رسته‌ها
با توجه به وضعیت مالکیت حقوقی این اثر، امکان دانلود آن وجود ندارد. اگر در این باره اطلاعاتی دارید یا در مورد این اثر محق هستید، با ما تماس بگیرید.

شعر بی دروغ ، شعر بی نقاب

شعر بی دروغ ، شعر بی نقاب
امتیاز دهید
5 / 4.7
با 126 رای
امتیاز دهید
5 / 4.7
با 126 رای
در باب شعر و آفرینش‌های شاعرانه هر بحثی کرده شود، خواه جزئی و خواه کلی به یک تعبیر نقد می‌شود؛ نقد شعر یا نقد ادبی. خود شاعر هم وقتی در شعر خویش الفاظ و معانی را سبک سنگین می‌کند، وقتی کار خود را مرور و اصلاح می‌کند، وقتی در باب شیوه کار یا هدف و ذوق خویش سخن می‌گوید، دیگر شاعر نیست و منتقد است. حتی بعضی شاعران مثل امیرخسرو دهلوی در نقد شعر خویش هم انصاف به خرج داده‌اند و هم زیرکی؛ مثل یک منتقد واقعی. این کتاب، کتابی است در فنون شعر، سبک و نقد شعر فارسی، با ملاحضات تطبیقی و انتقادی درباره شعر کهن و شعر امروز. این کتاب حاوی نقطه‌نظرهای گوناگون شادروان دکتر زرین‏کوب در حوزه شعر فارسی و مطالعه‏ای تطبیقی در شعر قدیم و معاصر عرب و جهان غرب است. زنده‏یاد زرین‏کوب در این کتاب در واقع به تمام مباحثی که راجع به شعر در سایر آثار خود داشته، پرداخته است.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
آپلود شده توسط:
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی شعر بی دروغ ، شعر بی نقاب

تعداد دیدگاه‌ها:
470
روحت به تنم رود که دریا به بَلَم
"به بَلَم" یعنی چه؟
ای دوست ک میدانی تو احوال دلم......تا هست دمی و وصل این آب و گلم
.
جانی برسان بما و گم در تو شوم......... روحت ب تنم رود که دریا به بَلَم
.
ایضا
امروز منم، من منم و نی ز کلک.........گفتم ک تویی، تو و ز تو خلق فلک
.
در ملک تو چون ساخته ام باغچه ای.....کی کشت کنم جای دگر باغ فدک؟
.
ایضا
ای داد ک دوستان دورند زما.....یعنی بجهان شدیم ،گشتند خفا
.
چو ثواب دوست در دستت نیست.. .. با دشمن اهل، گناهست روا
.
ایضا
آن سر ک معانی جهان را میجست......مغرور بخود چون گره اش میشد سست
.
اسرار جهان در کاسه ی سر میکرد......ظرفی که در او گربه ای مخرج میشست
.
شعر از خودم و شرح حالم.
دلم باران میخواهد ، تا بشوید این فکرم را،
باد میخواهم،
افتاب تا بسوزاندم و نفسی بدون خود بکشم،
دستی میخواهم که نقابم را بردارد،
سوزنی تا باد خیالم را خالی کند،
قلبی که با شوق بتپد
نفسی تا اگر بدرون رفت، پشیمان از برگشتش نباشم،
دوستی میخواهم که با او پیاده قدم بزنم،
حرف بزنیم، و حرف بزنیم ، و حرف...
قصه های کودکی یادت هست؟
شبی خنک و اسمانی پر ازستاره و ماه و کهکشان
و صدای جیر جیرکها
اما نه،
راستش اینها بهانه ست،
شاید دروغ گفتم ،
چون من فقط دلم تورا میخواست...
آه، من خویشتن را دیوانه تر از این خواهم
.
چنان که دوستانم رهایم کنند
.
باد هایی که گَر شروع به وزیدن کنند، درختان دیوانه وار میرقصند
.
ای آهِ من.آن طوفانی که مرا چون سرو های سر به فلک ، به این سو و آن سو میبرد، برای شما نسیمی ست ملایم.
.
جهان من خالیست
.
چیزی ک مرا خوشحال میکند اینست ک مرا احمق بخوانی.
.
من خویشتن را دیوانه تر از این خواهم.
.
اکنون از نظرات دیگران آزاد هستم.
.
اری.برعکس ،این بی اهمیت بودن مرا به وجد میاورد.
.
گوشهای من میشنود، نه صدا را
.
چشم های من میبیند، نه اشیاء را
.
دیوانه که میشوم ،چشمانم را میبندم و میپرم
.
عقل، بال هایم را زنجیر میکند به زمین
.
ترسیدن کافیست، میخواهم بپرم
.
از رویه مرز هایی که بزرگترین اندیشمندان را، چون ماهی ای که نمیتواند به خشکی وارد شود، افلیج کرده.
.
من خویشتن را دیوانه تر از این خواهم...
من
عاشق دختری بودم
که لباس‌هایش را در چمدانش گذاشتم
با همین دست‌هایی
که حالا دارد ابرها را جابه‌جا می‌کند
برای خداحافظی
من مسافری بودم ک امید داشتم روزی خواهم رسید
.
روز های خوبی بود.مطمئن بودم از طلوع خورشید و دیدن ستارگان زیبا...
.
لذت بخش بودست زمانی ک همگان همانند؛یکدیگر را تشخیص نمیدهند.
.
لیک چه بود ک مرا بیگانه کرد با پدر و مادرم؟
.
نمیدانستم ک رسیده بودم را ، روزی باید رسید دوباره
.
آری،بروی کوه سر ب فلک کشیده ای،منتظر آن جسدی هستم ک نفس زنان خود را بمن روزی خواهد رساند...
.
من پیشتر از ان هستم،او با زمان حرکت میکند و من جهیده ام.
.
چه کسی‌خواهد فهمید نجاری ام بروی کاغذ را؟
.
آن زمان اخر هم لحظه ایست چون اکنونی در اینده.
.
و لبخندی سنگین،که از ناچاری بر لبانم نشست.
آه ای زمان؛ چگونه رازی هستی ؟
.
دیدم کسی ک در جوانی ارام طوری ک دیگران کلمه هایش را لب خوانی نکنند با خود میگفت..‌.
.
گر هزار سال دیگر بیاید،این لحظه جابه جا نخواهد شد
.
گرچه همه تغییر خواهند کرد لیک میان آن چیزی ثابت بودست و خواهد ماند...
.
ای زمان تو باعث تغییر بوده ای
.
از برای چه انسان هارا می آزاری...
.
زیباست لحظه ک در آنم با این وجود ک در جاودانگی نفوذ کرده ام و سالها بعد از مرگ خود را خواهم دید.
.
کمی تنهایی این احساس آزارم میدهد
.
برایم اینده و گذشته ای وجود ندارد.نمیدانم چگونه شد
.
سنگین بود وزن نگاهت؛ برای کسی ک راه رفتن نمیداند
.
همیشه این زمانی ک در آنی وجود خواهد داشت؛و چ سخت...
.
سست است دستی ک با چنگ میخواهد دنیارا بفشارد
.
دوستانم نا امیدم کرده اند
.
و برای اینست ک تمام شد...
شعر بی دروغ ، شعر بی نقاب
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک