رسته‌ها

پروین اعتصامی
(1285 - 1320 هـ.خ)

شاعر
مشخصات:
نام واقعی:
رخشنده اعتصامی
تاریخ تولد:
1285/12/25 خورشیدی
تاریخ درگذشت:
1320/01/15 خورشیدی (35 سالگی)
محل تولد:‌
تبریز
جنسیت:‌
زن
ژانر:‌
شعر
زندگی‌نامه
پدرش یوسف اعتصامی نویسنده و مترجم بود. وی در آن زمان ماهنامه ادبی «بهار» را منتشر می‌کرد. او در سال ۱۲۹۱ به همراه خانواده‌اش از تبریز به تهران مهاجرت کرد؛ به همین خاطر پروین از کودکی با مشروطه‌خواهان و چهره‌های فرهنگی آشنا شد و ادبیات را در کنار پدر و از استادانی چون دهخدا و ملک الشعرای بهار آموخت. پروین در نوزده تیر ماه ۱۳۱۳ با پسر عموی پدرش «فضل الله همایون فال» ازدواج کرد و چهار ماه پس از عقد ازدواج به کرمانشاه به خانه شوهر رفت. شوهر پروین از افسران شهربانی و هنگام وصلت با او رئیس شهربانی در کرمانشاه بود. اخلاق نظامی او با روح لطیف و آزاده پروین مغایرت داشت. سرانجام این ازدواج ناهمگون به جدایی کشید و پروین پس از دو ماه و نیم اقامت در خانه شوهر با گذشتن از مهریه اش در مرداد ماه ۱۳۱۴ طلاق گرفت. پروین به تشویق ملک‌الشعرای بهار در سال ۱۳۱۵ دیوان خود را توسط چاپخانه مجلس منتشر کرد.
بیشتر
ویرایش

کتاب‌های پروین اعتصامی
(18 عنوان)

5 امتیاز
از 10 رای
صدای سخن عشق حافظ

آخرین دیدگاه‌ها

تعداد دیدگاه‌ها:
5

شنیده‌اید که آسایش بزرگان چیست:

برای خاطر بیچارگان نیاسودن


به کاخِ دهر که آلایش است بنیادش

مقیم گشتن و دامان خود نیالودن


همی ز عادت و کردار زشت کم کردن

هماره بر صفت و خوی نیک افزودن


ز بهر بیهُده، از راستی بری نشدن

برای خدمت تن، روح را نفرسودن


برون شدن ز خرابات زندگی هشیار

ز خود نرفتن و پیمانه‌ای نپیمودن


رهی که گمرهیش در پی است نسپردن

دری که فتنه‌اش اندر پس است نگشودن


پروین_اعتصامی (۱۲۸۵ _ ۱۳۲۰)


۲۵ اسفند زادروز «رخشنده اعتصامی» متخلص به «پروین» گرامی باد.

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی


فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست


پرسید زان میانه یکی کودک یتیم


کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست


آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست


پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست


نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت


این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست


ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است


این گرگ سالهاست که با گله آشناست


آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است


آن پادشا که مال رعیت خورد گداست


بر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن


تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست


پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود


کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست


 



اینکه خاک سیهش بالین است


اختر چرخ ادب پروین است


گر چه جز تلخی از ایام ندید


هر چه خواهی سخنش شیرین است


صاحب آنهمه گفتار امروز


سائل فاتحه و یاسین است


دوستان به که ز وی یاد کنند


دل بی دوست دلی غمگین است


خاک در دیده بسی جان فرساست


سنگ بر سینه بسی سنگین است


بیند این بستر و عبرت گیرد


هر که را چشم حقیقت بین است


هر که باشی و زهر جا برسی


آخرین منزل هستی این است


آدمی هر چه توانگر باشد


چو بدین نقطه رسد مسکین است


اندر آنجا که قضا حمله کند


چاره تسلیم و ادب تمکین است


زادن و کشتن و پنهان کردن


دهر را رسم و ره دیرین است


خرم آن کس که در این محنت‌گاه


خاطری را سبب تسکین است


 
 

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت


مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست


گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی


گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست


گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم


گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست


گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم


گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست


گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب


گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست


گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان


گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست


گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم


گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست


گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه


گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست


گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی


گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست


گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را


گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست

روحش شاد. چه عجب یک عکس زیبا ازش دیدیم. همه کتابهای رسمی عکس روسری دارش رو میزنند. من اشعارش رو خیلی دوست دارم.
 

زن در ایران، پیش از این گویی که ایرانی نبود


پیشه‌اش، جز تیره‌روزی و پریشانی نبود


زندگی و مرگش اندر کنج عزلت می‌گذشت


زن چه بود آن روزها، گر زآن که زندانی نبود


کس چو زن اندر سیاهی قرنها منزل نکرد


کس چو زن در معبد سالوس، قربانی نبود


در عدالتخانه انصاف زن شاهد نداشت


در دبستان فضیلت زن دبستانی نبود


دادخواهیهای زن می‌ماند عمری بی‌جواب


آشکارا بود این بیداد؛ پنهانی نبود


بس کسان را جامه و چوب شبانی بود، لیک


در نهاد جمله گرگی بود؛ چوپانی نبود


از برای زن به میدان فراخ زندگی


سرنوشت و قسمتی جز تنگ‌میدانی نبود


نور دانش را ز چشم زن نهان می‌داشتند


این ندانستن، ز پستی و گرانجانی نبود


زن کجا بافنده میشد، بی نخ و دوک هنر


خرمن و حاصل نبود، آنجا که دهقانی نبود


میوه‌های دکهٔ دانش فراوان بود، لیک


بهر زن هرگز نصیبی زین فراوانی نبود


در قفس می‌آرمید و در قفس می‌داد جان


در گلستان نام ازین مرغ گلستانی نبود


بهر زن تقلید تیه فتنه و چاه بلاست


زیرک آن زن، کو رهش این راه ظلمانی نبود


آب و رنگ از علم می‌بایست، شرط برتری


با زمرد یاره و لعل بدخشانی نبود


جلوهٔ صد پرنیان، چون یک قبای ساده نیست


عزت از شایستگی بود از هوسرانی نبود


ارزش پوشانده کفش و جامه را ارزنده کرد


قدر و پستی، با گرانی و به ارزانی نبود


سادگی و پاکی و پرهیز یک یک گوهرند


گوهر تابنده تنها گوهر کانی نبود


از زر و زیور چه سود آنجا که نادان است زن


زیور و زر، پرده‌پوش عیب نادانی نبود


عیبها را جامهٔ پرهیز پوشانده‌ست و بس


جامهٔ عجب و هوی بهتر ز عریانی نبود


زن، سبکساری نبیند تا گرانسنگ است و بس


پاک را آسیبی از آلوده دامانی نبود


زن چون گنجور است و عفت گنج و حرص و آز دزد


وای اگر آگه ز آیین نگهبانی نبود


اهرمن بر سفرهٔ تقوی نمیشد میهمان


زآن که می‌دانست کآنجا جای مهمانی نبود


پا به راه راست باید داشت، کاندر راه کج


توشه‌ای و رهنوردی، جز پشیمانی نبود


چشم و دل را پرده میبایست اما از عفاف


چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود


خسروا، دست توانای تو، آسان کرد کار


ورنه در این کار سخت امید آسانی نبود


شه نمی‌شد گر‌در این گمگشته کشتی ناخدای


ساحلی پیدا از این دریای طوفانی نبود


باید این انوار را پروین به چشم عقل دید


مهر رخشان را نشاید گفت نورانی نبود


 



عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک