نمایشنامه: کمدی قهوه خانه قنبر
از تو تا من سكوت و حيرت
از من تا تو نگاه و ترديد
ما را می خواند مرغی از دور
می خواند بباغ سبز خورشيد
گلی در شوره زار
بسكه لبريزم از تو، می خواهم
بدوم در ميان صحراها
سر بكوبم به سنگ كوهستان
تن بكوبم به موج درياها
بیگانه ای در دهکده
شعر ديوانه تب آلودم
شرمگين از شيار خواهش ها
پيكرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتش ها
حقیقت، گوهر گمشده جهان سیاست
امشب از آسمان ديده تو
روی شعرم ستاره می بارد
در سكوت سپيد كاغذها
پنجه هايم جرقه می كارد
سرودهای زرتشت
روزها رفتند و من ديگر
خود نمی دانم كدامينم
آن من سر سخت مغرورم
يا من مغلوب ديرينم
پنج رهبر فکری ایران طی پنجاه سال گذشته
باز تصويری غبار آلود
زآن شب كوچك، شب ميعاد
زآن اتاق ساكت سرشار
از سعادت های بی بنياد
مسئله یهود
می نشستم خسته در بستر
خيره در چشمان رؤياها
زورق انديشه ام، آرام
می گذشت از مرز دنياها
در ستایش فراغت
نيزار خفته خامش و يك مرغ ناشناس
هر دم ز عمق تيره آن ضجه می كشد
مهتاب می دود كه ببيند در اين ميان
مرغك ميان پنجه وحشت چه می كشد
خاطرات صفرخان
راز اين حلقه كه در چهره او
اينهمه تابش و رخشندگی ست
مرد حيران شد و گفت:
حلقه خوشبختی است، حلقه زندگی است
شطرنج
ای ستاره ها كه همچو قطره های اشك
سر بدامن سياه شب نهاده ايد
ای ستاره ها كز آن جهان جاودان
روزنی بسوی اين جهان گشاده ايد