ایرج پزشکزاد
(1306 - 1400 هـ.خ)
نویسنده، مترجم و طنزپرداز
مشخصات:
نام واقعی:
ایرج پزشکزاد
تاریخ تولد:
1306/01/01 خورشیدی
تاریخ درگذشت:
1400/10/22 خورشیدی (94 سالگی)
محل تولد:
تهران
جنسیت:
مرد
ژانر:
رمان و مقاله
زندگینامه
وی پس از تحصیل در ایران و فرانسه در رشتهٔ حقوق دانشآموخته شد و به مدت پنج سال در ایران به قضاوت در دادگستری مشغول بود. وی کار نویسندگی را در اوایل دههٔ ۳۰ با نوشتن داستانهای کوتاه برای مجلات و ترجمهٔ آثار ولتر، مولیر و چند رمان تاریخی آغاز کرد.ایرَج پِزِشکزاد از طنزپردازان ایرانی نیمهٔ دوم قرن بیستم است. او بیشتر به خاطر خلق رمان «داییجان ناپلئون» و شخصیتی به همین نام، به شهرت رسید.پدرش حسن پزشکزاد یک پزشک و مادرش شاهزاده فکری ارشاد دختر مویدالممالک فکری ارشاد بود. معزدیوان فکری نیز دایی او بود. وی پس از تحصیل در ایران و فرانسه در رشتهٔ حقوق دانشآموخته شد و به مدت پنج سال در ایران به قضاوت در دادگستری مشغول بود. پس از آن به خدمت در وزارت امور خارجه ایران ادامه داد و آخرین سمتش مدیرکل روابط فرهنگی بود. .وی کار نویسندگی را در اوایل دهه ۱۳۳۰ با نوشتن داستانهای کوتاه برای مجلهها و برگردان نوشتههای ولتر، مولیر و چند رمان تاریخی آغاز کرد.او هنگام کار در وزارت امور خارجه، نویسنده ستون طنز «آسمون ریسمون» در مجله فردوسی نیز بود وی پس از انقلاب ۱۳۵۷ ایران به فرانسه رفت و عضو شورای نهضت مقاومت ملی ایران شد که با رهبری شاپور بختیار تشکیل شده بود و به مدت ده سال سردبیری نشریه قیام ایران را برعهده داشت. وی برای نهضت چند کتاب نوشته که نمونه آن «مروری بر واقعه ۱۵ خرداد ۱۳۴۲» است.
بیشتر
آخرین دیدگاهها
ایرج پزشکزاد نویسنده و طنزپرداز معاصر ایرانی است که مهارت او در پرداختن به طنز و نوشتن طنازانه شهره عام و خاص است. او پس از گذران دوران مدرسه در ایران، دوره تحصیل دانشگاهی خود را در فرانسه گذرانده بود مدتی در ایران قاضی دادگستری بود و زمانی هم در وزارت امور خارجه مشغول به کار بود. ایرج پزشکزاد بهواسطه تحصیل در فرانسه زبان فرانسوی را بهطور کامل آموخته و به آن مسلط بود و کمی بعد و بهتدریج با زبانهای آلمانی و انگلیسی نیز آشنا شد. باوجود سابقه کاری و تحصیلات دانشگاهی متفاوتش اما عشق اول و آخر او نوشتن و تنها نوشتن بود و در این امر چنان پیشرفت داشت و چنان آثاری از خود بهجای گذاشت که آن پیشینه کاری چندان در معرفی او کاربردی ندارد. او کار را با نوشتن داستانهای کوتاه آغاز کرد و بهتدریج پیش رفت. در میان آثار او علاوه بر داستانهای کوتاه و بلند چندین اثر تاریخی و چند مورد ترجمه نیز به چشم میخورد.
کتاب " دایی جان ناپلئون "
نوشته ایرج پزشکزاد
*دایی جان ناپلئون نام رمانی در ژانر طنز از ایرج پزشکزاد است که در ۱۳۴۹ منتشر شده است. دایی جان ناپلئون داستان مرد پریشان احوالی است که به دلیل ناکامی هایش در زندگی واقعی، در ذهنش از خود ناپلئونی ساخته است و گمان میکند که انگلیسی ها قصد نابودی اش را دارند. نظراتی در مورد این رمان هم داده اند:
" وجود چنین رمانی در ادبیات ایران، به حد اعلی کمیک و مبتکرانه، مملو از شخصیتهای به یادماندنی در کشاکش زد و خوردهای مضحک ممکن است خواننده غربی را، که عادت کرده با شنیدن نام ایران به یاد صحنه های جدی بیفتد، دچار شگفتی کند. حال آنکه در خود ایران این رمان شاید شناخته ترین و محبوب ترین داستانی باشد که پس از جنگ جهانی دوم در این کشور نوشته شده است ".
(پروفسور دیک_دیویس، نویسنده و مترجم بریتانیایی)
*آقای پزشکزاد، خود درباره ماجرای تالیف و انتشار کتاب "دائی جان ناپلئون" گفت:
" دوستی داشتم، تورج_فرازمند، که آدم فوق العاده ای بود و از لحاظ فهم و شعور و ذوق هنری نظیر نداشت. من مامور (وزارت خارجه ایران) بودم در ژنو و تصادفا تورج فرازمند چند روزی به آنجا آمده بود. پرسید:
" کار تازه چی داری؟ "
- گفتم و او سه ساعت تمام گوش کرد و تشویق فوق العاده ای کرد از دایی جان ناپلئون. خبرش را تورج به تهران برد و وقتی به تهران رفتم، به اصرار فراوان دوستان در مجله " فردوسی"، قبول کردم که به صورت پاورقی در آنجا چاپ بشود ".
- عباس_پهلوان، روزنامه نگار و سردبیر آن دوران مجله " فردوسی" بود. او گفت:
" قسمت اول را که خواندم خیلی تشویقش کردم. پرسید:
" چی فکر میکنی؟ "
- گفتم: " چاپش کردم! پاورقی اش خیلی طرفدار داشت. از طبقات مختلف. اما فکر میکنم اولش می ترسید آن را بنویسد. در تیراژ ما هم موثر بود. تا جایی که نصف شب می آمدند مجله را که پنج زار قیمتش بود ببرند، فقط برای اینکه دایی جان ناپلئون را بخوانند. ما بابت هر قسمت ۱۰۰ تومان به پزشکزاد میدادیم، که آن موقع ها خیلی پول بود و از دستمزد بقیه ماها خیلی بیشتر بود ".
*داستان راجع به پسر پانزده ساله ای است که عاشق لیلی دختر دایی خود میشود. لیلا دختر دایی جان بزرگ و به اصطلاح بزرگ خانواده آنهاست. خانواده پسرک در باغ بزرگی که ارثیه آقا بزرگ (پدر دایی جان ناپلئون) هست زندگی مبکنند. اطراف باغ هم خانه های بقیه اعضای فامیل هست که همه زیر نظر و دستورات دایی جان زندگی میکنند. دایی جان در اصل یک قزاق بوده که در درگیرهای شهربانی شرکت داشته، اما در محفل خانوادگی این درگیری های کوچک به جنگهای خونین و بزرگ با انگلیس و روس تبدیل میشه! پدر قهرمان داستان یا همان شوهر خواهر دایی جان که از دروغ ها و خالی بندی های دایی جان به ستوه آمده، بهانه هایی جور میکند تا در جمع و خفا دایی جان رو مسخره کند، و دایی ناپلئون هم با شناسایی دشمن (شوهر خواهر) سعی در تخریب شخصیت و زندگی اون میکند. قهرمان داستان به دلیل عشق لیلی و عقیده ای که به وصال دارد از خیلی از این اتفاقات به طور نامحسوسی جلوگیری میکند. دایی جان نوکری به نام #مش_قاسم داره که از خود دایی خالی بند تر هست.
*رمان دایی جان ناپلئون این طور شروع میشود:
" من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعدازظهر، عاشق شدم. تلخی ها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود، شاید اینطور نمیشد.
- آن روزها هم مثل هر روز با فشار و زور و تهدید و کمی وعده های طلایی برای عصر، ما را، یعنی من و خواهرم را، توی زیرزمین کرده بودند که بخوابیم. در گرمای شدید تهران خواب بعدازظهر برای همه بچه ها اجباری بود. ولی آن روز هم ما مثل هر بعدازظهر دیگر، در انتظار این بودیم که آقاجان خوابش ببرد و برای بازی به باغ برویم، وقتی صدای خورخور آقاجان بلند شد، من سر را از زیر شمد بیرون آوردم و نگاهی به ساعت دیواری انداختم. ساعت دو و نیم بعدازظهر بود. طفلک خواهرم در انتظار به خواب رفتن آقاجان خوابش برده بود. ناچار او را گذاشتم و تنها، پاورچین بیرون آمدم.
- لیلی، دختر دایی جان، و برادر کوچکش نیم ساعتی بود در باغ انتظار ما را می کشیدند. بین خانه های ما که در یک باغ بزرگ ساخته شده بود، دیواری وجود نداشت. مثل هر روز زیر سایه درخت گردوی بزرگ بدون سروصدا مشغول صحبت و بازی شدیم. یک وقت نگاه من به نگاه لیلی افتاد. یک جفت چشم سیاه درشت به من نگاه میکرد. نتوانستم نگاهم را از نگاه او جدا کنم. هیچ نمیدانم چه مدت ما چشم در چشم هم دوخته بودیم که ناگهان مادرم با شلاق چند شاخه ای بالا سر ما ظاهر شد ".
کتاب " حافظ ناشنیده پند "
* نوشته ایرج پزشکزاد*
*"حافظ ناشنیده پند"، یک رمان تاریخی است. پزشک زاد در این اثر، به جستجوی زندگی حافظ پرداخته است. محمد گلندام، راوی این خاطرات است، که به دوره کوتاهی از زندگی شمس الدین محمد حافظ میپردازد. در طول بیست و سه سال عمرش تا زمان بازگویی این خاطرات، پنج سلطان را بر فرمانروایی فارس دیده است. حکامی چون امیرمبارزالدین، از طایفه مغولان تازه مسلمان شده و کاتولیک تر از پاپ. دورانی که کشتار و خونریزی های این قشر متجاوزان به خاک ایران بیداد میکرد، و روزی نبود که سری برباد نرود. زمانی که حافظ هم به دلیل سرودن اشعاری چون: در میخانه ببستند خدایا مپسند / که در خانه تزویر و ریا بگشایند؛ تحت تعقیب قرار میگیرد و مدت کوتاهی را هم در حبس میگذراند و با پادرمیانی ها رهایی می یابد. دورانی که مجبور است به گونه ای مخفی زندگی کند و …
*قهرمانان این رمان حافظ و عبیدزاکانی هستند؛ محمد_گلندام _ جامع دیوان حافظ _ شخصیت دوم رمان است که با کمک جهان_خاتون و چند نفر دیگر امور رمان را پیش می برد. زمان وقوع داستان سال ۷۵۵ هجری قمری است، که امیر مبارزالدین شیراز را تسخیر کرده و ابواسحاق اینجو را از ملکش رانده و سخت گیری های مذهبی بی مانندی را آغاز کرده است. روزگار سختی است که ریا و تظاهر به دین و دینداری قوت گرفته است؛ میخانه ها را بسته اند، زهد و ریا را رواج داده اند، مردم پاک دست و پاک دل را از کارها برکنار کرده اند، به فرصت طلبان میدان داده اند، عیب پوشی و جرم بخشی از میان برخاسته، باید زبان درکشید و نفس نکشید چرا که "کمان گوشه نشینی و تیر آهی نیست".
*حافظ و محمد گلندام، که در تاریخ ادبیات معلوم نیست از چه زمانی یکدیگر را شناخته اند، در رمان، از کودکی با یکدیگر دوست، همبازی و همدرس اند و در جوانی رفیق گرمابه و گلستان. اساس رمان هم بر این بنا شده که خواننده در حال مطالعه خاطرات محمد گلندام است. در این حال عبید زاکانی که بنا بر تاریخ ادبیات، مدتی در شیراز اقامت داشته، در داستان اهل شیراز است یا حداقل ساکن شیراز، و روابط شمس الدین با او بسیار صمیمانه است و مولانا در مواقع سختی یار و مددکار شمس الدین است و از هیچ کمکی به او دریغ نمیکند.
*حافظ که جوان است و نمیتواند با دو رویی ها و فرصت طلبی های زمانه کنار بیاید، شعرهایی میگوید که در آن طعنه به امیر مبارزالدین آشکار است (محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد)، اما در دوران "سلطانی بشدت متظاهر به اخلاق" که "مایه عیش و طربش گردن زدن است"، این حرف ها بی تاوان نمیماند. سخن چینان و عیب جویان و فرصت طلبان و کاسه لیسان در کمین نشسته، او را به زندان می افکنند تا بنیادش را براندازند.
*این در حالی است که شمس الدین، عاشق جهان خاتون است که برادر زاده شاه شیخ ابواسحاق معزول و فراری است و خطر همه افراد خانواده او، حتی پسر ده ساله اش را که در خانه واعظی پنهان شده تهدید میکند. تازه حافظ رقیب سر سختی نیز دارد که کلانتر شهر است و به اشاره ای میتواند نابودش کند. از این رو مولانا عبید با محمد گلندام و جهان خاتون دست به کار میشوند که شمس الدین را از زندان و در واقع از مرگ حتمی برهانند، و برای این کار مجبور میشوند جهان خاتون را را راضی کنند که به کلو عمر _ کلانتر عمر، کلانتر شهر _ که خواستگار او و پنجاه سالی از او بزرگتر و بسیار کریه المنظر است قول ازدواج بدهد، اما در پس ذهن از این نقشه غافل نمیمانند که پس از رهایی شمس الدین، به رهایی جهان خاتون نیز فکر کنند. در لا به لای داستان خواننده با شعر حافظ از یک سو و با طنز عبید - عمدتا رساله دلگشا - از سوی دیگر آشنا میشود و زیبایی شعر و نثر این دو را در می یابد...
*قسمتی از کتاب "حافظ ناشنیده پند":
"" واقعا بر شمس الدین در زندان شحنه چه میگذشت؟ آیا زندانبان او میتوانست ذره ای از ظرافت روح و نازکی طبع لطیف او را درک کند؟ آیا نان و آبی به او میدادند؟
- خبر زندانی شدن او منتشر شده بود، اما نحوه انتشار، از منع آن و خبثی که در آن درج کرده بودند، حکایت داشت. جرایمی که برای او میشمردند، بهروشنی نشان میداد که مداحان و قصیده سرایان حرفه ای، آنهایی که عبید به مطایبه شاعران شیرین گفتار پخته خوار لقبشان داده بود، بار سنگین حقد و حسد خود را کاملا خالی کرده بودند. به دروغ، از وابستگی اش به شاه فراری و نفوذ فوق العاده اش در مزاج او از یک طرف و بی اعتقادی و بی اعتنایی اش به اصول اخلاقی و مبانی دین از طرف دیگر، حکایتها نقل میشد و مردم عامی بی خبر، ابلهانه شنیده های خود را تکرار میکردند. این شایعات محیط خطرناکی به وجود می آورد. میترسیدم که یک زندانی یا یک زندانبان نادان و متعصبی، به قصد خودنمایی و عزیز شدن به چشم حاکمان، آسیبی به او برساند.... "".
عمه جان از سکوت مجلس استفاده کرد و گفت: جناب دکتر، شما که از ذرّیۀ شریفۀ اطهار هستید و ظاهراً آدم مومن و معتقدی هم هستید، وقتی به مبانی دین اعتقاد دارید، باید آخوند را هم قبول داشته باشید که....دکتر به میان حرفش دوید و گفت: خانم محترم، نه پیغمبر گرامی ما و نه هیچ پیغمبری آخوند نیاورده. آخوند خود آورده و خودساخته است. یک روزی پریده وسط که من آخوندم، آمده ام از طرف خدا و رسول شما را به راه راست هدایت کنم. شما که زبان پروردگار را نمی دانید. پس حاجت تان را به من بگویید من به عرض باری تعالی می رسانم و دعا می کنم که اجابت بفرماید. در مقابل این وساطت و شفاعت من، هر چی در آوردید، می گذاریم وسط برادروار قسمت می کنیم. به کار من هم ایراد نکنید چون در حکم ایراد به خدا و رسول است و مستوجب کیفر اخروی و حتی دنیوی!
بعد کار به بحث دربارۀ اصل و ریشۀ اسم آخوند کشید. دکتر گفت: ملاحظه بفرمایید که لفظ آخوند در زبان فارسی غریبه است و ریشۀ قدیمی ندارد. در لغت نامۀ عظیم دهخدا، هیچ کلمه ای تا این حد با تردید معنی نشده است. می نویسد: "شاید مخففی از آقا و خوندگار به معنی خداوندگار باشد.". در فرهنگ معین با چند علامت سوال مکرر آمده است: "آ پیشوند+خوند=خداوند؟ یا خوند=خواندن؟". در ادبیات فارسی هم تا یکی دو قرن اخیر اثری از آن نمی بینیم. بهترین دلیل غریبگی لفظ این که خواجه حافظ شیرازی، بزرگ ترین و دقیق ترین شناسای بی بدیل آخوند و آخوندیسم، در حالی که خصوصیات آخوند را با صفات خودبین و ظاهرپرست یا مهر ملک و شحنه گزین، و ریا و سالوس ورز، نشانی می دهد و شیوۀ کارش: جلوه در محراب و منبر و کار دیگر در خلوت کردن، یا در میخانه بستن و در خانۀ تزویر و ریا گشودن، را برملا می کند، لفظ آخوند را به کار نمی برد چون نمی شناسد. برای همین دیوانش که تا چهل پنجاه سال پیش با چاپ قدیمی رنگ و رو رفته، توی یک طاقچۀ صندوق خانه انتظار فال گرفتن خانم بزرگ را می کشید، اگر امروز حدّ نصاب تیراژ کتاب را شکسته و سر به میلیون نسخه زده، برای این است که به مناسبت اوضاع و احوال پیش آمده، حکم منشور مخالفت و حتی مبارزه با آخوندیسم را پیدا کرده است.
عمه قدسی پرید میان حرفش و گفت: ممکن است آخوندیسم را معنی بفرمایید؟ دکتر جواب داد: آخوندیسم مسلکی است که عقیده دارد که آخوند از اول برای حکومت و سلطنت خلق شده و روزی که حق غصب شده اش را پس بگیرد، مثل لوئی چهارده که گفت ملک و مملکت یعنی من، می تواند هر کاری دلش می خواد بکند.
عمه خانم خیلی عصبانی گفت: آقای دکتر، شما یک بحث جدی را به قصه پردازی می کشید! لوئی چهارده چه ربطی به حرف ما راجع به آخوندها دارد؟ دکتر خیلی تند جواب داد: نه، خانم، قصه پردازی نیست. حکایت تکرار تاریخ است. لوئی چهارده یک روزی با لباس شکار و سوار بر اسب کهرش به جلسۀ مشورتی بزرگان پاریس وارد شد و گفت: ملک و مملکت منم! آخوند هم مثل او روزی که وارد شد، حق خیالی اش را بگیرد، عینا همان حرف را زد-منتها به زبان آخوندی- که می شد: نه یک کلمه کمتر و نه یک کلمه بیشتر! عنایت الله خان با ریزخنده ای اضافه کرد: اما این یکی جای اسب کهر سوار بوئینگ کهر ارفرانس بود!
دکتر ادامه داد: کسی به امثال سیدابوالقاسم واعظ که دارد کارش را می کند و نانش را می خورد، کاری ندارد. حرف ما سر آن آخوندی است که هزار سال زیر سایۀ شریک تاجدارش مفت خورده و خوابیده، حالا بلاشریک پریده وسط که همه کاره منم. شما پنجاه شصت میلیون آدم عقل تان به اندازۀ من آخوند نمی رسد. حاکمیت ملی و این جور مهملات ساختۀ استکبار را از گوشتان بیرون کنید! ثروت تان را من باید تصمیم بگیرم چه جوری خرج بشود. من باید بگویم چه بخورید چه نخورید. چه بگویید، چه نگویید. با کی دوست باشید با کی دشمن. درس دانشگاه تان را من معین می کنم که چه یاد بگیرید. من تعیین می کنم کدام واقعۀ تاریخی را جشن بگیرید و کدام را فراموش کنید و توی تقویم تان کاملاً خط بزنید. این آدم هایی که من زندانی می کنم و دارشان می زند، مستحقند. حقوق بشر و اعلامیۀ جهانی و این شرّ و ورها را دور بیندازید! حقوق بشر را من تعیین می کنم...
عمه جان با لحن ملایمی گفت: از همه چیز گذشته، آخوند که در عقد و عروسی و ختم و عزا کمک می کند، لااقل به جبران این خدماتش مستحق عزت و احترامی در حدّ کشیش های فرنگی نیست؟
دکتر گفت: چرا خانم. اما آن روزی که ما زورمان برسد کاری که فرنگی ها با کشیش ها کردند -و پدران ما، در مشروطیت زورشان نرسید با آخوند بکنند-به انجام برسانیم، یعنی آخوند را از تخت سلطنت پایین بکشیم و بفرستیم به مسجد که کار خودش را بکند، او را تا در مسجد بلکه تا توی محراب، با تمام احترامات شایسته و سلام و صلوات پیشاپیش طبق گل و شاخ نبات، روی دوشمان می بریم.
بخشی از داستان "شب اول"، از کتاب "به یاد یار و دیار" نوشتۀ ایرج پزشک زاد
خالق داییجان ناپلئون
در یک روز سرد زمستان دقیقا ۲۲ دیماه دیده فروبست بر دنیای ما
ایرج پزشکزاد ۱۳۰۶ - ۱۴۰۰
روحش شاد و یادش گرامی
برخی مجموعه تلویزیونی قهوه تلخ را کپی ناشیانهای از کتاب «ماشاءالله خان در بارگاه هارونالرشید» نوشتهٔ ایرج پزشکزاد میدانند