عید آمد و هرکس قَدَری مقداری
آراسته خود را ز پی دیداری
ما را چو توئی عید بکن تیماری
ای خلعت گل فکنده بر هر خاری
تا با تو ز هستی تو هستی باقیست
ایمن منشین که بت پرستی باقیست
گیرم بت پندار شکستی آخر
آن بت که "ز پندار برستی" باقیست
ما را بجز این زبان ، زبانی دگر است
جز دوزخ و فردوس ، مکانی دگر است
آزاده دلان ، زنده به جان دگرند
آن گوهر پاکشان ، ز کانی دگر است
:.:.:.:. صافی صفت و پاک نظر باید بود
وز هرچه جز اوست ، بیخبر باید بود
هر لحظه اگر هزار دردت باشد
در آرزوی درد دگر باید بود
دیدگاههای کتاب الکترونیکی رباعیات مولانا
آراسته خود را ز پی دیداری
ما را چو توئی عید بکن تیماری
ای خلعت گل فکنده بر هر خاری
تا با تو ز هستی تو هستی باقیست
ایمن منشین که بت پرستی باقیست
گیرم بت پندار شکستی آخر
آن بت که "ز پندار برستی" باقیست
سر فتنهی بزم و بادهجویم کردی
سجادهنشین با وقاری بودم
بازیچهی کودکان کویم کردی
تا در هوس لقمهٔ نانی نانی
این نکتهٔ رمز اگر بدانی دانی
هر چیزی که در جستن آنی آنی
آمد خندان نشست بر بالینم
خارید سرم گفت که ای مسکینم
دل میندهد ره که چنینت بینم
ما را بجز این زبان ، زبانی دگر است
جز دوزخ و فردوس ، مکانی دگر است
آزاده دلان ، زنده به جان دگرند
آن گوهر پاکشان ، ز کانی دگر است
:.:.:.:.
صافی صفت و پاک نظر باید بود
وز هرچه جز اوست ، بیخبر باید بود
هر لحظه اگر هزار دردت باشد
در آرزوی درد دگر باید بود
.