میم مثل مینیمال
امتیاز دهید
نویسندگان کتابناکی
دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.
برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813
تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.
برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813
تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
آپلود شده توسط:
Reza
1392/10/01
دیدگاههای کتاب الکترونیکی میم مثل مینیمال
یاسی گرامی کامنتات به شدت منو یاد ملای قدیمی کتابناک میندازه .یادش بخیر و دلمون واسش تنگ شده.
خیلی چسبید محسن جان
سپاس سهیل گرامی
خیلی تصاویر قوی و بی پروایی در این قطعه هست
لذت بردم
دقیقا وقتی وقت تموم میشه همه چی یاد آدم میاد :D:))
طبق معمول باید که تشکر کرد از تعاریف جاری . پس من نیز به جاده خاکی معمولیات نمیزنم و
ممنون میشوم از لطف چشم هایی که در آجرهای یک دیوار به دنبال سبزینه ای بی رمق میگردند .
مرسی سهیل عزیز .
(یاد آوری مطلق )
محوفوران زیبایی هایش
هضم آن دریای وحشیِ چشمان آبی
و نشئه صورتش به رنگ مهتاب
خم شدم تا ببوسمش
ناگهان حبابی خونین از دهانش بیرون زد
لزج و متعفن
وحشت زده عقب نشستم
تازه یادم آمد درآخرین دعوایمان، همین چند لحظه قبل
با کارد سلاخی شکمش را دریده ام.
دوستان صورتمو شطرنجی کنید.حقیقتش دیدم همه مینیمال های شما خیلی لطیفه ،گفتم یه خورده هم فضای اسلش و مردونه تر به اینجا بدم.پیشاپیش معذرت.
بنده هم نیز صرفا محض خاطر آن مزاجه ی حرفی ، جملاتی را منعقد ساختم .
فکاهه ی خونمان کم شده بود . گفتیم یه چیزی بزنیم در رگ .
دلمان هم گرفت با چاه بازکن حالش را جا میاوریم .
با تعجب پرسیدم :
+ چه کسی چنین حرفی به تو زده؟
ـ پدر بهترین دوستم گفت که من ساعتش را دزدیده ام! هرچقدر گریه کردم و قسم خوردم که کار من نبوده باور نکرد!
فقط گفت :" برو بچه اشک تمساح برای من نریز! "
به چشمانش که حالا آماده باریدن بود و از اشک برق میزد نگاه کردم. تصویر خودم را دیدم که از کشف حقیقتی تلخ اندوهگین بود.
+ میدونی چیه؟ تمساح قبل از حمله به قربانی خود اشک میریزه!
انگار که کل ماجرا را فراموش کرده باشد برقی در چشمان معصومش درخشید
+ اما یه چیز دیگه هم بدون... وقتی چشمات خیس میشن یه آینه درست میکنن که حقیقت جلوی چشمت رو به وضوح نمایش میده
. . .
ساعتی پیش با همسایه ها، پدر و مادر و خانواده ام، دوستان و دشمنانم...با همه خداحافظی کرده ام و راهی ماموریت بزرگ کشف چیزهای کشف نشدنی شده ام....اما الآن با دلهره و تردید در حومه شهر ایستاده ام و قلبم مالامال از احساس ترس و وحشت است، باید برگردم... چون جوراب های مورد علاقه ام را فراموش کرده ام!:((