ملا نصرالدین
نویسنده:
محمد رمضانی
امتیاز دهید
ملا نصرالدین شخصیتی داستانی و بذلهگو در فرهنگهای عامیانه ایرانی، افغانی، ترکیهای، عربی، کردی، قفقازی، هندی، پاکستانی و بوسنی است که در یونان هم محبوبیت زیادی دارد و در بلغارستان هم شناختهشده است. ملا نصرالدین در ایران و افغانستان بیش از هر جای دیگر بعنوان یک شحصیت بذله گو، اما نمادین محبوبیت دارد.
بیشتر
آپلود شده توسط:
HeadBook
1392/04/07
دیدگاههای کتاب الکترونیکی ملا نصرالدین
بی زحمت الان که دهانت باز است این فهیم ما را هم صدا بزن!
عجب زن کدبانو و صرفه جوئی است مادر فهیم!
گفت: نه!
گفتم: مانده ام تو که همسایه ات را نمی شناسی چطور می خواهی ستارگان را بشناسی؟!
مرسی ملا جان که خاطرمان را با داستانهای شیرینتان خشنود می کنید:-)
پرسیدم: امروز چی خوردی؟ گفت: نان و یخ!
گفتم: برو بمیر که نه غذایت به آدمیزاد می ماند نه دردت!
فهیم گفت: دندانم درد می کند
همشهری! گفت اینکه کاری ندارد زودتر آنرا بکش.
گفت: اگر در دهان تو بود می دادم آن را بکشند!
ما را بگو، روی بام طویله عینهو مرحوم سگمان گرگی نشسته بودیم و یک چشم اشک به زور خنده و یک چشم خون ز درد یار (همان فهیم!)
نمی دانم چطوری شد که فهیم قند عسل ولمان کرد به امان سایه ی درخت و رفت دنبال اللی تللی اش. وقتی از خواب بیدار شدم دیدم نه فهیم است و نه جای ترش! خورجین را برداشتم و همین طور که ســـوت می زدم، رفتم و رفتم تا اینکه چشمم به خر دیگری افتاد که بی صاحب تر از فهیم بود!
آن زبان بسته را گرفتم و کوله بار را بارش کردم و به راه خود ادامه دادم و با خودم گفتم: گر ایزد ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری، حتمن!
چند روز بعد یک نفر آمد و مدعی شد که: این خر مال من است. ما (خودمان تنهایی) هم که عمرن زیر بار حرف زور نرفتیم و نمی رویم، گفتیم مال خود خودمان است!
مرد پرسید:: خر تو نر بود یا ماده؟ گفتم: نر.
گفت: این خر ماده است. من هم جواب دادم: اما خر من، خر نامردی بودآ!
از امشب صلاح بر این است که خانه نشین شویم؛ همین جا اطراق می کنیم؛ فهیم یک گوشه و من یک گوشه؛ شاید حاجت گرفتیم و شب فرقت یار آخِر شد...
به به چشممان روشن، اعوان و انصار فهیم قند عسل، برچسب فهیم زدند به کتاب!
فهیم بیا که بگم بگم کار خودشو کرد ،اسرارت داره بر ملا میشه زبان بسته!
ملا و فهیم منتظر بودند تا سوار مترو شوند، جوانی ملا را صدای زد و گفت:
ملا... عمّامت بر عکسه!
ملا، با ادب عمّامه اش را برداشت، روی دست چرخاند، دقیق نگاهش کرد و گذاشت روی سر فهیم و همانطور منتظر قطار ایستاد؛ جوانک باز صدا زد:
ملا... خرتم بر عکسه! ملا همانطور که به دم فهیم خیره بود گفت: کاش همه مثل تو واقعیت را میدیدند!
قطار حرکت کرد و مجسمه ملا همانجا در ایستگاه ماند.