رسته‌ها
دیوان فخرالدین عراقی
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 273 رای
نویسنده:
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 273 رای
این کتاب شامل 305 غزل از شاعر نامدار فارسی گو ی ایرانی ( عراقی ) است که به کوشش آقای شهریار محمدزاده جمع آوری و منتشر گردیده
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
131
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
تارکان
تارکان
1389/01/27

کتاب‌های مرتبط

درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی دیوان فخرالدین عراقی

تعداد دیدگاه‌ها:
19
شدم از عشق تو شیدا، کجایی
به جان می‌جویمت جانا، کجایی
همی پویم به سویت گرد عالم
همی جویم تو را هر جا، کجایی
چو آنجا که تویی کس را گذر نیست
ز که پرسم، که داند تا کجایی
تو پیدایی ولیکن جمله پنهان
وگر پنهان نه‌ای، پیدا کجایی
ز عشقت عالمی پر شور و غوغاست
چه دانم تا درین غوغا کجایی
فتاد اندر سرم سودای عشقت
شدم سرگشته زین سودا، کجایی
درین وادی خون‌خوار غم تو
بماندم بی کس و تنها، کجایی
دل سرگشتهٔ حیران ما را
نشانی در رهی بنما، کجایی
چو شیدای تو شد مسکین عراقی
نگویی: کاخر، ای شیدا، کجایی
چه کنم که دل نسازم هدف خدنگ او من
به چه عذر جان نبخشم به دو چشم شنگ او من
به کدام دل توانم که تن از غمش رهانم
به چه حیله واستانم دل خود ز چنگ او من

چو خدنگ غمزهٔ او دل و جان و سینه خورده
پس ازین دگر چه بازم به سر خدنگ او من
ز غمش دو دیده خون گشت و ندید رنگ او چشم
نچشیده طعم شکر ز دهان تنگ او من
دل و دین به باد دادم به امید آنکه یابم
خبری ز بوی زلفش، اثری ز رنگ او من
لب او چو شکر آمد، غم عشق او شرنگی
بخورم به بوی لعلش، چو شکر شرنگ او من
به عتاب گفت عراقی، سر صلح تو ندارم
همه عمر صلح کردم به عتاب و جنگ او من
تا کی از ما یار ما پنهان بود
چشم ما تا کی چنین گریان بود
تا کی از وصلش نصیب بخت ما
محنت و درد دل و هجران بود
این چنین کز یار دور افتاده‌ام
گر بگرید دیده، جای آن بود
چون دل ما خون شد از هجران او
چشم ما شاید که خون افشان بود
بر امیدی زنده‌ام، ورنه که را
طاقت آن هجر بی‌پایان بود

محنت آباد دل پر درد ما
تا کی از هجران او ویران بود
درد ما را نیست درمان در جهان
درد ما را روی او درمان بود
چون دل ما از سر جان برنخاست
لاجرم پیوسته سرگردان بود
چون عراقی هر که دور از یار ماند
چشم او گریان، دلش بریان بود
نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشم مست ساقی وام کردند
چو با خود یافتند اهل طرب را
شراب بی خودی در جام کردند
لب میگون جانان جام در داد
شراب عاشقانش نام کردند
ز بهر صید دل‌های جهانی
کمند زلف خوبان دام کردند
به گیتی هرکجا درد دلی بود
بهم کردند و عشقش نام کردند

سر زلف بتان آرام نگرفت
ز بس دل‌ها که بی‌آرام کردند
چو گوی حُسن در میدان فکندند
به یک جولان دو عالم رام کردند
از آن لب، کز در صد آفرین است
نصیب بی‌دلان دشنام کردند
به غمزه صد سخن با جان بگفتند
به دل ز ابرو دو صد پیغام کردند
دلی را تا به دست آرند، هر دم
سر زلفین خود را دام کردند
نهان با محرمی رازی بگفتند
جهانی را از آن اعلام کردند
چو خود کردند راز خویشتن فاش
عراقی را چرا بدنام کردند
درود بر عراقی ؛ خداوندگار غزل. الحق که عالمی را مست می دارد ز غوغای غزل
بر در یار من سحر ، مست و خراب می‌روم
جام طرب کشیده‌ام، زان به شتاب می‌روم
ساغری از می لبش دوش سؤال کرده‌ام
وقت سحر به کوی او بهر جواب می‌روم
از می ناب جزع او گرچه خراب گشته‌ام
تا دهد از کرشمه‌ام باز شراب، می‌روم
بر سر خوان دُرد او دَرد بسی کشیده‌ام
تا کشم از دو لعل او بادهٔ ناب می‌روم
جذبهٔ حسن دلکشش می‌کشدم به سوی خود
از پی آن کشش دگر، همچو ذباب می‌روم
در سر باده می‌کنم هستی خویش هر زمان
خاک رهم، رواست گر بر سر آب می‌روم
شحنهٔ عشق هر شبی بر کندم ز خواب خوش
در هوس خیال او باز به خواب می‌روم
شاید اگر هوای او می‌کشدم، که در رهش
بر سر آب چشم خود همچو حباب می‌روم
نیست مرا ز خود خبر بیش ازین که در جهان
مست و خراب آمدم، مست و خراب می‌روم
عشق شوری در نهاد ما نهاد جان ما در بوتهٔ سودا نهاد
گفت و گویی در زبان ما فکند جست و جویی در درون ما نهاد
از خُمستان جرعه ای بر خاک ریخت جنبشی در آدم و حوّا نهاد
دم به دم در هر لباسی رخ نمود لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
یک کرشمه کرد با خود آن چنانک فتنه ای در پیر و در برنا نهاد
شور و غوغایی برآمد از جهان حُسن او چون دست در یغما نهاد
چون در آن غوغا عِراقی را بدید نام او سر دفتر غوغا نهاد
و قصیده ای دیگر:
ای باد برو، اگر توانی برخیز سبک، مکن گرانی
بگذر سحری به کوی جانان دریاب حیات جاودانی
گر هیچ مجال نطق یابی گویی به زبان بی‌زبانی:
ما تشنه و آب زندگانی در جوی تو رایگان، تو دانی
زنده شوم ار ز باغ وصلت بویی به مشام من رسانی
بی‌تو نفسی نیم خوش و شاد بی‌من تو خوشی و شادمانی[۱]
بنمای رخت، که جان فشانم ای آنکه مرا چو جان نهانی
خوشتر بود از حیات صد بار در پیش رخ تو جان فشانی
مگذار دلم به دست تیمار آخر نه تو در میان آنی؟[۲]
تقصیر نمی‌کند غم تو غم می‌خوردم به رایگانی
با اینهمه، هم غم تو ما را خوش‌تر ز هزار شادمانی
از یاد لب تو عاشقان را هر لحظه هزار کامرانی
جانهات فدا، که از لطافت آسایش صدهزار جانی
هر وصف که در ضمیرم آید چون درنگرم ورای آنی
[ویرایش] جستارهای وابسته

از منست اين غم كه بر جان منست
ديگر اين خود كرده را تدبير نيست
پای در زنجير می نالم كه هيچ
الفتم با حلقه زنجير نيست
دیوان فخرالدین عراقی
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک