یادداشتی است که پارسال به مناسبت روز حافظ نگاشته شده بود به بهانه روز حافظ بزرگ،عطر جاری شامه نواز دیار فارس
یکی از سال های انتهای دهه 70 بود. خیابان تخت طاووس به سمت رسالت اتوبوسی را سوار بودم.پیرمردی با کلاه بافته شده کُتی تمیزِ بی اتو، پیراهنی سفید و تمیز، سرخوش غزلخوانی می کرد.صدایی نداشت اما درس داشت. و چه درس بزرگی ...
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت.پیرمرد این غزل را می خواند.به دو گندم بفروخت.از جیب راست کُتش کیسه ی آبنبات رنگی را خارج کرد.می خواند و به همسفران از زن و مرد آنچه داشت تحفه می داد.شیرینی کام.پدرم روضه رضوان...جوانکی در راهروی اتوبوس ایستاده بود؛بین همان دو ردیف اول.گذر پیرمرد به ردیف های جلویی رسیده بود.کاین اشارت ز جهان گذران مارا بس.پسرک با سر گرانی دست پیر را رَد کرد.پیر گفتش :پسرم،جوان،احسان را هیچگاه رَد نکن. احسان را هیچ وقت رد نمی کنند.حتا اگر...و باز خواند:سایه آن سرو روان ما را بس.
ما هیچ وقت عشق مردممان را نفهمیدیم. پشت ردیف های آواز گمشدیم.پی نُت گمشده گشتیم.غافل از آنکه سرگشتگی ما از گمگشتگی است.لابلای کتاب ها،فیلم ها،شال ها،کلاه ها،عینک ها.ما عشق مردممان به زندگی را نفهمیدیم.در فلسفه گندیدیم؛مُردار شدیم.عریانی عرفانی بر خود پوشاندیم.بین خط های بودلر بو گرفتیم؛ اسفناک.عشق مردممان را نفهمیدیم.با عشق نگاهشان نکردیم.ترحم کردیم.دلسوزی کردیم.اما عشقی از آنها نگرفتیم.عشقی به آنها ندادیم.
مجلس ترحیم مان است.با شال و کلاه و دستکش و عینک و کراوات سیاه؛باید باشیم آخر وظیفه است؛اتیکت است؛آداب است.
صدای پیرمرد در گوشم است .غزلی می خواند؛درسی که داد.درس آن مسیر،آن فراز و فرود.چون درس هایی که باز نفهمیدیم.زمزمه های انسانیت از شاه آباد،میرزمحمودوزیر،گرگان،تجریش،کاروان سرا سنگی،سلسبیل،بازارچه ی شِمرون،درس معلمانی که کلامی از آنها تمام کتابهایت را به آتش میکشد.
این غزل را دوست دارم،بسان برخی از اشعار جنابش و حضرت خداوندگار به شکست هایی در نقاطی از مصرع می خوانمش.
پگاه دیر برآمده ای،پگاه بیگاه دمیده ای بیگانه با تفرعن،قامتی قائم به دانایی ایستاده، سال ها بعد در رُقعه ای که از پاریس گسیل کرده همین را نوشته بود.بسنده کرده بود به رطل گرانی.این غزل را دوست دارم.
با همه ی بودنم می توانم به جِدّ سوگند یاد کنم ناخلف نبوده و نخواهم بود.من عالَم و روضه و روزه و حاصل دریوزه را به عشق مردمم وامیگذارم؛همین انسان های دوست داشتنی.همین ها که دیده نمی شوند.چون نه فرانسه می دانند نه پرگار می بینند؛چه بهتر.
عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی...
عشق داند دیر مغان ما را بس.
م ر صداقت جم
[quote='mahdi214']
گفت: حافظ، لُغز و نکته به یاران مفروش!
آه ازین لطـف به انواع عـتاب آلـوده.
:.:.:. . . . . . . . .[/quote] هر دَم ،
از روی تو ،
نقشــی زندم ،
راه خیـــال ؛
.. ... . . . . .
بــا که گـــویم :
« که در ایــن پرده
چــــه ها مــیبینم ؟ . . . »
:.:.. . . .:. . :.... .
درود بر mahdi214 عزیز ، ورودتان پس از مدت ها به سایت کتابناک ،
خشنودم ساخت ....
گفتم خیر مقدمی بگویم:-)
امیدوارم باز هم شاهد آپلود کتب بی نظیرتان باشیم:x
دیدگاههای کتاب الکترونیکی دیوان کهنه حافظ
همگی خستـــ8-):Dــــه نباشید.........................
یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست.
دوران چو نقطه ره به میانم نمی دهد.
ما آبروی فقر و قناعت نمیبریم
از پادشه گوی که روزی مقرر است
به بهانه روز حافظ بزرگ،عطر جاری شامه نواز دیار فارس
یکی از سال های انتهای دهه 70 بود. خیابان تخت طاووس به سمت رسالت اتوبوسی را سوار بودم.پیرمردی با کلاه بافته شده کُتی تمیزِ بی اتو، پیراهنی سفید و تمیز، سرخوش غزلخوانی می کرد.صدایی نداشت اما درس داشت. و چه درس بزرگی ...
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت.پیرمرد این غزل را می خواند.به دو گندم بفروخت.از جیب راست کُتش کیسه ی آبنبات رنگی را خارج کرد.می خواند و به همسفران از زن و مرد آنچه داشت تحفه می داد.شیرینی کام.پدرم روضه رضوان...جوانکی در راهروی اتوبوس ایستاده بود؛بین همان دو ردیف اول.گذر پیرمرد به ردیف های جلویی رسیده بود.کاین اشارت ز جهان گذران مارا بس.پسرک با سر گرانی دست پیر را رَد کرد.پیر گفتش :پسرم،جوان،احسان را هیچگاه رَد نکن. احسان را هیچ وقت رد نمی کنند.حتا اگر...و باز خواند:سایه آن سرو روان ما را بس.
ما هیچ وقت عشق مردممان را نفهمیدیم. پشت ردیف های آواز گمشدیم.پی نُت گمشده گشتیم.غافل از آنکه سرگشتگی ما از گمگشتگی است.لابلای کتاب ها،فیلم ها،شال ها،کلاه ها،عینک ها.ما عشق مردممان به زندگی را نفهمیدیم.در فلسفه گندیدیم؛مُردار شدیم.عریانی عرفانی بر خود پوشاندیم.بین خط های بودلر بو گرفتیم؛ اسفناک.عشق مردممان را نفهمیدیم.با عشق نگاهشان نکردیم.ترحم کردیم.دلسوزی کردیم.اما عشقی از آنها نگرفتیم.عشقی به آنها ندادیم.
مجلس ترحیم مان است.با شال و کلاه و دستکش و عینک و کراوات سیاه؛باید باشیم آخر وظیفه است؛اتیکت است؛آداب است.
صدای پیرمرد در گوشم است .غزلی می خواند؛درسی که داد.درس آن مسیر،آن فراز و فرود.چون درس هایی که باز نفهمیدیم.زمزمه های انسانیت از شاه آباد،میرزمحمودوزیر،گرگان،تجریش،کاروان سرا سنگی،سلسبیل،بازارچه ی شِمرون،درس معلمانی که کلامی از آنها تمام کتابهایت را به آتش میکشد.
این غزل را دوست دارم،بسان برخی از اشعار جنابش و حضرت خداوندگار به شکست هایی در نقاطی از مصرع می خوانمش.
پگاه دیر برآمده ای،پگاه بیگاه دمیده ای بیگانه با تفرعن،قامتی قائم به دانایی ایستاده، سال ها بعد در رُقعه ای که از پاریس گسیل کرده همین را نوشته بود.بسنده کرده بود به رطل گرانی.این غزل را دوست دارم.
با همه ی بودنم می توانم به جِدّ سوگند یاد کنم ناخلف نبوده و نخواهم بود.من عالَم و روضه و روزه و حاصل دریوزه را به عشق مردمم وامیگذارم؛همین انسان های دوست داشتنی.همین ها که دیده نمی شوند.چون نه فرانسه می دانند نه پرگار می بینند؛چه بهتر.
عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی...
عشق داند
دیر مغان ما را بس.
م ر صداقت جم
گفت: حافظ، لُغز و نکته به یاران مفروش!
آه ازین لطـف به انواع عـتاب آلـوده.
:.:.:. . . . . . . . .[/quote]
هر دَم ،
از روی تو ،
نقشــی زندم ،
راه خیـــال ؛
.. ... . . . . .
بــا که گـــویم :
« که در ایــن پرده
چــــه ها مــیبینم ؟ . . . »
:.:.. . . .:. . :.... .
درود بر mahdi214 عزیز ،
ورودتان پس از مدت ها به سایت کتابناک ،
خشنودم ساخت ....
گفتم خیر مقدمی بگویم:-)
امیدوارم باز هم شاهد آپلود کتب بی نظیرتان باشیم:x
گفت: حافظ، لُغز و نکته به یاران مفروش!
آه ازین لطـف به انواع عـتاب آلـوده.
:.:.:. . . . . . . . .
۞
خوش برآی از غصّه، ای دل! کاهل راز؛
عیش خوش در بوتهی هجــــران کنند.
. .:. . . .:. . . .:. . . .:. . . .:. .