رسته‌ها

ملک الشعرا بهار
(1265 - 1330 هـ.خ)

شاعر، ادیب، نویسنده، روزنامه‌نگار، تاریخ‌نگار و سیاست‌مدار
مشخصات:
نام واقعی:
محمدتقی بهار
سایر نام‌ها:
ملک الشعرای بهار، بهار
تاریخ تولد:
1265/08/18 خورشیدی
تاریخ درگذشت:
1330/02/01 خورشیدی (65 سالگی)
محل تولد:‌
مشهد
جنسیت:‌
مرد
ژانر:‌
تاریخ و ادبیات ایران
زندگی‌نامه
پدرش میرزا محمدکاظم صبوری نام دارد. او از چهار سالگی به مکتبخانه رفت و تحصیلاتش را آغاز نمود . در سال ۱۲۷۲ با شاهنامه از طریق پدرش آشنا شد و در همین سال اولین شعر خود را در بحر شاهنامه سرود و از پدر خود جایزه دریافت کرد. وی از سال ۱۲۷۳ تا ۱۲۷۸ تحصیلاتش را در مدرسه ادامه داد و علاوه بر مدرسه در محفل پدرش نیز می آموخت.در سال ۱۲۸۰ پدرش که او را از شاعری منع و به کاسبی تشویق کرد اما او دنباله کار شعر را رها نکرد.در سال ۱۲۸۳ پدرش فوت شد و مسئولیت سرپرستی خانواده به دوش بهار افتاد ولی او تحصیلات ادبی خود را با وجود تمام مشکلاتی که داشت ادامه داد و در همان سال لقب پدرش ، ملک الشعرایی آستان قدس را از مظفرالدین شاه دریافت کرد. در سال ۱۳۲۹ بهار به بیماری سل مبتلا شد. به ریاست او در تهران «جمعیت ایرانی هواداران صلح» تشکیل شد و با وزارت فرهنگ نیز قراردادی برای تألیف کتاب «سبک شناسی شعر فارسی» بست که به علت بیماری ناتمام ماند.همچنین قصیده «جغد جنگ» را در ستایش صلح سرود.بهار سرانجام در سال ۱۳۳۰ بر اثر بیماری سل درگذشت.پیکر او از مسجد سپهسالار تا آرامگاه ظهیر الدوله در شمیران تشییع و در همانجا به خاک سپرده شد.
بیشتر
ویرایش

کتاب‌های ملک الشعرا بهار
(44 عنوان)

5 امتیاز
از 69 رای
تاریخ سیستان

آخرین دیدگاه‌ها

تعداد دیدگاه‌ها:
3

به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی


به زنده رودش سلامی ز چشم ما رسانی


ببر از وفا کنار جلفا به گل چهرگان سلام ما را


شهر پر شکوه قصر چلستون کن گذر به چارباغش


گر شد از کفت یار بی وفا کن کنار پل سراغش


بنشین در کریاس یاد شاه عباس بستان از دلبر می


بستان پی در پی می از دست وی تا کی تا بتوانی


ساعتی در جهان خرم بودن بی غم بودن بی غم بودن


با بتی دلستان همدم بودن محرم بودن با هم بودن


ای بت اصفهان زان شراب جلفا ساغری در ده ما را


ما غریبیم ای مه بر غریبان رحمی کن خدا را


ملک الشعرای بهار




ای دیو سپید پای در بند


ای گنبد گیتی ای دماوند


از سیم به سر یکی کله خود


ز آهن به میان یکی کمربند


تا چشم بشر نبیندت روی


بنهفته به ابر، چشم دل بند


تا وارهی از دم ستوران


وین مردم نحس دیو مانند


با شیر سپهر بسته پیمان


با اختر سعد کرده پیوند


چون گشت زمین ز چور گردان


چونین خفه و خموش و آوند


بنواخت ز خشم بر فلک مشت


آن مشت تویی، تو ای دماوند


تو مشت درشت روزگاری


از گردش قرن ها پس افکند


ای مشت زمین بر آسمان شو


بر وی بنواز ضربتی چند


نی نی تو نه مشت روزگاری


ای کوه نیم ز گفته خرسند


تو قلب فسرده ی زمینی


از درد، ورم نموده یک چند


تا درد و ورم فرو نشیند


کافور بر آن ضماد کردند


شو منفجر ای دل زمانه


وان آتش خود نهفته مپسند


خامش منشین سخن همی گوی


افسرده مباش، خوش همی خند


پنهان مکن آتش درون را


زین سوخته جان، شنو یکی پند


گر آتش دل نهفته داری


سوزد جانت، به جانت سوگند


بر ژرف دهانت، سخت بندی


بر بسته سپهر دیو پر فند


من بند دهانت بر گشایم


ور بگشایند بندم از بند


از آتش دل برون فرستم


برقی که بسوزد آن دهان بند


من این کنم و بود که آید


نزدیک تو این عمل خوشایند


آزاد شوی و برخروشی


ماننده ی دیو جسته از بند


هرای تو افکند زلازل


از نور و کجور تا نهاوند


وز برق تنوره ات بتابد


ز البرز اشعه تا به الوند


ای مادر سر سپید، بشنو


این پند سیاه بخت فرزند


از سر بکش آن سپید معجر


بنشین به یکی کبود اورند


بگرای چو اژدهای گرزه


بخروش چو شرزه شیر ارغند


بفکن ز پی این اساس تزویر


بگسل ز پی این نژاد و پیوند


بر کن ز بن این بنا که باید


از ریشه، بنای ظلم برکند


زین بی خردان سفله بستان


داد دل مردم خردمند



مرغ سحر ناله سر کن


داغ مرا تازه‌تر کن


زآه شرربار این قفس را


برشکن و زیر و زبر کن


بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ


نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا


وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را


پر شرر کن


ظلم ظالم، جور صیاد


آشیانم داده بر باد


ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!


شام تاریک ما را سحر کن


نوبهار است، گل به بار است


ابر چشمم ژاله‌بار است


این قفس چون دلم تنگ و تار است


شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!


دست طبیعت! گل عمر مرا مچین


جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این


بیشتر کن


مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن


عمر حقیقت به سر شد


عهد و وفا پی‌سپر شد


نالهٔ عاشق، ناز معشوق


هر دو دروغ و بی‌اثر شد


راستی و مهر و محبت فسانه شد


قول و شرافت همگی از میانه شد


از پی دزدی وطن و دین بهانه شد


دیده تر شد


ظلم مالک، جور ارباب


زارع از غم گشته بی‌تاب


ساغر اغنیا پر می ناب


جام ما پر ز خون جگر شد


ای دل تنگ! ناله سر کن


از قویدستان حذر کن


از مساوات صرفنظر کن


ساقی گلچهره! بده آب آتشین


پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین!


ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!


کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد


کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد


 
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک