رسته‌ها
برده رقصان
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 24 رای
نویسنده:
مترجم:
مصطفی رهبر
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 24 رای
داستان بردۀ رقصان، مربوط به دوران سیاهِ نژادپرستی سیاه و سفید در آمریکاست و شخصیت داستان حول محور جیسی پسر نوجوانی است که با مادر و خواهر خود در خانه­ ی فقیر و کهنه­ ای زندگی می­کند و راه درآمدشان از خیاطی کردن مادر برای سفارشات لباس­هایی است که زنان ثروتمند نیو اورلئانی درخواست می کنند.
جیسی، که به سفارش مادر از عمه آگاتا، تنها خویشاوند پدری­ اش، چندین شمع قرض گرفته، در راه برگشت به خانه توسط دزدان دریایی و برده فروشان دزدیده می­شود و پس از هوشیاری خود را در کشتی حمل برده ­ها می­یابد و این گونه سفر سخت و تحقیرآمیز دریایی خود را همراه با مشکلات فراوان تجربه می کند.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
200
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
HeadBook
HeadBook
1392/08/13

کتاب‌های مرتبط

درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی برده رقصان

تعداد دیدگاه‌ها:
19
آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود، پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت ای پدر امرت چیست؟ پدر گفت، پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلق ، بدنبالم بود اکنون که در بستر مرگم و فرشته مرگ را نزدیک حس میکنم بار این نفرین ، بیش از پیش بردوشم سنگینی میکند. از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند.
پسر گفت ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس ، مرد و زن را به دعایت مشغول سازم.
پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد.
از فردا ، پسر ، شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی در . . . . . . . مردگان فرو می نمود و از آن پس خلایق میگفتند خدا کفن دزد اول را بیامرزد که فقط می دزدید و چنین بر مردگان ما روا نمی داشت. ( تفاوت بلوک غرب با بلوک شرق !‌!‌!‌ )
هنگامی که انگلیسی‌ها به برلین رسیدند، افسرها با دیدن دریاچه‌های مملو از زنانی که پس از تجاوز خودکشی کرده بودند، شوکه شدند. سن و سال قربانیان اهمیتی نداشت، دامنه سنی آنها از ۱۲ تا ۷۵ می‌رسید. پرستاران و راهبه‌ها نیز در بین قربانیان بودند. برخی از زنان تا ۵۰ بار مورد تجاوز قرار گرفته بودند. طی گزارشی وحشتناک سربازان سرخ پس به یک زایشگاه و پرورشگاه خیریه یورش برده و به زنان باردار و زنانی که به تازگی وضع حمل کرده بودند تجاوز کردند.همچنین ارتش سرخ در کمپ هایی تحت عنوان Schlawe, Lauenburg, Buckow تمام زنان بین ۱۲ تا ۶۰ سال را مورد تجاوز قرار داده و هرکس را که مقاومت می کرد از دم تیغ می گذراندند. در این بین اسناد حاکی از آنند که بین ده تا بیست درصد زنان و دختران مورد تجاوز قرار گرفته به دلیل جراحات وارده و یا خودکشی از دنیا رفتند.ارتش سرخ در Danzig به معلم ۵۰ ساله ای تجاوز کرده و به زنان گفتند تا در کلیسا پناه بگیرند، وقتی زنان و دختران روستا در کلیسا گردآمدند سربازان ارتش سرخ تا صبح بارها به ایشان تجاوز کردند، تا جایی که به برخی بیش از سی بار تجاوز شد.یک کشیش به شماره اول نوامبر ۱۹۴۵ نشریه ای تحت عنوان "North America” (Nord Amerika) گزارش می دهد که در روستاهای متعددی تمام زنان از مسن ترین ایشان تا دختران دوازده ساله مورد تجاوز قرار گرفتند. در این بین برخی این گزارش های تکان دهنده را در قالب کتاب منتشر ساخته اند. مارتا هیلرز (۱۹۱۱-۲۰۰۱) روزنامه نگار آلمانی در کتابی با عنوان «یک زن در برلین» برخی گزارش های تجاوز به زنان از سوی ارتش سرخ را به ثبت رسانده است. لازم به ذکر است که فیلمی تحت همین عنوان نیز ساخته شده است. کتابی دیگر تحت عنوان «بازی» از سوی دیگر روزنامه نگار آلمانی اینگبورگا جاکوبز که در تلویزیون zdf آلمان کار می کرد درواقع یک تاریخ شفاهی از زنانی است که پس از فتح برلین مورد تجاوز قرار گرفته بودند. در گزارش ها آمده است که ابعاد این جنایت را نمی توان مشخص نمود چرا که بسیاری از زنان مورد تجاوز قرار گرفته حاضر نیستند درباره این موضوع سخنی به میان آورند. برخی معتقدند این تجاوز سازمان یافته از سوی ارتش سرخ به دلیل تحقیر نژادی زنان آلمانی بود که از سوی رایش سوم نژاد برتر بر شمرده می شدند. تجاوز عمومی به زنان از سوی ارتش سرخ را برخی بزرگترین جنایت تاریخ علیه زنان تلقی کرده اند، ((‌البته گزارشاتی از تجاوز توسط آمریکایی ها نیز ثبت شده ولی شدت و وسعت و تعداد آن به هیچ وجه به پایه ارتش سرخ نمی رسد . . . ))
1- روزی که یوغ بندگی چین و روسیه بر گردنتان افتاد متوجه تفاوت های عمیق برده داری میان بلوک شرق و غرب می شوید ! البته برده داری به شیوه مدرن چند سالیست شروع شده . . از به خیش کشیده شدن خلیج فارس توسط کشتی های ماهیگیری چینی گرفته تا بلعیده شدن خزر به دست کشور دوست وبرادر ... 2- براستی چرا در جنگ جهانی دوم مردم کشورهای درگیر آرزو می کردند آمریکایی ها زودتر از روس ها کشور آنها را فتح کنند و ترجیه می دادند اگر بناست یوغ بندگی به گردن گذارند این یوغ از نوع غربی باشد و نه روسی ؟ !!!! 3- راستی ، می دانستید ارتش روس پس از فتح هر شهر در آلمان ، اکثر زنان آلمانی را بی حیثیت می کرد ؟
ماجرای لغو برده‌داری در انگلستان هم به‌شدت کمیک است و هم به‌شدت تراژیک و اسفناک. شاید فقط کسی چون شکسپیر بتواند تناقض‌های کمدی-تراژیک دستگاه حکومت، بانکداران، سرمایه‌داران صنعتی و برده‌داران را در این ماجرا به‌تمامی به تصویر بکشد. اخیراً (سال 2018) به دنبال گزارشی که وزارت خزانه‌داری انگلستان صادر کرد، فضاحت و رسوایی این ماجرا برای مردم (فرودستان) بار دیگر برملا شد. تخمین زده‌اند که تاجران انگلیسی به‌تنهایی بیش از 3 میلیون انسان دزدیده شده از آفریقا را به مناطق مختلف جهان فروخته‌اند. طبق اسناد اریک هابسبام سود این تجارت کثیف به‌سرعت خزانه‌های انگلستان را پر کرد و منبع غنی رشد سرمایه صنعتی انگلستان شد. از اواخر قرن 18 سرمایه‌داران صنعتی انگلستان دچار تضادهای شدید با تاجران برده و برده‌داران شدند (این تضاد به هیچ وجه اخلاقی و انسان‌دوستانه نبود!!!) از دید سرمایه‌ی جدید، تجارت برده دیگر مقرون‌به‌صرفه نبود. از دید آنان کشتی‌های بزرگ، هزینه‌های نگهداری برده و سرمایه برده‌داران باید به سمت سرمایه‌گذاری در مستعمرات (به‌ویژه هند) هدایت می‌شدند. الگوی نوین برده‌داری در هندوستان، چین، مصر و... شکل گرفته بود. سرمایه‌داران کمپین‌هایی علیه برده‌داری راه انداختند و بخشی از مردم را نیز با حربه «تحریم کالای گران» همراه کردند. تحریمی که از آن سخن می‌گویند یک حقه‌ی معروف است. این تحریم فقط به‌زیان تعدادی از زمین‌داران انگلستان و به‌نفع انبوه تاجران و سرمایه‌دارانی بود که از قیمت محصولات کشاورزی داخلی رضایت نداشتند و خواهان واردات شکر و دیگر محصولات کشاورزی بودند که با قیمت ارزان از مستعمرات به دست می‌آمد. این تحریم خدشه‌ای به منافع برده‌داران بزرگ و تاجران برده وارد نمی‌کرد. چنانکه 60 سال پس از ممنوعیت تجارت برده همچنان برده‌داران بزرگ انگلستان مشغول خرید و فروش برده بودند و سود خود را به انگلستان سرازیر می‌کردند تا «مردم» از سیستم حکومت غرب لذت ببرند!!!! اما کلاه بسیار بزرگی که حکومت و بورژوازی انگلستان بر سر مردم گذاشت درباره مبالغ غرامت لغو برده‌داری بود. دولت اینگونه وانمود کرد که غرامت برده‌‌داران را به‌وسیله مالیات از سود سرمایه‌داران پرداخت می‌کند. حتی حکومت دغلکار انگلستان اینگونه وانمود کرد که مبالغی به خود برده‌ها می‌رسد. درنهایت کاشف به عمل آمد که بانک «روچیلدها» و چند بانک بزرگ اروپایی (که فعالیت خودشان در تجارت برده شهره عام و خاص است!!!!) به دولت بابت پرداخت غرامت به برده‌داران وام!! داده‌اند!!!!!! هر طرف این ماجرا را نگاه کنی گند و کثافت دستگاه حکومت بریتانیا از آن بالا میزند. یعنی بزرگترین برده‌داران بابت غرامت لغو برده‌داری به دولت وام دادند و بعد اصل و سود هنگفت وام‌شان را دریافت کردند!!!!!! به این می‌گویند تحریم موفق کالاهای گران!!!! در نهایت برده‌داران بزرگ و سرمایه‌داران برنده نهایی ماجرا بودند. فرودستان انگلستان و برده‌های آزاد شده (همان مردم) باید 200 سال جان می‌کندند تا علاوه بر سود مرسوم، غرامت «آزادی» را به بانک‌های برده‌داران پرداخت می‌کردند!! در سال 2018 وزارت خزانه‌داری انگلستان اعلام کرد که مردم انگلستان تا سال 2015 در حال پرداخت اصل و بهره‌ی غرامت لغو برده‌داری بوده‌اند!!!!! (یعنی 208 سال!) این به‌راستی کثیف‌ترین، مزورانه‌ترین و دغلکارانه‌ترین شکل الغای برده‌داری در جهان است. مردم انگلستان با شعار «کشور هنوز در چنگ برده‌داران است» اعتراضات خود را بیان کردند. فکر کنم مردم انگلستان در خواب هم نمی‌بینند که کسی در جهان پیدا شود و این ننگ فضاحت‌بار 200 ساله‌ی بی‌نظیر را مصداق برتری «سیستم سیاسی غرب» تلقی کند!!!
یک نمونه از این آزمندها با این که پولدار بود، اما به سود برده فروشی چشم دوخته بود: دیوید هیوم. یک فیلسوف ماده گرا که سیاه پوست ها را پست تر از سپیدپوست ها می دانست. فلیکس والدمن، پژوهشگر اسکاتلندی در گفت و گویی با scotsman به بخش هایی ناگفته از زندگی این فرد نمارش کرده بود. او در بازرگانی برده داری دست داشت و به فردی گفته بود که یک مزرعه برده داری در گرانادا بخرد. هیوم ۴۰۰ پوند به فردی وام داد تا بتواند با آن برده بخرد. راستی این است که هیوم نژاد‌پرستی بی‌آزرم بود. سود را در برده فروشی می دید، با آن که مردی پولدار بود. (http://bit.ly/3pW21hj).
همواره تحریم خرید کالاهای گران در جهان نتایج مطلوبی برای مردم به دنبال آورده است تحریم خرید کالا تاریخچه‌ای قدیمی دارد و بسیاری از آنها از سوی تحریم‌کنندگان به موفقیت رسیده و نتیجه‌بخش بوده است. یکی از قدیمی‌ترین نمونه‌های این اقدام، تحریم خرید شکر تولید شده توسط بردگان در انگلستان بود. در سال ۱۹۷۱، بعد از اینکه پارلمان انگلستان با لغو برده داری در این کشور مخالفت کرد، هزاران نسخه چاپی منتشر شد که مردم را به عدم خرید این شکرها تشویق می‌کرد. در آن سال، فروش شکر بین یک سوم تا نصف کاهش یافت. در مقابل، فروش شکر هند که مهر برده‌داری بر آن نخورده بود، ظرف دو سال ۱۰ برابر افزایش یافت.
« همواره تحریم خرید کالاهای گران در جهان نتایج مطلوبی برای مردم به دنبال آورده است » یا « همواره تحریم خرید کالاها در جهان نتایج مطلوبی برای مردم به دنبال آورده است » ؟ در هر صورت ، « همواره » نتایج مطلوب داشته ؟ برای کدام مردم ؟ برای رسیدن به این نتیجه ، چند مورد را بررسی کرده اید ؟ فرق بین تحریم خوراک و اسلحه ، بین تحریم مصرف کننده و عرضه کننده ، بین تحریم اقویا و فرودستان .... در نظر گرفته اید ؟ ( به گمانم منظور از 1971 ، 1791 باشد . )
مساله ای که در این میان مغفول مانده ، این است که در سیستم سیاسی غرب : اقتصاد ( تجارت و تاجران و بنگاههای اقتصادی و سرمایه داران و . . . )‌ از دولت منفک و جدا هستند . . . افراد می توانند با یا بدون پشتوانه حکومت و دولت کشورگشایی کنند . در بسیاری از تجاوزات و خونریزی ها و ستمها ، رد پای سرمایه داران ( که حتی بعضا هزینه نظامیان را پرداخت می کرده اند ) مشخص و پیداست ولی در همان زمان برخی ازسیاستمداران و توده هایی از جامعه ( به خصوص اقشار تحصیلکرده و روشنفکر در غرب و زنان متمول و یا سرشناس ) با این موضوع به مخالفت و حتی مبارزه پرداخته اند( که نمونه معروف آن تحریم خرید شکر توسط خانم های انگلیسی است در مبارزه با برده داری و وضعیت بد بردگان در کشتی ها و مزارع نیشکر و . . . ) خوب وضعیت در بلوک شرق متفاوت است در کشورهای خاورمیانه و چین و روسیه دولت و اقتصاد و تجار دست در دست هم هستند و کسی را یارای مخالفت نیست و گرنه به جرم فتنه گر و کافر و جاسوس او را دستگیر و اعدام می کنند !‌!‌! و براستی آیا الغای برده داری و هزاران دستاورد دیگر در زمینه حقوق بشر جز به خاطر فضای آزاد مبارزه و آزادی بیان و رسانه ها در غرب می تواند دلیل دیگری داشته باشد ؟ روزگاری به قول شما سیاهان را دسته دسته لینچ می کردند و دسته دسته در مزارع پنبه به بیگاری می گرفتند و آب از آب تکان نمی خورد ولی اینک پلیس آمریکا 2 دقیقه می نشیند روی سینه جرج فلوید و او متاسفانه فوت می کند و چنین هیاهویی در آمریکا براه می افتد آیا این نشانه پیشرفت (‌هر چند نسبی ) نیست ؟ ؟ ؟
پس آشکار شد که کُلمب دروغ گفته که گزارش کرده «They have no religion». با این نیرنگ بازی خواسته است از این راه، بر این مردم چیرگی یابد. حال آنکه بومیان آن سرزمین مذهبی داشته اند و سازه های مذهبیشان همچنان برجای مانده است. هر کسی نداند، دیگر اهل کتابناک که باید این چیزها را بدانند! این که مذهب بومی های آنجا در دید این استعمارگران چپاولگر، مذهب به شمار نمی آمده، خود مسئلۀ دیگری است. کهن ترین آثار مذهب در آمریکای جنوبی به چهارده هزار سال پیش می رسد که خدای یگانه ای را می پرستیدند که جسمیت، روان، فرزند و همسری نداشته است و ناپدید می باشد. کُلمب که خود انگار همین دیروز پا به بهشت دست نخورده آمریکا گذاشت و پس از مدتی زر و سیم آنجا را به چپاول برد. دانشنامۀ بریتانیکا در این باره (مذهب آمریکای شمالی و جنوبی) آگاهی هایی به دست می دهد.
آخر مساله اساسی این است دوست عزیز که درمیان پژوهش‌های تاریخی مفصلی که درباره تاریخ شکل‌گیری آمریکای اروپاییان وجود دارد، مثل کتاب عالی «فاجعه سرخپوستان آمریکا» چه کسی به مکاتبات کریستف کلمب با دربار اسپانیا استناد میکند؟
نبیگ دی براون را سال ها پیش خواندم. نبیگ بسیار خوبی در زمینۀ هولوکاست سرخ پوست ها است. تنها استناد به نامه نگاری های ایشان مانند استناد کردن به سخنِ کُشنده در دادگاه است. یاد آن فرد کتابناکی افتادم که دربارۀ گئوماته به سخن خود داریوش استناد می کرد!
این گاندلف خیلی کارش درسته! در طول تاریخ سیاه‌ستیزی درکنار «لینچ» کردن و تکه‌تکه کردن و تحقیر مستقیم سیاهان توسط شهروندان فرهیخته آمریکا و اروپا، پروپاگاندای عظیمی علیه سیاهان شکل گرفت مبنی بر اینکه این «موجودات» اساساً از لحاظ ذهنی و فرهنگی عقب‌ماندگی‌ها و نقص‌های جدی دارند و به همین خاطر درکی از مظاهر نوین دمکراسی و آزادی ندارند و نمی‌توانند به‌درستی از مزایای تمدن جدید استفاده کنند. این پروپاگاندا تا امروز فعال است. شاعر بزرگ و معروف لنگستـون هیـوز و مورخ بزرگ هاوارد زین در کتاب «تاریخ آمریکا» بخوبی این پروپاگاندا و میزان نفوذ آن را بین خانواده‌های سفیدپوست توضیح داده‌اند. حال، گاندلف زیر کتابی که علیه سیاه‌ستیزی است با اطمینان عجیبی یکی از محصولات زشت و زننده این پروپاگاندا را به‌کار می‌برد. سیاه‌ستیزان به دروغ گفتند که هاریت توبمن گفته است سخت‌ترین کار برای رهایی سیاه پوستان این بود که «آنان را قانع کنی که برده نیستند و باید آزاد شوند» این یک جعل و دروغ بسیار معروف است. مورخان و آگاهان بسیاری با دلایل فراوان نشان داده‌اند که این حقه‌ای کثیف است که در نیمه دوم قرن 20 از سوی سیاه‌ستیزان شکل گرفت. یک نمونه: http://www.harriettubmanbiography.com/harriet-tubman-myths-and-facts.html . گیریم فرد نداند که این قصه دروغ است، گیریم اعتبار و سندیت یک حرف اصلاً برای فرد مهم نباشد، اما آیا می‌شود به‌اصطلاح «آزادی‌خواه» و «انسان‌دوست» بود و به‌راحتی این روایت را پذیرفت؟ آیا می‌شود متوجه پیام ضدانسانی موجود در این روایت نشد؟ مساله این است که آن ذهنیتی که این قصه را به‌راحتی می‌پذیرد چه تفات مهمی دارد با ذهنیتی که آن را جعل کرده است؟ بنظرم مسائل مهم اینها هستند که باعث می‌شوند ما قبل از هرچیز به خود بنگریم.

نامه ای از کریستف کلمب (با متن اصلی)
کریسفت کلمب
  • کشف خود را اعلام می کند

  • زمانی که کلمب در بهار [1]1493 پس از اولین سفرش به قاره امریکا به اسپانیا بازگشت گزارش خود را به سمع دو حامیش یعنی شاه فردیناند پنجم و ملکه ایزابلا رساند. کلمب که بعضی از تاریخشناسان او را مغرور و سودطلب در نظر می گیرند توصیفی پرشور از جزایر کشف شده ارائه می دهد: مناطقی که برای استعمار عالی و غنی از طلا و دیگر فلزات هستند. او ساکنان این سرزمینها را مهربان، باتدبیر و البته ترسو توصیف می کند. شاه و ملکه به کلمب قول داده بودند که حاکمیت جزایری را که کشف کند به او خواهند سپرد بنابراین در پاییز همان سال دوباره او را همراه با 1500 نفر و 17 کشتی به این جزایر اعزام کردند. چهار سفر کلمب راه را به دنیای جدید باز کرد گرچه او خود همیشه تاکید می کرد که تنها هند شرقی[2] را کشف کرده است.
    کریستف کلمب
    1493 میلادی
    ارباب من:
    از آنجایی که می دانم شما از توفیق عظیمی که خداوند در این سفر به من عطا کرده شادمان خواهید شد لذا این نامه را به شما نوشتم که اعلام کنم پس از 33 روز دریانوردی همراه گروهی کشتی که سرور و آقایم ، پادشاه و محبوبم به من ارزانی داشت – به سمت هند شرقی پیش رفتم و در آنجا جزایر بزرگ و فراوانی با ساکنان انبوه کشف کردم. بنده با اعلام و نشان دادن نشان سلطنتی بدون دریافت هیچ مخالفتی مالکیت آنها را برای ارباب و بزرگشان بدست آوردم.
    اولین جزیره ای که کشف کردم به میمنت اعلی حضرت بالی تعالی که بطرز غریبی این همه را ارزانی داشت، سَن سالوادور[3] نامیدم (جزیره در باهاماس). بومیان آن را گاناهام[4] می نامند.دومین جزیره را جزیره سانتا ماریا کانسِپشن[5] نامیدم. سومی را سومی را فردیناندینا ، چهارمی را ایزابلا پنجمی را جوآنا ( کوبا) ، و بنابراین به هر جزیره نامی نو دادم. وقتی به جوآنا رسیدم ساحل آن را به غرب پیش گرفتم و آن را آنقدر وسیع دیدم که تصور کردم که باید این جزیره خود سرزمین اصلی باشد قلمرو ختا[6]. چون که بجز چند محل سکونت( که صحبت با مردمان آن هم غیر ممکن بود چرا که بلا فاصله فرار می کردند) هیچ شهر و دهکده ای در آن ساحل ندیدم، همان مسیر را ادامه دادم چرا که تصور می کردم لااقل چندین شهر بزرگ را خواهم یافت، اما چیز جدیدی آشکار نشد و آن ساحل به شمال منتهی می شد برخلاف میل من. چون که زمستان کم کم چهره خود را نشان داده بود تصمیم گرفتم تا مسیر را به سمت جنوب پی گیرم و چون که باد هم برخلاف من بود دیگر آنجا نماندم و به همان بندر قبلی بازگشتم. از آنجا 2 نفر را فرستادم تا ببینند که آیا شاهی ، ملکه ای و یا شهر بزرگی اصلا آنجا هست یا نه. آنها سه روز به جستجو پرداختند و جماعات بی شمار کوچک و مردمان فراوانی یافتند اما هیچ شاه و حکومتی نیافتند. پس بازگشتند.
    از دیگر بومیان شنیدم که این سرزمین در واقع یک جزیره است البته قبلا هم از این مسئله آگاه شده بودم. نزدیک به 90 فرسنگ به سمت ساحل شرقی پیش رفتم تا در نهایت به آخر آن رسیدم. از آن نقطه جزیره دیگری را دیدم در سمت شرق که نزدیک به 15 فرسنگ با ما فاصله داشت. پس آن را هیسپانیولا[7] {جمهوری دومینیکن و هائیتی} نامیدم. بدان سو رفتم و از آنجا ساحل شمالی را به سمت شرق پیش گرفتم، نزدیک به 137 فرسنگ، همانند آنچه که در جوآنا انجام داده بودم. این جزیره هم همانند جزایر دیگر وسیع و گسترده است. این جزیره در طول ساحل لنگرگاههای زیادی دارد خیلی بهتر از آنچه که در عالم مسیحیت یافت می شود – و بسیاری رودخانه حی و عظیم. این سرزمین مرتفع است کوهها و قلل فراوانی دارد که بسیار بلندتر از قسمت مرکزی جزیره است. این کوهها و قلل بسیار زیبا در هزاران شکل متنوع به پا ایستاده اند. دسترسی به آنها امکانپذیر است و درختان متنوع و انبوهی آنجا را فرا گرفته اند. این درختان آنقدر بلندند که گویا به آسمان می رسند و به من گفتند که این اشجار هرگز شاخ و برگشان خزان نمی شود. این درختان همانند درختان در ماه می در اسپانیا، سرسبز و دوست داشتنی اند. شکوفه بعضی از آنها را فراگرفته، بعضی پرمیوه اند و بعضی هم در شرایط خاص خودند. زمانی که ماه نوامبر در آنجا بودم هزاران نوع بلبل و دیگر انواع پرندگان در آنجا می خواندند. شش تا هشت نوع درخت نخل در آنجا می روید. غرابت خوشایند هر یک از این نوع درختان همانند دیگر انواع اشجار و میوه ها و چمن زارها در خور تحسین و ستایش است. جنگلهای کاج شگفت آور و مناطق وسیعی از مرغزار ها در این سرزمین به چشم می خورد. عسل و انواع زیادی از طیور در اینجا یافت می شود همانطور که انواع زیادی از میوه ها وجود دارد. درون این سرزمین شمار زیادی از معادن فلزات، و بی شمار مردمان یافت می شود.
    هیسپانیولا مایه شگفتی و اعجاز است. تپه ها و کوه هایش ، جلگه های مناسبش، دشتهایش ، همه برای کشاورزی و چراگاه غنی و حاصلخیز است. چه می شود شهرها و روستاهای فراوانی در این منطقه به پا کرد!! لنگرگاه های این منطقه بطور باورنکردنی مناسب اند؛ همچنین رودخانه های باشکوهش اکثرا طلا درخود مخفی دارد. درختان، میوه ها، مرغزارها همه و همه در اینجا با آنچه که در جوآنا بود تفاوت چشمگیری دارد. انواع مختلفی از ادیوه جات و معادن وسیعی از طلا و دیگر فلزات این جزیره را فراگرفته است. نه آهنی هست، نه فولادی و نه سلاحی و نه این مردمان با این وسایل سنخیت دارند، چرا که اگرچه این مردمان توانایی فرمانپذیری بالایی دارند اما بشدت ترسو هستند. تنها سلاحی که باخود دارند عصایی است از جنس نی شکر که آن هم در وقت بذرافشان قطع می کنند و این عصا در قسمت پایین تیز است و البته آنان از اینکه از این عصا بعنوان سلاح استفاده کنند ترسان هستند. اغلب 2 یا 3 نفر از افرادم را به ساحل می فرستم تا با افرادی که در آن قسمت زندگی می کنند گفتگو داشته باشند. بومیان زیادی پیدا می شوند اما به محض اینکه افراد مرا می بینند در یک آن پا به فرار می گذارند اگرچه من آنها را از هر گونه آسیب و جراحت مصون داشته ام.
    در هر نقطه که مستقر می شدم و می توانستم با بومیانش گفتگو کنم، از هرچه که داشتم – از لباس گرفته تا چیزهای دیگر – به آنها می دادم بدون اینکه قصد دریافت چیزی در قبال آنها داشته باشم اما این مردم متاسفانه ترسو هستند. البته درست است که هرچه که آنها اطمینان بیشتری پیدا کنند ترسشان نیز از بین می رود. این مردمان نسبت به آنچه که دارند چنان بی ظن و گمان و بخشنده اند که تا کسی نبیند باور نخواهد کرد. آنها هرگز درخواست کسی را رد نخواهند کرد. آنها حتی خود چیزهایی پیش کشی می کنند. چنان عشق و محبتی نشان می دهند که گویا همان قلب و جانشان را فدا خواهند کرد. هر چه از خرد و زیاد، کم ارزش و بی ارزش، هیچ وپوچ به آنها داده شود اظهار خوشنودی می کنند. البته من دستور دادم که چیزهای بی ارزش به آنها داده نشود مثل تکه های شکسته ظروف، تکه های شیشه و نوار و تسمه کهنه، گرچه بسیار خوشحالند که این چیزها را بگیرند. انگار که اینها بهترین جواهرات روی زمینند. یکی از ملوانان در ازای نوار چرمی، دو نیم کاستلانیو[8] طلا گرفته بود. دیگران حتی در ازای چیزهای بی ارزش تر مقادیر بیشتری گرفته بودند. آنها حاضرند در عوض چیزهای بی ارزش هر آنچه که دارند بدهند، مثلا دو و نیم کاستلانیو طلا خالص و پشم و شیشه. حتی حلقه های شکسته بشکه های شراب را قبول می کنند و در عوض آن همانند ابلهان هر آنچه که دارند می دهند و این اصلا با عقل جور در نمی آید. من این کار را ممنوع کردم و در عوض خود هزاران چیز خوب و زیبا از آنچه که داشتم به آنها می دادم تا دلشان را بدست بیاورم و آنها را متقاعد کنم که به دین مسیح ایمان بیاورند و به والا حضرتشان و تمام ملت اسپانیا عشق بورزند و خدمتشان کنند و از آنچه که فراوان در اختیار دارند و برای ما ضروریست در اختیارمان بگذارند.
    آنها نه دین و مذهبی دارند و نه پرستش و عبادتی جز اینکه همگی معتقدند قدرت وخوبی در آسمان است. آنها جداً بر این اعتقادند که من به همراه کشتی ها و افرادم از آسمان آمده ایم و البته همین تصور سبب شد هرجا که پا می گذارم دیگر از من ترس و وحشتی نداشته باشند. با این حال آنها به هیچ وجه ابله و نادان نیستند. این مردمان جزء خوش ذوق ترین مردمانند و دریاها را باشیوه ای شگفت آور طی می کنند، آنها همه چیز را به خوبی توصیف می کنند اما هرگز قبل از این مردمی ندیده بودند که لباس بپوشند و یا کشتی های عظیمی همانند ما داشته باشند. در اولین جزیره که کشف کردم مستقیما به هند شرقی رسیدیم، تعدادی از بومیان آنجا را بزور گرفتیم تا شاید بتوانیم اطلاعاتی از آنچه که در این بخشها بود بدست آوریم وهمین سبب شد که فورا توسط کلمات و یا نشانه ها با دیگران نیز ارتباط برقرار کنیم. این افراد هنوز همراه من هستند و هنوز فکر می کنند که من از آسمان آمده ام. هر جا که پا می گذاشتم این افراد اعلام می کردند که " بیایید بیایید و مردمی را که از آسمان آمده اند ببینید " و بعد دیگران نیز دوان دوان خانه به خانه و حتی به محله های اطراف می رفتند و فریاد می زدند و همینها را تکرار می کردند. بعد تمام زنان و مردان آنجا همین که درباره ما مطمئن می شدند از کوچک و بزرگ می آمدند و با مهربانی شگفت آوری چیزهایی برای خوردن و نوشیدن برای ما فراهم می کردند.
    در این جزایر تعداد زیادی بلم موجود است. چیزی شبیه به قایق پارویی که در تمام اندازه ها یافت می شود. بیشتر این بلمها بزرگتراز گالی های 18 پارویی هستند(کشتی پارویی و بادی). این بلم ها چندان پهن نیستند چرا که کف آنها تنها از یک تکه الوار ساخته شده است. اما یک گالی به پای این بلمها هم نمی رسد چرا که با سرعت باورنکردنی حرکت می کنند و مردمان اینجا با استفاده از همین ها در بین جزایر بی شمار رفت و آمد می کنند و کالا و تجارت خود را حمل می نمایند. بعضی از این بلم ها را دیده ام که 78 نفر در آن سوارند و هریک پارویی بدست دارند.
    در تمام این جزایر اختلاف جزئی بین ظاهر، عادات و زبان این مردمان یافت می شود. یعنی اینکه آنها حرف هم دیگر را درک می کنند که این خود قابل ملاحظه است. بنابراین امیدوارم که اعلی حضرتشان در مورد تغییر دین این مردمان به دین مقدسمان تصمیم بگیرند که البته اینان خود بنظر بسیار به این امر مشتاقند. قبلا اشاره کردم که در مسیری مستقیم چگونه 90 فرسنگ از غرب به شرق در طول ساحل جوآنا طی طریق کردم. بنابراین با قاطعیت اعلام می کنم که این جزیره از انگلستان و اسکاتلند روی هم بزرگتر است چرا که علاوه براین 90 فرسنگ در قسمت غربی 2 قلمرو باقیست که هنوز به آنجا نرفتم، یکی از این قلمروها را آوان[9] می نامند ( یعنی خانه مردان دم دار). این دو قلمرو با اطلاعاتی که از بومیان آشنا به این جزایر بدست آوردم در حدود 40 تا 48 فرسنگ طول دارد.
    جزیره دیگر یعنی هیسپانیولا از نظر محیطی از کاتولونیا[10] تا فیونتارا بیا در بیسکی، از تمام اسپانیا بزرگتر است. چرا که زمانی یکی از چهار سوی آنرا با کشتی از غرب به شرق پیمودم و مسافتی برابر با 152 فرسنگ داشت. این جزیره بسیار باارزش است و بهیچ وجه نباید از آن صرف نظر کرد. بنده مالکیت تمام این جزایر را برای اعلی حضرت بدست آورده ام. تمام جزایر احتمالا بسیار وسیعتر از آنی هستند که من می دانم یا اصلاً می توانم توصیف کنم. در هسپانیولا شهر بزرگی را به مالکیت در آوردم که مناسبترین و در دسترس ترین مکان برای معادن طلا است و از اینجا تجارت با دیگر جزایر انجام می شود. من این شهر را ناویداد[11] نامیدم. بنده ساخت استحکامات نظامی را درآنجا آغاز کردم که هم اکنون باید کامل شده باشد. نفرات کافی برای نگهداری از این استحکامات قرارداده ام و تسلیحات، توپخانه و آذوقه برای بیش از یکسال کفایت می کند. و نیز دریانورد ماهری را به همراه یک کشتی بکار گرفتم که در صورت لزوم اقدامات دیگر را انجام دهند. بنده با شاه این قلمرو ارتباط بسیار نزدیک و دوستانه ای دارم و او از اینکه مرا برادر خود می نامند و در حق من چنان می کند مغرور و شادمان است. این شاه حتی نظر خود را درباره ما عوض نخواهد کرد که مثلا در فکر جنگ و نزاع با ما باشد، چرا که نه او و نه رعیتش نمی دانند که اصلا این اشیایی که بنده قرار دادم سلاح هستند و البته لباس هم به تن ندارند که قبلا نیز اشاره کردم. اینان ترسو ترین مردم روی زمینند بنابراین تنها، افرادی که در اینجا مانده اند می توانند کل این قلمرو را به تباهی بکشند و اگر هر آنچه که به صلاح خودشان است انجام دهند هیچ خطری متوجه آنها نیست.
    مردان در تمام این جزایر به یک همسر راضی اند جز اینکه شاه و یا رئیس آنها می تواند تا بیش از 20 همسر اختیار نماید. زنان اینجا از نظر من سختر از مردان کار می کنند، شنیده ام که آنها چیزی از برای خود ندارند و اینکه متوجه شدم که اگر زنی چیزی داشته باشد بخصوص قوت و غذایی، دیگران با او شریک می شوند. در جزایری که تاکنون سیر کرده ام اثری از غول و هیولا ندیده ام. البته بعضی انتظار این چنین موجوداتی را داشتند، در عوض در اینجا مردمان از شکل و شمایل زیبایی برخوردارند. این مردمان همانند مردم گینه سیاه پوست نیستند اگرچه موهایشان صاف و زبر است و البته جایی که اشعه خورشید بسیار سوزان است مو رشد نمی کند. به حق خورشید دراینجا قدرت فراوانی دارد چرا که این منطقه در 26 درجه از خط اعتدال واقع است. در این جزایر مناطق کوهستانی وجود دارد که در آن زمستان بسیار سرد و سوزان است اما مردم از روی عادت و با کمک گوشتی که به همراه ادویه بسیار تند مصرف می کنند این سرما را می گذرانند.
    من در این مدت اثری از غول و هیولا نیافته ام جز اینکه در نقطه ای واقع در دومین جزیره از هند شرقی مردمانی ساکنند که تمام این جزایر آنان را درنده خوترین مردمان می دانند چرا که آنها گوشت انسان می خورند. این مردمان بلم های بسیاری در اختیار دارند و با آنها تمام جزایر را زیر پا می گذارند و هر آنچه که می توانند می دزدند و به غارت می برند. آنها قیافه بد و کریهی نسبت به بقیه ندارند جز اینکه همانند زنان موهای بلند دارند و از تیر وکمان استفاده می کنند. این تیر و کمان از نی ساخته شده و به علت نبود آهن تکه چوب تیزی در انتهای آن قرار می دهند. اینان در قیاس با دیگر نژادهایی که در اینجا بشدت ترسو هستند، از خوی درندگی برخوردارند. اما این مطلب را تنها از دیگران شنیده ام. گفته می شود که با زنانی از جزیره اول پیمان ازدواج می بندند همان زنانی که اسپانیایی ها(یعنی افراد من) اول بار آنها را هنگام کشف اینجا ملاقات کردند. این زنان هیچ حرفه زنانه ای ندارند اما از تیر و کمان که قبلا گفتم استفاده می کنند و خودشان را با ورقه هایی از مس (که مقدار زیادی در اختیار دارند) مسلح کرده و می پوشانند. جزیره دیگری را به من اطلاع داده اند که از هیسپانیولا بزرگتر است. بومیان آن مو ندارند و طلای بیشماری در آنجا یافت می شود. برای تصدیق گفته های خود حتما بومیانی از اینجا خواهم آورد.
    و در آخر نتیجه این سفر را که با شتاب و عجله انجام شد عرض می نمایم. اعلی حضرت می دانند که من می توانم هر مقدارطلا، ادویه و کتان که تمایل دارند برایشان فراهم آورم و بار کشتی فرستم؛ اگر مساعدت نمایند می توانم هر مقدار مصطکی[12] که اعلی حضرت بفرمایند برایشان بفرستم؛ مصطکی که تنها در یونان یافت می شد هم اکنون در جزیره کایوس[13] وجود دارد و از این پس دولت قویه اسپانیا هر قیمتی را که بخواهد می تواند برای آن معین نماید. می توانم هر مقدار چوب عود که فرمان دهند برایشان بار کشتی نمایم و هر تعداد برده(که بی دین و کافرند) که انتخاب نمایند برایشان بفرستم. فکر می کنم ریواس و دارچین نیز یافته ام. بسیاری چیزهای باارزش دیگر توسط افرادی که بجا گذاشته ام کشف خواهد شد. چرا که خود تا جایی که باد به من اجازه بدهد در جایی اقامت نمی کنم و به سفر ادامه می دهم جز یک مورد که در شهر ناویداد توقف کردم و استحکامات و پناهگاههایی بنا نهادم.
    در واقع اگر خدام آنچه را که باید انجام می دادند می کردند ممکن بود دسته یافته هایم بیش از این بود. خداوند لایزال و متعال که قسمت پا نهادن در راه خود را عطا می دهد پیروزی بر تمام چیزهای حقیقتا غیر ممکن را آشکار می نماید و در این مورد نیز عینا همین شد چرا که قبل از این نیز صحبت کشف این جزایر مطرح بود اما بیشتر مردم این صحبت ها را باور نمی کردند و آنها را همانند یک حکایت کذب و دروغ می پنداشتند. اما منجی ما پیروزی بزرگی به شاه و ملکه نامی ما ارزانی داشته و این اتفاق با شکوه سبب شهرت قلمرو ایشان شده و از این پس تمام قلمرو مسیحیت باید با برگزاری پر ابهت مراسم جشن و شکر گذاری خوشحالی و شادمانی خود را نشان دهند، چرا که خداوند باری تعالی توفیق عطا کرده تا بندگان مخلص و عابد او بتوانند بسیاری از مردمان بی دین را به دین مقدس او فرابخوانند و علاوه براین از منافع مادی که نه تنها اسپانیا بلکه کل عالم مسیحیت را منتفع خواهد کرد بهره برداری نمایند.
    پس آنچه را که ارائه دادم یادداشت مختصری بود از رخدادها که بر روی عرشه کشتی کاراول در حوالی جزایر قناری در تاریخ 15 فوریه [14]1493 به رشته تحریر درآوردم.
    فرمانبردار شما
    دریاسالار
    [1] برابر با 871 شمسی و 899 قمری
    [2] EAST INDIES
    [3] SAN SALVADOR
    [4] GUANAHAM
    [5] SANTA MARIA DE CONCEPCION
    [6] CATHAY
    [7] HISPANIOLA
    [8] CASTELLANOS
    [9] AVAN
    [10] منطقه ای در اسپانیا
    [11] NAVIDAD
    [12] گونه ای سقز که به صورت شیرابه ای بر اثر ایجاد شکاف از ساقه و شاخه های درختچه مصطکی خارج می شود و به صورت قطرات کوچکی در محل شکاف منفقد می گردد.(فرهنگ معین)
    [13] CHIOS
    [14] مصادف با 27 ماه بهمن 871 شمسی
  • کریستف کلمب.[کِ تُ کُ لُ] (اِخ) از دریانوردان ایتالیائى است. در سال 1436م. در ژن متولد شد. پدرش موسوم به دومى‌نیگ کلمب نساج بود، پس از آن به تجارت نوشابه و پنیر پرداخت و در پیرى به ژن آمد. کریستف جوان را براى فراگرفتن نساجى به کارگاهى فرستادند، اما راه دریا پیش گرفت و در 1570م. در دریاى مدیترانه به حمل شراب مشغول شد. پس از آن براى یافتن کار به پرتقال رفت و در آنجا با دختر جوانى از خانوادهء نجبا آشنا شد و ازدواج کرد. در لیسبن که در آن زمان از مراکز بزرگ بحرى و فنون دریانوردى بود به مطالعهء نقشه‌هاى جغرافیا و قرائت سفرنامه‌ها و نوشته‌هاى سیاحان پرداخت و به کشف در دریا که در آن روزگار میان جوانان طالب شهرت و افتخار رواج بسیار داشت علاقه‌مند شد. پس بعنوان ناوسروان وارد نیروى دریایى شد و به انگلستان و سواحل گینه مسافرت‌ها کرد. از نوشته‌ها و کتبى که دربارهء راه غربى هند خوانده بود گمان مى‌کرد که مسافت بین پرتقال و آسیاى شرقى که در آن روزگار بهشت دنیا تصویر شده بود از طریق اقیانوس اطلس کوتاهتر است. در آن زمان بحرپیمایان از راه افریقا به هند مى‌رفتند. در 1484م. کلمب به اسپانیا رفت و در 14 ژانویه 1486م. به حضور فردیناند و ایزابل پادشاه و ملکهء اسپانیا بار یافت و تصمیم خویش را دایر بر عزیمت به هند از راه اقیانوس اطلس بازگفت، اما با وجود توجه پادشاه و ملکه به این امر سفر وى تا 1492م. به تأخیر افتاد. در این سال قراردادى میان وى و پادشاه و ملکهء اسپانیا امضاء شد که در آن کلمب نایب‌السلطنهء تمام ممالک مکشوفه شناخته شد و صاحب یک دهم محصولات و مروارید و سنگهاى قیمتى سرزمینها و بسیارى مزایاى دیگر گردید. روز سوم اوت 1493م. با سه فروند کشتى و نزدیک به 88 ملوان حرکت کرد و روز 12 اکتبر به ساحل آمریکا رسید و سپس به تصرف جزایر بنام پادشاه اسپانیا پرداختند و آن را سالوادر نامیدند. کلمب در یادداشتهاى خود مى‌نویسد: زن و مرد جزیره همه لخت هستند با بدنهاى زیبا و رفتارى نجیبانه هدایاى ما را که عبارت از گردن‌بند و زنگ و کلاه قرمز و دست‌بند شیشه‌اى و نظایر آن است با کمال مسرت مى‌پذیرند و آنچه دارند با کمال میل به ما واگذار میکنند، ولى بنظر بسیار فقیر مى‌آیند... من خیلى سعى کردم که بفهمم طلا در این جزیره هست یا خیر، زیرا دیدم قطعات کوچکى در بینى خود دارند و از اشارهء آنها فهمیدم که در جزیرهء پادشاهى هست که مقدار زیادى طلا دارد و سعى کردم که با من به آن طرف بیایند، ولى دیدم ابداً تمایلى ندارند. کلمب بزودى ملتفت شد که ثروت مهمى در این جزیره نیست و امر کرد که براى کشف جزایر ژاپن حرکت کنند. در پانزدهم اکتبر، به جزیرهء سانتاماریا رسید و پس از آن جزیرهء فرناندا و ایزابل را کشف کردند و بالاخره در 28 اکتبر به جزیرهء کوبا رسیدند و در جایى به نام پوئرتو دل سان‌سالوادر پیاده شدند و کشتى دیگرى به ناخدائى پنزون تا سواحل شرقى هائیتى رسید. در اوایل فوریه، کلمب به سوى اسپانیا حرکت کرد و در 15 مارس کشتى آنها در ساحل پالوس لنگر انداخت و دربار اسپانیا با احترام بسیار آمادهء پذیرایى وى شد و در ماه مه 1494م. بیرق مخصوص خانوادهء اشرافى را به وى دادند. کلمب شش تن از بومیان و چهل طوطى و اشیاى بسیار دیگر با خویش آورده بود. نکتهء جالب آنکه در تمام مسافرت کلمب بفکر یافتن طلا بود و به هر جا قدم مى‌گذاشت نشان طلا را مى‌جست. دیگر آنکه بومیان آنها را فرستادهء خدا مى‌دانستند و در همه جا که پیش آمدند با نظر تسلیم و اطاعت به ایشان مى‌نگریستند، تنها در هائیتى بومیان اسلحه‌هایى چون نیزه و خنجر از چوب داشتند و به کلمب و اطرافیانش حمله بردند و اولین بار دریانوردان محتاج به استعمال اسلحه شدند. پس از آن، کلمب سه مسافرت دیگر انجام داد و جزایر گوادلوپ و هیسپانیولا و آنتیل کوچک و پورتوریکو را کشف کرد. در 7 دسامبر 1494م. اولین شهر اروپائى به نام ایزابلا ساخته شد و خبر پیدا شدن طلا در سرزمین‌هاى مکشوفه بزودى در سراسر اروپا پیچید. در 3 ماه مه کلمب به جزایر ژامائیک و در ماه مه 1498م. به جزایر ترى‌نیداد و در 5 اوت به آمریکاى جنوبى رسید و بالاخره در 14 ژوئیه 1502م. به سواحل هندوراس دست یافت و در 12 سپتامبر 1504م. از سن‌دمانگ به طرف اسپانى حرکت کرد و در بندر سان‌لوکان پیاده شد. در این زمان، کلمب بسیار ضعیف شده بود و با تخت روان حرکت مى‌کرد و دیگر مورد توجه عام نبود. دربار اسپانیا با سردى و بى‌اعتنائى با وى رفتار کرد و این امر وى را مأیوس و افسرده مى‌کرد و در پى آن بود که با جانشین شاه «ژان» براى جلب حمایت رابطه برقرار سازد، اما عمرش کفایت نکرد و در 21 مه 1506م. در سن شصت‌سالگى درگذشت. جالب آنکه در تمام مدت مسافرت خویش تصور میکرد که در جنوب شرقى آسیاست و همه جا به دنبال نشانه‌هایى مى‌گشت که مارکوپولو جهانگرد معروف از شهرها و کشورها داده بود. مدتها به دنبال شهر کینسى که مارکوپولو در سفرنامه آورده بود مى‌گشت تا نامهء پادشاه را به خان بزرگ چین تسلیم کند، غافل از آنکه یک قرن پیش سلسلهء این پادشاه منقرض شده بود و تا آخر عمر در همین تصور باقى بود. (از تاریخ اکتشافات جغرافیایى اوریان اولسن ترجمهء رضا مشایخى صص 176–220). براى آگاهى بیشتر رجوع به همان کتاب شود.(برگرفته از لغتنامه وزین دهخدا)

  • When he returned to Spain in the spring of 1493, after making his first voyage to America, Christopher Columbus made this report to his sponsors, King Ferdinand V and Queen Isabella of Spain. Columbus, who some historians regard as boastful and self-serving, gives a glowing description of the islands he discovered: perfect for colonization and rich with gold and other metals. He described the inhabitants as friendly, resourceful, and timid. The king and queen had promised Columbus governorship of lands he discovered and sent him back in the fall with 1500 men and 17 ships. Columbus’s four journeys paved the way to the New World, although he himself always insisted he had explored the East Indies.
    Columbus Announces His Discovery
    Christopher Columbus
    1493
    Sir:
    As I know you will be rejoiced at the glorious success that our Lord has given me in my voyage, I write this to tell you how in thirty-three days I sailed to the Indies with the fleet that the illustrious King and Queen, our Sovereigns, gave me, where I discovered a great many islands, inhabited by numberless people; and of all I have taken possession for their Highnesses by proclamation and display of the Royal Standard without opposition.
    To the first island I discovered I gave the name of San Salvador [an island in the Bahamas], in commemoration of His Divine Majesty, who has wonderfully granted all this. The Indians call it Guanaham. The second I named the Island of Santa Maria de Concepcion; the third, Fernandina; the fourth, Isabella; the fifth, Juana [Cuba]; and thus to each one I gave a new name. When I came to Juana, I followed the coast of that isle toward the west and found it so extensive that I thought it might be the mainland, the province of Cathay; and as I found no towns nor villages on the sea-coast, except a few small settlements, where it was impossible to speak to the people, because they fled at once, I continued the said route, thinking I could not fail to see some great cities or towns; and finding at the end of many leagues that nothing new appeared, and that the coast led northward, contrary to my wish, because the winter had already set in, I decided to make for the south, and as the wind also was against my proceeding, I determined not to wait there longer, and turned back to a certain harbor whence I sent two men to find out whether there was any king or large city. They explored for three days, and found countless small communities and people, without number, but with no kind of government, so they returned.
    I heard from other Indians I had already taken that this land was an island, and thus followed the eastern coast for one hundred and seven leagues, until I came to the end of it. From that point I saw another isle to the eastward, at eighteen leagues' distance, to which I gave the name of Hispaniola [Dominican Republic and Haiti]. I went thither and followed its northern coast to the east, as I had done in Juana, one hundred and seventy-eight leagues eastward, as in Juana. This island, like all the others, is most extensive. It has many ports along the sea-coast excelling any in Christendom—and many fine, large, flowing rivers. The land there is elevated, with many mountains and peaks incomparably higher than in the centre isle. They are most beautiful, of a thousand varied forms, accessible, and full of trees of endless varieties, so high that they seem to touch the sky, and I have been told that they never lose their foliage. I saw them as green and lovely as trees are in Spain in the month of May. Some of them were covered with blossoms, some with fruit, and some in other conditions, according to their kind. The nightingale and other small birds of a thousand kinds were singing in the month of November when I was there. There were palm trees of six or eight varieties, the graceful peculiarities of each one of them being worthy of admiration as are the other trees, fruits and grasses. There are wonderful pine woods, and very extensive ranges of meadow land. There is honey, and there are many kinds of birds, and a great variety of fruits. Inland there are numerous mines of metals and innumerable people.
    Hispaniola is a marvel. Its hills and mountains, fine plains and open country, are rich and fertile for planting and for pasturage, and for building towns and villages. The seaports there are incredibly fine, as also the magnificent rivers, most of which bear gold. The trees, fruits and grasses differ widely from those in Juana. There are many spices and vast mines of gold and other metals in this island. They have no iron, nor steel, nor weapons, nor are they fit for them, because although they are well-made men of commanding stature, they appear extraordinarily timid. The only arms they have are sticks of cane, cut when in seed, with a sharpened stick at the end, and they are afraid to use these. Often I have sent two or three men ashore to some town to converse with them, and the natives came out in great numbers, and as soon as they saw our men arrive, fled without a moments delay although I protected them from all injury.
    At every point where I landed, and succeeded in talking to them, I gave them some of everything I had—cloth and many other things—without receiving anything in return, but they are a hopelessly timid people. It is true that since they have gained more confidence and are losing this fear, they are so unsuspicious and so generous with what they possess, that no one who had not seen it would believe it. They never refuse anything that is asked for. They even offer it themselves, and show so much love that they would give their very hearts. Whether it be anything of great or small value, with any trifle of whatever kind, they are satisfied. I forbade worthless things being given to them, such as bits of broken bowls, pieces of glass, and old straps, although they were as much pleased to get them as if they were the finest jewels in the world. One sailor was found to have got for a leather strap, gold of the weight of two and a half castellanos, and others for even more worthless things much more; while for a new blancas they would give all they had, were it two or three castellanos of pure gold or an arroba or two of spun cotton. Even bits of the broken hoops of wine casks they accepted, and gave in return what they had, like fools, and it seemed wrong to me. I forbade it, and gave a thousand good and pretty things that I had to win their love, and to induce them to become Christians and to love and serve their Highnesses and the whole Castilian nation, and help to get for us things they have in abundance, which are necessary to us.
    They have no religion, nor idolatry, except that they all believe power and goodness to be in heaven. They firmly believed that I, with my ships and men, came from heaven and with this idea I have been received everywhere since they lost fear of me. They are, however, far from being ignorant. They are most ingenious men, and navigate these seas in a wonderful way, and describe everything well, but they never before saw people wearing clothes nor vessels like ours.
    Directly I reached the Indies in the first isle I discovered, I took by force some of the natives, that from them we might gain some information of what there was in these parts; and so it was that we immediately understood each other, either by words or signs. They are still with me and still believe that I come from heaven. They were the first to declare this wherever I went, and the others ran from house to house, and to the towns around, crying out, 'Come! come! and see the man from heaven!' Then all, both men and women, as soon as they were reassured about us, came, both small and great, all bringing something to eat and to drink, which they presented with marvellous kindness.
    In these isles there are a great many canoes, something like rowing boats, of all sizes, and most of them are larger than an eighteen-oared galley. They are not so broad, as they are made of a single plank, but a galley could not keep up with them in rowing, because they go with incredible speed, and with these they row about among all these islands, which are innumerable, and carry on their commerce. I have seen some of these canoes with seventy and eighty men in them, and each had an oar.
    In all the islands I observed little difference in the appearance of the people, or in their habits and language, except that they understand each other, which is remarkable. Therefore I hope that their Highnesses will decide upon the conversion of these people to our holy faith, to which they seem much inclined. I have already stated how I sailed one hundred and seven leagues along the sea-coast of Juana, in a straight line from west to east. I can therefore assert that this island is larger than England and Scotland together, since beyond these one hundred and seven leagues there remained at the west point two provinces where I did not go, one of which they call Avan, the home of men with tails. These provinces are computed to be fifty or sixty leagues in length, as far as can be gathered from the Indians with me, who are acquainted with all these islands.
    This other, Hispaniola, is larger in circumference than all Spain from Catalonia to Fuentarabia in Biscay, since upon one of its four sides I sailed one hundred and eighty-eight leagues from west to east. This is worth having, and must on no account be given up. I have taken possession of all these islands, for their Highnesses, and all may be more extensive than I know, or can say, and I hold them for their Highnesses, who can command them as absolutely as the kingdoms of Castile. In Hispaniola, in the most convenient place, most accessible for the gold mines and all commerce with the mainland on this side or with that of the great Khan, on the other, with which there would be great trade and profit, I have taken possession of a large town, which I have named the City of Navidad. I began fortifications there which should be completed by this time, and I have left in it men enough to hold it, with arms, artillery, and provisions for more than a year; and a boat with a master seaman skilled in the arts necessary to make others; I am so friendly with the king of that country that he was proud to call me his brother and hold me as such. Even should he change his mind and wish to quarrel with my men, neither he nor his subjects know what arms are, nor wear clothes, as I have said. They are the most timid people in the world, so that only the men remaining there could destroy the whole region, and run no risk if they know how to behave themselves properly.
    In all these islands the men seem to be satisfied with one wife, except they allow as many as twenty to their chief or king. The women appear to me to work harder than the men, and so far as I can hear they have nothing of their own, for I think I perceived that what one had others shared, especially food. In the islands so far, I have found no monsters, as some expected, but, on the contrary, they are people of very handsome appearance. They are not black as in Guinea, though their hair is straight and coarse, as it does not grow where the sun's rays are too ardent. And in truth the sun has extreme power here, since it is within twenty-six degrees of the equinoctial line. In these islands there are mountains where the cold this winter was very severe, but the people endure it from habit, and with the aid of the meat they eat with very hot spices.
    As for monsters, I have found no trace of them except at the point in the second isle as one enters the Indies, which is inhabited by a people considered in all the isles as most ferocious, who eat human flesh. They possess many canoes, with which they overrun all the isles of India stealing and seizing all they can. They are not worse looking than the others, except that they wear their hair long like women, and use bows and arrows of the same cane, with a sharp stick at the end for want of iron, of which they have none. They are ferocious compared to these other races, who are extremely cowardly; but I only hear this from the others. They are said to make treaties of marriage with the women in the first isle to be met with coming from Spain to the Indies, where there are no men. These women have no feminine occupation, but use bows and arrows of cane like those before mentioned, and cover and arm themselves with plates of copper, of which they have a great quantity. Another island, I am told, is larger than Hispaniola, where the natives have no hair, and where there is countless gold; and from them all I bring Indians to testify to this.
    To speak, in conclusion, only of what has been done during this hurried voyage, their Highnesses will see that I can give them as much gold as they desire if they will give me a little assistance, spices, cotton, as much as their Highnesses may command to be shipped, and mastic as much as their Highnesses choose to send for which until now has only been found in Greece, in the isle of Chios, and the Signoria can get its own price for it; as much lign-aloe as they command to be shipped, and as many slaves as they choose to send for, all heathens. I think I have found rhubarb and cinnamon. Many other things of value will be discovered by the men I left behind me, as I stayed nowhere when the wind allowed me to pursue my voyage, except in the City of Navidad, which I left fortified and safe.
    Indeed, I might have accomplished much more, had the crews served me as they ought to have done. The eternal and almighty God, our Lord, it is Who gives to all who walk in His way, victory over things apparently impossible, and in this case signally so, because although these lands had been imagined and talked of before they were seen, most men listened incredulously to what was thought to be but an idle tale. But our Redeemer has given victory to our most illustrious King and Queen, and to their kingdoms rendered famous by this glorious event, at which all Christendom should rejoice, celebrating it with great festivities and solemn Thanksgivings to the Holy Trinity, with fervent prayers for the high distinction that will accrue to them from turning so many peoples to our holy faith; and also from the temporal benefits that not only Spain but all Christian nations will obtain. Thus I record what has happened in a brief note written on board the Caravel, off the Canary Isles, on the 15th of February, 1493.
    Yours to command,
    THE ADMIRAL
    Source: Articles from Bibliobase edited by Michael A. Bellesiles. © 1998 by Houghton Mifflin Company. All rights reserved. Reprinted by permission.
    Microsoft ® Encarta ® 2008. © 1993-2007 Microsoft Corporation. All rights reserved.
    نوشته شده در چهارشنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۸۸ ساعت 16:2 توسط محمد یاسر فرحزادی
    این وبلاگ شرح مختصری از ترجمه کتاب‌ها و مقالات و نمونه ترجمه‌های اینجانب می‌باشد
    پائولا فاکس نویسنده کتاب ، نتوانست برای چاپ کتابش از اداره سانسور آمریکا مجوز بگیرد برای همین مجبور شد آنرا به صورت قاچاقی و زیرزمینی چاپ کند بعد از آن عده ای از سفید پوستان به سمت خانه او به راه افتاده و روی دیوار خانه او شعارهای تهدید آمیزی نوشته و شیشه های خانه را شکستند . پائولا مجبور به فرار شد و تا مدتی درایالات مختلف آمریکا به صورت مخفیانه زندگی می کرد تا اینکه بالاخره توسط FBI‌ دستگیر شد و در دادگاهی که به صورت غیر علنی ( و بدون حضور هیات منصفه ) برگزار شد محکوم به حبس ابد گردید . نکته جالب اینکه وکیل مدافع او را نیز به اتهام دفاع از او سه سال زندانی کردند !‌!‌!‌ پلئولا در زندان به علت عدم دسترسی به امکانات پزشکی بیمار شد و به صورت کاملا طبیعی خودکشی کرد و به دیار باقی شتافت !‌!‌!‌! . . . . . البته دوستان ببخشید . . . تمام اینها که نوشتم شوخی ومزاحی بیش نبود ! ولی شک نکنید اگر جناب نویسنده در یکی ازبلوک شرق یا کشورهای متمدن خاورمیانه ! ! زندگی می کرد مصیبت هایی بسیار بیشتر از آنچه من به شوخی نوشتم برسر او می آمد . .. . .
    PDF
    4 مگابایت
    برده رقصان
    عضو نیستید؟
    ثبت نام در کتابناک