فریدون مشیری
(1305 - 1379 هـ.خ)
شاعر، روزنامه نگار
مشخصات:
نام واقعی:
فریدون مشیری
تاریخ تولد:
1305/06/30 خورشیدی
تاریخ درگذشت:
1379/08/03 خورشیدی (74 سالگی)
محل تولد:
تهران، ایران
جنسیت:
مرد
ژانر:
شعر
زندگینامه
فریدون مشیری در سال 1305 در تهران چشم به جهان گشود. دوره آموزشهای دبستانی و دبیرستانی را در مشهد و تهران به پایان رساند و سپس وارد دانشگاه شد و در رشته زبان ادبیات فارسی دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت، اما آن را ناتمام رها کرد و به سبب دلبستگی بسیاری که به حرفه روزنامه نگاری داشت از همان جوانی وارد فعالیت مطبوعاتی شد. کار وی خبرنگاری و نویسندگی بود. 30 سال در این زمینه کار کرد و سالها عضویت هیات تحریریه سخن روشنفکر سپید و سیاه چند نشریه دیگر را داشت.
بیشتر
آخرین دیدگاهها
کاوه آینده ایران زن است
« بر سر ما سایه ی اهریمن است
هستی ما زیر پای دشمن است
در مزار آباد ما آهسته رو
کاندر این مرداب خون تا دامن است
سالها رفته است و وحشت برقرار
همچنان تکرار تیر و بهمن است
در افق ها چهره ای می پَروَرَد
ماه رخساری که پشت توسن است
گیسوان افشانده بر تاراج باد
تیغ بر کف راست چون روئین تن است
من ز مردان نا امیدم بی گمان
کاوه ی آینده ی ایران زن است
زانکه این آزرده جانان قرن هاست
طوق خون آلودشان بر گردن است
صبرشان روزی به پایان می رسد
پیش من این نکته روز روشن است
گرچه اینک نام این نازک دلان
لاله و نسرین و ناز و سوسن* است
باش تا گُرد آفریدی بر جهد
تا ببینی ، زن نه آتش ، آهن است
که در ردیف اول مبارزات هستند
من معلم هستم
فریدون مشیری
«من معلّم هستم»
زندگی ، پشت نگاهم جاریست
سرزمین کلمات ، تحت فرمان منست
قاصدک های لبانم هر روز سبزه ی نام خدا را به جهان می بخشد
«من معلّم هستم»
گرچه بر گونه ی من سرخی سیلی صد درد ، درخشش دارد
آخرین دغدغه هایم اینست :
نکند حرف مرا هیچ کس امروز نفهمید اصلاً؟
نکند حرفی ماند؟
نکند مجهولی روی رخساره ی تن سوخته ی تخته سیاه جا مانده ست؟
«من معلّم هستم»
هر شب از آینه ها میپرسم :
به کدامین شیوه؟
وسعت ِیادِ خدا را
بکشانم به کلاس؟
بچه ها را ببرم تا لب ِدریاچه یِ عشق؟
غرق ِدریایِ تفکّر بکنم؟
با تبسّم یا اخم؟
با یکی بود و نبود، زیر یک طاق کبود؟
یا کلاغی که به خانه نرسید؟
قصّه گویی بکنم؟
تک به تک یا با جمع؟
بدوم یا آرام ؟
«من معلّم هستم»
نیمکت ها نفس گرم ِقدمهایِ مرا میفهمند
بال هایِ قلم و تخته سیاه
رمز ِپرواز ِمرا میدانند
سیب ها دست ِمرا میخوانند….
«من معلّم هستم»
درد ِفهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن
همگی مال من است….
خوش_به_حال_غنچه_های_نیمه_باز
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک،
شاخههای شسته، بارانخورده پاک،
آسمانِ آبی و ابر سپید،
برگهای سبز بید،
عطر نرگس، رقص باد،
نغمهی شوق پرستوهای شاد
خلوتِ گرم کبوترهای مست
نرمنرمک میرسد اینک بهار،
خوش بهحالِ روزگار!
خوش بهحالِ چشمهها و دشتها
خوش بهحالِ دانهها و سبزهها
خوش بهحالِ غنچههای نیمهباز
خوش بهحالِ دختر میخک که میخندد به ناز
خوش بهحالِ جام لبریز از شراب
خوش بهحالِ آفتاب!
ای دلِ من، گرچه در این روزگار
جامهی رنگین نمیپوشی به کام
بادهی رنگین نمیبینی به جام
نُقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن مِی که میباید تُهیست
ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشهی غم را به سنگ
هفترنگش میشود هفتاد رنگ!
- فریدون_مشیری
از دفتر: ابر_و_کوچه
زبان_آتش_و_آهن
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیانکن
ندارم جز زبانِ دل، دلی لبریز مهر تو،
ای با دوستی دشمن!
◽️
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزیست
زبان قهر چنگیزی ست
◽️
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن _شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
برادر گر که میخوانی مرا،
بنشین برادر وار
تفنگت را زمین بگذار،
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسانکُش برون آید.
◻️
تو از آیین انسانی چه میدانی؟
اگر جان را خدا دادهست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت،
این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟
گرفتم در همه احوال حقگویی و حقجویی
و حق با توست
ولی حق را ــ برادر جان ــ
بهزور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست!
◽️
اگر این بار شد
وجدان خواب آلودهات بیدار
تفنگت را زمین بگذار...
- فریدون_مشیری
از دفتر: "از_دریچه_ماه "
گرگ
گفت دانایى که: گرگى خیره سر،
هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جارىست پیکارى سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب ِ اندیشه داند چاره چیست
اى بسا انسان رنجور ِ پریش
سخت پیچیده گلوى گرگ خویش
وی بسا زور آفرین مردِ دلیر
مانده در چنگال گرگ ِ خود اسیر
هر که گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مىشود انسان پاک
و آن که از گرگش خورد هر دم شکست
گرچه انسان مینماید، گرگ هست!
و آن که با گرگش مدارا میکند،
خلق و خوی گرگ پیدا میکند.
در جوانى جان گرگت را بگیر!
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیرى، گر که باشى همچو شیر
ناتوانى در مصاف ِ گرگ پیر
مردمان گر یکدگر را مىدرند
گرگهاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگها فرمان روایى مىکنند،
و آن ستمکاران که با هم محرماند
گرگهاشان آشنایان هماند
گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟...
فریدون_مشیری
از دفتر: " از_دیار_آشتی "
ریشه_در_خاک
(در پاسخ دوستی آزادیخواه و ایران دوست که در سال ۱۳۵۲ از این سرزمین کوچ کرد و مرا نیز تشویق به رفتن مینمود.)
تو از این دشتِ خشکِ تشنه
روزی کوچ خواهی کرد و
اشک من تو را بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسردهست.
دلت را خارخارِ ناامیدی
سخت آزردهست.
غمِ این نابسامانی
همه توش و توانت را ز تن بردهست!
تو با خون و عرق،
این جنگلِ پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه توفان بنیانکن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک،
دل بر کندن از جان است!
تو را با برگ برگ ِ این چمن
پیوندِ پنهان است.
تو را این ابرِ ظلمت گسترِ بیرحمِ بیباران،
تو را این خشکسالیهای پی در پی،
تو را از نیمه ره برگشتن یاران،
تو را تزویر غمخواران،
ز پا افکند!
تو را هنگامهی شوم شغالان،
بانگ بیتعطیل زاغان،
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سویِ گندمزار،
طلوع باشکوهش خوشتر از
صد تاج خورشید است؛
تو با آن گونههای سوخته
از آفتابِ دشت،
تو با آن چهرهی افروخته از آتش غیرت
-که در چشمان من
والاتر از صد جامِ جمشید است،
تو با چشمانِ غمباری،
-که روزی چشمهی جوشان شادی بود وُ-
اینک حسرت و افسوس،
بر آن سایه افکندهست، خواهی رفت.
و اشک ِ من تو را بدرود خواهد گفت!
من اینجا ریشه در خاکم.
من اینجا عاشقِ این خاک، اگر آلوده یا پاکم.
من اینجا تا نفس باقیست میمانم.
من از اینجا چه میخواهم، نمیدانم!
امیدِ روشنایی
گرچه در این تیرگیها نیست،
من اینجا
باز در این دشتِ خشکِ تشنه میرانم.
من اینجا روزی آخر
از دل این خاک، با دست ِ تهی
گل بر میافشانم.
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه،
چون خورشید
سرود فتح میخوانم،
و میدانم
تو روزی باز خواهی گشت!
فریدون_مشیری
از دفتر: ریشه_در_خاک
@FereydoonMoshiri
کوچه
بیتو، مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همهتن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانه یجانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت،
من همه، محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشهی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گُل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی:
-"از این عشق حذر کن!
لحظهای چند بر این آب نظر کن،
آب، آیینهی عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!"
با تو گفتم: "حذر از عشق!؟-ندانم!
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!
روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم..."
باز گفتم که: "تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همهجا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!"
اشکی ازشاخه فرو ریخت
مرغ شب، نالهی تلخی زد و بگریخت...
اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.
***
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...
بیتو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!