههای او غالباً با لحنی تلخ، طنزی زهرآلود و نگاهی واقعبینانه یا پوچگرایانه، به بازتاب حقایق تاریک زندگی و نقد خرافهپرستی و استبداد در جامعه میپردازد. علاقه به ایران باستان و پرداختن به مفاهیمی چون مرگ و انزوا در آثارش مشهود است. او همچنین در زمینههای پژوهش ادبی، جمعآوری فرهنگ عامیانه، زبانشناسی و ترجمه از زبان پهلوی نیز فعالیت داشت. هدایت در طول زندگی خود با وجود کارمندی در ادارات مختلف، هرگز از نوشتن و فعالیت فرهنگی دست نکشید و به عنوان یک روشنفکر مستقل، نقش مهمی در تکوین ادبیات داستانی فارسی ایفا کرد. او یکی از اعضای گروه ربعه بود که به توسعه ادبیات جدید فارسی کمک کردند. هدایت سرانجام با خودکشی در پاریس به زندگی خود پایان داد و در گورستان پرلاشز به خاک سپرده شد.
بیشتر
آخرین دیدگاهها
شاید از روشنفکران قطب جنوب هم باشند
وقتی که رئیس مملکت دزدید، وکیل و وزیر و معاون اداره و رئیس شهربانی هم دزدیدند، آنوقت چه توقعِ بیجایی است که از مشدی حسنِ بقال داشته باشیم و تعجب بکنیم که میوهاش را میگنداند و دور میریزد، اما حاضر نیست که به قیمت ارزان بفروشد؟
صادق_هدایت از کتاب" حاجی آقا
کتاب "بوف کور"، داستان زندگی و بخشی از خاطرات یک انسان رنجور و منزوی است که در دو بخش و به صورت راوی اول شخص روایت میشود. کتاب بوف کور با این جملات مشهور آغاز میشود:
" در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند - زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیله افیون و مواد مخدره است - ولی افسوس که تاثیر اینگونه داروها موقت است و بجای تسکین، پس از مدتی بر شدت درد می افزاید…"
بخش اول: راوی نقاشی منزوی و تنهاست که کارش نقاشی روی قلمدان است و تنها یک نقش را روی قلمدانها میکشد: دختری با لباس سیاه که شاخه ای گل نیلوفر آبی را به طرف پیرمردی گرفته است که شبیه جوکیان هندی است و زیر درخت سروی چمباتمه زده است، و بین آنها جوی آبی فاصله انداخته است.- یک روز سیزدهبدر، راوی از سوراخ دیوار خانه اش ـ که یک خانه کوچک دورافتاده و خارج از شهر است ـ منظره ای عجیب میبیند: در بیابان نزدیک خانه اش پیرمردی قوز کرده در زیر درخت سروی نشسته و یک دختر جوان استاده و به او گل نیلوفر کبودی را تعارف کرده است.- راوی از همان روز شیفته چشمان جادویی آن دختر میشود و به قول خودش، نوری در زندگی اش تجلی میکند که در روشنایی آن، یک لحظه همه بدبختی های زندگی خود را میبیند.- از آن روز، راوی روزهای بسیاری را به امید یافتن آن زن اثیری در اطراف خانه اش جستجو میکند تا اینکه یک روز او را در آستانه در خانه اش میبیند که خودش را به راوی تسلیم میکند. دختر به خانه او میرود و همانجا روی تخت او میمیرد. راوی چشم های آن زن اثیری را برای خودش نقاشی میکند تا بتواند برای همیشه داشته باشدشان و بعد، برای اینکه کسی نفهمد یا به قول خودش چشم نامحرم بر آن اندام اثیری نیفتد، او را قطعه قطعه میکند و با کمک پیرمردی خنزرپنزری در گورستان دفن میکند. گورکن، در حفاری اش گلدانی را می یابد که به رسم یادگاری آن را به راوی میدهد. او بعد از برگشتن به خانه در می یابد که روی گلدان، یک جفت چشم درست مانند همان نقاشی خودش، کشیده شده است. راوی تصمیم میگیرد که نقاشی خودش و نقاشی روی گلدان را روبرویش بگذارد و تریاک بکشد. او در اثر کشیدن تریاک به خلسه میرود و در عالم رویا به قهقرا میرود و خود را در محیطی می یابد که علیرغم تازه بودن، برایش کاملا آشناست.
در بخش دوم، روای ماجرای زندگی اش را برای سایه اش مینویسد که با ولع هرچه تمام تر کلمات او را میبلعد. در اینجا راوی مردی است که با زنش (دختر عمه راوی است) و دایه اش که دایه زن او هم هست، زندگی میکند. او در جوانی به خاطر یک توطئه از طرف زنش (زن لکاته) مجبور به ازدواج با او میشود. اما زن هیچگاه خودش را تسلیم او نمیکند. او فاسق های طاق و جفت دارد و این راوی را بیشتر شکنجه میدهد. ظاهر این زن درست همانند آن دختر اثیری در بخش قبل است و مادر راوی یک رقاصه هندی بوده است. راوی در طول این بخش به تقابل خود با رجاله ها اشاره میکند که از نظر او "هر یک دهانی هستند با مشتی روده که از آن آویزان شده است و به آلت تناسلی شان ختم میشود و دائم دنبال پول و شهوت میدوند..."- جلو اتاق راوی، دکان قصابی است و نیز پیرمرد خنزرپنزری که بساطی از اجناس کهنه دارد. راوی کم کم متوجه میشود که لکاته با پیرمرد خنزرپنزری رابطه دارد و اعتراف میکند که جای دندان های پیرمرد را بر گونه لکاته دیده است. و یک شب به اتاق زنش میرود و بعد از اینکه او را در آغوش میکشد، چون احساس میکند که آن زن لکاته مانند یک مار دور بدن او پیچیده است، با خنجری دسته استخوانی که قبلا آن را دور انداخته بوده است، اما به طرزی شگفت آور دوباره به دستش رسیده است، لکاته را میکشد. و در نهایت خودش را در آینه میبیند که به همان پیرمرد خنزرپنزری تبدیل شده است…