روایتی از فرجام
نویسنده:
سید ابوالفضل طاهری
امتیاز دهید
پای به گندم زاری تاریک و سراسر خاموش نهادم، که از هم تنیدگی سایه های آن مرا در آغوش می کشید. یک سویش من بودم و آنسویش ناپیدا، یک طرفش جای خالی نور بود و در طرف دیگر انعکاس این سایه ها، یک جانبش سکوت حکم فرما بود و جانب دیگرش نعره ی جماعت خشمگین، هویدا. در عین حال نوری در این میانه در جدال با سایه ها سرگشته و سرگردان بود. اینجا دیگر کجاست؟ که از هر نظر به جهنم عاری از آتش نزدیک تر است، تا جای دیگر. تا بدان جا که چشم کار می کند، نه خبری از پستی بلندی است، نه دار و درخت. در تعقیبم جماعتی خون به جوش آمده، چماق در دست و کینه به دل گرفته، رو بسویم آمده و به تاخت و بی امان به جانبم روانه می شوند. پر واضح است، مقصدشان من هستم و مقصودشان به چنگال مرگ درآویختن. از من فرار کردن بود و ایشان در پی من روانه، از من جان به لب شدن بود و اینان به خون من تشنه. نه گندم زار به انتها می رسید و نه این جماعت از پای در می آمدند.
بیشتر
آپلود شده توسط:
abolfazlsat
1394/05/02
دیدگاههای کتاب الکترونیکی روایتی از فرجام