رسته‌ها
ملاقات با کلمه
امتیاز دهید
5 / 4.5
با 24 رای
نویسنده:
امتیاز دهید
5 / 4.5
با 24 رای
هنوز توضیحاتی برای این کتاب ثبت نشده
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
22
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
sahareft
sahareft
1392/07/12

کتاب‌های مرتبط

روایتی از فرجام
روایتی از فرجام
5 امتیاز
از 2 رای
آخرین آهنگ
آخرین آهنگ
4 امتیاز
از 1 رای
چرکنویسهای یک دهه شصتی
چرکنویسهای یک دهه شصتی
4.5 امتیاز
از 11 رای
تلخ . . . مثل پوزخندهای من
تلخ . . . مثل پوزخندهای من
4.2 امتیاز
از 26 رای
تنهایی تا ابدیت
تنهایی تا ابدیت
3.4 امتیاز
از 11 رای
مالی خولیا
مالی خولیا
3.9 امتیاز
از 10 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی ملاقات با کلمه

تعداد دیدگاه‌ها:
48
---دیشب با مردی خوابیدم که صبح در دستان من مرد...
--معشوق من گم شده است میان آدمها...
--خُب خوشم می آید. دست خودم که نیست....
--...خوب نیستم بعضی دستها گاهی گولم می زنند...
--خنده ام می گیرد. این یکی حتما دیوانه است که برای من گل می آورد !
--دیشب یک آن احساس کردم چندین جفت چشم از پشت شیشه دارند نگاهمان می کنند...
--پسرک خوش ذوقی است. روز اول گفت در اصل خطاط است. خوشم می آید؛ اضافه ندارد...
--تخیل اسب سواری دیشب خیلی به دلم نشست...
--
حالا هربار که مرا می خوان ی زایید ه م ی شو م ا ز دها ن تو.
من تازه می شوم.
تو هم هربار مرا طور دیگر بخوان
و....
درود بر سحر گرامی و کتابناکی های عزیز...
مطالعه ی داستان به پیشنهاد یکی از دوستانم انجام شد و جدا پیشنهاد خوبی بود...
تجلی زنانه به زیبایی خودنمایی می کند در تمام آثار سحر عزیز
توانایی ها،احساسات،لذت ها ،وحشت ها ،غم ها و ... در کلیه آثارش موج میزند...
این نوع زیبایی سخن و گفتار به نوعی تنها قلم سحر است و حتی اگر بعد از چندسال بخوانیم میدانیم که نوشته وامضای سحر با نوع قلمش در کارها مشخص است و اورا از دیگران متمایز کرده است...
امیدوارم همیشه شاد وسعادتمند باشید...
منتظر داستان های دیگر شما نویسنده ی عزیز هستیم.... :)
نقل قول از tankamanee:
...
داستان بخونیم بعد به سراغ نقد داستان از نگاه خودمون میریم!
محسن گرامی
منتظر خواندن دیدگاه و نقد شما دوست عزیز هستم

***********
سلام و درود بر شما بانو سحر گرامی. بنده همان لحظه داستان شما را دانلود کردم و خواندم ولی راستش بخواهید اصلا نتونستم باهاش ارتباطی برقرار بکنم و منتظر شدم زمان بگذرد تا شاید کمی با داستانتون بتونم ارتباط بر قرار بکنم.
داستانتون مثل همیشه خواننده خاص خودش را دارد یعنی به نظرم هر خواننده نمی تواند با این داستان ارتباط برقرار بکند. سبک نوشتاری مثل داستان قبلیتون است. ولی بیشک جای پیشرفت دارد ..
نظر خاصی ندارم بانو سحر،برایتان آروزی موفقیت و سرافرازی بیشتر را دارم.
:-)
کتاب سوزان !
زیاد دور نرویم که در همین صد سال گذشته نه ! در سی و اندی سال پیش چه کتابها که سوزانده نشد و چه دلها پاره پاره نگشت...
نویسندگانی که با خون دل نوشتند و قلمها ...
من همیشه به این معتقد بوده ام که تاریخ تکرار میشود، با شکل و کیفیتی متفاوت...همه چیز تکرار در مکررات است.
امروز که نویسنده با کیبورد مینویسد و چشم بر مانیتورش میدوزد اما همان حس نویسنده ای را دارد که با پر مینوشت.شکل نوشتنشان فرق کرده و نه حس درونیشان.
و همچنانکه در قدیم نه چندان دور! کتاب سوزانی داشتیم ، امروز کتاب کشانی داریم. (کشتن اما شکلش همان است که بود! )
بر ما چه میشود؟ سلیقه و تفکر و دیدگاه ما در چیست؟
اگر چه من نسبت به نویسنده محترمه سر کار خانم افتخارزاده ارادت دارم و منظورم نه فقط کتاب ایشان "ملاقات با کلمه" است، بلکه همه کتابهای مطرح را میگویم...
همان اتفاقی که برای چند نویسنده مطرح از جمله سیاوش عزیز و خانم افتخار زاده افتاده برای دیگر نویسندگان با کتابهایی شاخص هم خواهد افتاد و کتابهایشان آنچنانکه شایسته است دیده نمیشود.کتابهایی خوش فکر، با وجوهی آزاد که نویسندگانش زحمت بسیار برایشان کشیده اند..."ملاقات با کلمه"،"صد"،"گسست"و...کتابهای عزیزی هستند که ارزش زیادی دارند...
متاسفم که این اتفاق و دیده نشدن در حال تکرار شدن است و نویسندگان عزیزو مظلوم، خاموش نظاره گر کتاب کشانشان هستند...
و آیا بر ماست که ببینیم و بر کتابهای عزیزمان گریه کنیم؟
خانم افتخار زاده و سیاوش عزیز، قلمتان مانا
[quote='sagaro']...
هنوز به تمامی نتوانسته ام آنچنان که باید با کتاب ارتباط برقرار کنم ، هم به حسب نثر و فرم خاصش و هم استعارات و شخصی سازی و تعلیقش و در هم تنیدگی او و من و نیز حضور مانی که رفته رفته از بک گراند به متن می آید گویی طلوع آرام خورشید است از افق ولی به نظر من این صفت نه تنها برای کتاب نقص نیست که با تحریص به دوباره خوانی کتاب (اگر خواننده همچون من تنبل و بی حوصله نباشد) یک حسن است . جکم شمشیر دولبه را دارد که خواننده ای را فراری و خواننده ای را جذب می کند و بهترین مبلغان خوانندگان اند تا نویسنده کدام دست از خوانندگان را طلبیده باشد .[/quote]
جناب قلندر گرامی
سپاس فراوان از نقد شیوا و موشکافانه تان
ممنونم از تذکار نکات مفیدی که برای حرفه ای شدن کارم فرمودید
وقتی تاویل های این چنین درونی، دقیق و زیبای شما و دیگر مخاطبان را می خوانم به واقع خستگی کار از روح و ذهنم بیرون می رود
و افتخار می کنم به داشتن مخاطبانی چون شما که حضورتان مشوق کارهای بعدی است
سپاس :)
به گمان من در واقع این تن نیست که نام ها به هرزگی و حرص و زجر روی آن حک می شوند ، این دیدن " تو " ( و از دید خواننده " او " ) است که در همه کس و همه چیز و همه جا که با بی شرمی دست به روح خواننده و نویسنده و ناقد ، یکجا می کشد و پاسخ چرخ خیاطی یک خودخواهی به عرفانی شخصی سازی شده و منحصر به فرد که همه انسان ها در نهاد خویش دارند خواه بدان دست یابند و یا نه .
و این تعبیر زیبای " باران به رشته یهای دراز موی خدا " که شخصن برای من دنیایی بود از تجلی خورشید از پس ابرهای تیره گون در تلاطم امواج طوفان و بلا و یا رسیدن به ساحل آرامش نه از بیرون که از عمق درون . انگار ناگهان تمام صداها و هیاهو ها خاموش می شوند و چه خوب جایی در داستان به کار رفته ، انگار از ابتدا همانجا منتظر بافی کلمات داستان بوده و اگر من مچ نویسنده را گرفته باشم یک طرح جلد دیگر و این بار با طلبکاری از ایشان تمنا خواهم کرد :D:x
تو کجایی مانی ؟ زخمت را می زنی و می روی ؟! -- باخودم می گویم به چند نفر زخم زده ام و رفته ام که تنم اینک چاک چاک زخم های از ما بهتران است ؟!
و تمرکز و توجه به مانی که می آید ، گل سرخ وسط سینه می رود!!! و من حق میدهم به خودم که همان آغاز بنویسم : آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم / یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم :-)
بیچاره نزار من ! ( عاشق این بکارگیری صفات و اسامی این قلم هستم ) بگو ، هرچه دلت می خواهد به من بگو ... طعنه بزن ... فحش بده ... لعنت به من !...
و نه که از شیفتگی من به شعر علیرضا آذر نباشد ولی وجدانن گل گفته و مناسب اینجا که :
وقت رفتن دو سه خط فحش بده داد بزن
هی تکانم بده نفرین کن و فریاد بزن
قبل رفتن بگذار از ته دل آه شوم
طوری از ریشه بکش اره که کوتاه شوم
و ... " تنهایی چه هم خواب برازنده ای است ... "
شرمنده بابت تاخیر در لبیک به اخبار خصوصی نویسنده محترم و اطناب کلام.
شاید الان ( مطلب را اگر بتوان نام نقد برآن نهاد از پیش نوشته ام ) تنها درکی که به ذهنم می رسد احساسی است که اکثرن صبح ها که از خواب بیدار می شوم دارم ، احساس این که کلمات تمام شب را به مغز من تجاوز کرده اند و صبح که بر می خیزم و مثل هر شب جا مانده ام از استعمال قلم و کاغذی که هر شب کنار بستر می گذارم در تقابل درد کلمات برای نجات جنین ، تنها رد خون یک سقط ناقص الخلقه بر ملافه ی سفید کاغذ باقی می ماند با بند نافی که به حسرت گره خورده !:D
سرکار خانم افتخارزاده ، سبک و نثر شما را دوست دارم ؛ انبوه نانوشته ها و ناگفته ها که عمر نوح می طلبند در تنبلی و کسلی و کلافگی بروز و نمود پیدا می کنند و لاجرم موجز نویسی و استعاره و شاید درهم تنیدگی چند سوژه در یک آفریده تنها چاره ی کار می شود ، که به هرروی هم مخاطب خاص خودش را دارد و هم مخاطب عام را در گذزر زمان فراری می دهد :-) بدون اینکه منکر ارزش سبک بدیع شما باشم و ضمن تبریک بابت نشاندار کردن نوشته هایتان می خواهم عرض کنم که اسیر سبک مخلوق خود نشوید ، یعنی دوست دارم (به عنوان طرفدار پرو پاقرص قلم شما ) آثارتان را در آینده به دودسته تقسیم کنید : آن ها که قصد انتقال مفاهیم حسی و درونی را از طریق فرم و محتوا توامان به خواننده دارند و آن هایی که قصد کشاندن خواننده به دنبال واقعیتی رخ نموده را دارند .
انتخاب کلمات و نثر آمیخته به سجع و قافیه واقعن عالیست .
به نظرم می رسد پرکاری شما موجب هرزروی انرژی و تمرکزتان می شود . امیدوارم به فیش نویسی و دفترچه جیبی همیشه همراه عادت داشته وبه فکر یک منشی و کمک کار هم باشید چون بی تعارف شما را شتابان در جاده رشد و شهرت می بینم اگر خود بخواهید و قوانین دست و پاگیر اجازه دهند ;-)
هرگز آدم سبک شناس و فرم نگری نبوده ام ، اصولن مال این گونه نگاه کردن نیستم ، در این باب تنها به همین بسنده که فرم و نثر خانم افتخارزاده را دوست دارم
همیشه همین بود : جستجوی " من " دیگری در " اویی " دیگر ، و همیشه آمده از رفته بهتر و نیامده از آمده !
من به هر جمعیتی رنگی تازه به خود می گیرم
همیشه در جستجوی فاتح قلعه ی روح و تن دادن به مصاحبت حریصان تن و حراج وطن و سوختن فرصت در دیده دوختن به دوردست ها و ندیدن پیش رو که : آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم / یار درخانه و ما گرد جهان می گردیم . این تن ، وطن من است اما حرمتش را از روحم می گیرد نه آغوشم .
واقعن او بدنبال کیست ؟! یک " خوب " یا یک " متفاوت " ؟؟؟
"و من تمام این تن را که همه را از آن سهمی الا تو" سوزن می زنم به نام تو و برای جاودانگی تو ، " تابلویی نئون تا بدانی که روحم از آن توست .
من چه چیزی برای خوش آمدن تو می توانستم داشته باشم ؟!
و جون چیزی نداشتم تنم را سوزن زدم به نام تو ...
"رفتاری واکنشی و در آمدن از دری بسته به تلافی نیامدنت"
اگر معامله ای در کار نباشد این احمق ها فکر می کنند حقی دارند ، به خودشان حق تصاحب همه چیز را می دهند . ( حتا تو و یادت را )
شاید بازتابی از نگرش جنسی یکسویه و بیمار آدم ها : تصاحب - در این روزگار اگر اعتماد کنی لطمه می خوری و اگر سیاست بورزی لطمه میزنی !!!
قرمزی وسط سینه : درد ، درد ، درد ، نام دیگر من درد است . و کتمان همیشگی این درد در لابلای خنده ها ، بی خیالی ها ، هم خوابی ها و گریستن های شبانه ی تنها . جایی نوشته بودم : آنکه می خندد نیازمندترین نیازهاست به گریستن و آنکه می خندد محتاج خنده . مطلب ساده است و سادگی هرگز به معنای سهل الدرک بودن نیست چرا که پنهان ترین چیزها همیشه در پیش چشمند .
محکوم ابدی مجالس غیبت و تطهیر مردمان پاک دامن هم شذه ام . افسانه شده ام عزیز من ! گاهی بهترین مبلغ شهرت دشمن بدگو است و وای بر ما اگر با دشمن لج کنیم که بیشتر فرو می رویم .
خشونتی را در این ها بیدار می کند که تا به حال با خود در آن ملاقات نکرده بودند : انسان گاهی اولین نفریست که از خودش متعجب ، هراسان و حتا متنفر می شود !!!
هنوز به تمامی نتوانسته ام آنچنان که باید با کتاب ارتباط برقرار کنم ، هم به حسب نثر و فرم خاصش و هم استعارات و شخصی سازی و تعلیقش و در هم تنیدگی او و من و نیز حضور مانی که رفته رفته از بک گراند به متن می آید گویی طلوع آرام خورشید است از افق ولی به نظر من این صفت نه تنها برای کتاب نقص نیست که با تحریص به دوباره خوانی کتاب (اگر خواننده همچون من تنبل و بی حوصله نباشد) یک حسن است . جکم شمشیر دولبه را دارد که خواننده ای را فراری و خواننده ای را جذب می کند و بهترین مبلغان خوانندگان اند تا نویسنده کدام دست از خوانندگان را طلبیده باشد .
[quote='HeadBook']...
با تفاسیر بالا فکر میکنم نه نقدم به کتاب وارد باشه نه تعریفم و نه انتقادم[/quote]
هدبوک گرامی
با هر نظری که داده میشود زاویه دیگری از کار برای خود نویسنده روشن میشود
سپاس
در حین خوندنش دقیقا حس برداشتن لقمه فراتر از گنجایش دهنمو داشتم..
یه بار بهت گفتم: "اگه پدر جدم زنده بود حتما شمارو باهاش آشنا میکردم چون هم صحبت خوبی میشدید براش" الان اون جمله ام رو پس میگیرم! (:
خوندن این متن از اونجایی سخت میشه که امثال من با ادبیات روزانه بسیار محدودی سر و کله میزنیم و نوشته شما غنی از آرایه و کلماته و مغز آدم اوردوز میکنه :-)
با تفاسیر بالا فکر میکنم نه نقدم به کتاب وارد باشه نه تعریفم و نه انتقادم
[quote='soheil100']نقل قول از mohsen ghahari:" نوشتن،قصه نقل کردن نیست،..............
مسلما هر نویسند ه ایی سبک خاص خودش را داره که امضای کارهاش هستش.اما نمی دونم چه مقدار این سبک با تکرار تفاوت داره؟ برداشتم این بود که سبک و ساختار داستان بیش از حد معادل داستان قبلی سحر گرامی هستش و من نمی دونم این خوبه یا بد؟همان نثر ، همان اختلاف در نثر مونولوگ ها ، همان فضا سازیو....
[/quote]
البته همچنانکه نویسنده توانا سهیل عزیز میدانند در داستان نویسی سبک و زبان دو مقوله متفاوتند...من فکر میکنم علت اینکه سهیل عزیز فکر میکنند " ملاقات ..." شبیه داستانهای قبلی خانم افتخار زاده است وجود زبان اختصاصی ایشان در نوشتن است. مانند هر نویسنده دیگر که زبان خاص خود را برای بیان دارد...
ممکن است سوالی پیش بیاید که :پس چرا این زبان فاخر در داستان " تمام نا تمام " وجو ندارد ؟ که جوابش دقیقا در دو نویسنده بودن و هم نویسی برای نزدیکی زبان بود...
.
ملاقات با کلمه
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک