ملا نصرالدین
نویسنده:
محمد رمضانی
امتیاز دهید
ملا نصرالدین شخصیتی داستانی و بذلهگو در فرهنگهای عامیانه ایرانی، افغانی، ترکیهای، عربی، کردی، قفقازی، هندی، پاکستانی و بوسنی است که در یونان هم محبوبیت زیادی دارد و در بلغارستان هم شناختهشده است. ملا نصرالدین در ایران و افغانستان بیش از هر جای دیگر بعنوان یک شحصیت بذله گو، اما نمادین محبوبیت دارد.
بیشتر
آپلود شده توسط:
HeadBook
1392/04/07
دیدگاههای کتاب الکترونیکی ملا نصرالدین
یاد ملای کتابناک بخیر
یک ملا بیشتر نداشتیم
او هم آنقدر مورد بی لطفی قرار گرفت که مثل چند تن از دوستان دیگر، رفتن را به ماندن ترجیح داد.[/quote]
شما خودتون رو ناراحت نکنین. اینجا همه ۱۰ تا پروفایل دارن. این نشد، یکی دیگه :D
یاد ملای کتابناک بخیر
یک ملا بیشتر نداشتیم
او هم آنقدر مورد بی لطفی قرار گرفت که مثل چند تن از دوستان دیگر، رفتن را به ماندن ترجیح داد.
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود یه دهکدهی کویری بود با چند تا خونه. توو یکی از این خونه ها دهقان پیر و عبوسی زندگی میکرد به نام مخور (Makhour). دهقان پیر به کمک نوهی کوچولوش که اسمش حسنی بود روی زمینش کار میکرد و روزگار رو میگذروند. توو دهکده سه تا گربه هم بودند. یکی از گربهها که بهش می گفتند هینجیری (Hinjiri) هر روز از خونهی مخور دزدی میکرد و طفلک، دهقان پیر، هر جور خوردنیها رو قایم میکرد از دستبردش در امان نبود. یکی دیگه از گربهها که بهش میگفتند هانیشتبا (Hanishtaba) عاشق خوابیدن بود؛ روزی یا شاید هفته ای یکی دو تا موش میگرفت، می خورد و باقی وقتش رو صرف خواب می کرد. گربهی سوم که معروف بود به گار گارامبی (Gar Garambi) به کسی کاری نداشت، هم باهوش بود هم پر زور. می رفت شکار و گشت و گذار، برای خودش خوش سلطنتی داشت، هم شاه بود هم رعیت.
یک روز هینجیری برای دزدیدن تخم مرغ به خونه ی دهقان رفت، سه تا تخم مرغ روی میز بود، نگاهی به اطراف انداخت و پرید روی میز اما چشمتون روز بد نبینه؛ هنوز دستش به تخم مرغها نرسیده بود که یه سبد بزرگ از بالا افتاد روی سرش. هینجیری بیچاره تا اومد به خودش بجنبه دهقان رسید و با چشمای قرمزش زل زد بهش. دهقان گربه رو گرفت و پاهاش رو با یه طناب بست به درخت. هینجیری از زور گشنگی توو آفتاب داشت غش می کرد که دهقان با یه ظرف اومد طرفش. هینجیری باورش نمیشد، ظرف پر بود از تیکه های گوشت تازه، یه لحظه توو دلش به بخت خودش و نادانی دهقان فکر کرد و روی دمش نشست تا دهقان بیاد و غذاش رو بده.
دهقان کنار درخت ایستاد و داد زد: «حسنی... حسنی... بدو بیا ببینم بچه!» حسنی بدو بدو اومد و کنار بابابزرگ ایستاد. دهقان ظرف گوشت رو جایی گذاشت که گربه ببینه اما دستش بهش نرسه! یه ترکه از درخت شکست و به حسنی داد و گفت: «تا اومد طرف گوشت، محکم بزن توو سرش، یادت نرهچی گفتم، وقتی اومد طرف گوشت بزنش!» دهقان این رو گفت و بیلش رو برداشت و رفت سر زمین. حسنی چار زانو نشست توو سایهی درخت و زل زد به گربه، هینجیری که زبون آدمیزاد حالیش نبود و نمی دونست اگه بره سمت گوشت چه بلایی سرش میاد، به سمت ظرف جستی زد اما طنابی که به پاش بسته بودند اونو نگه داشت. خودش رو کش آورد و نزدیک بود پنجهش به ظرف برسه که حسنی محکم با چوب زد توو سرش. هینجیری از درد جیغی کشید و خودش رو جمع کرد؛ حسنی دماغش رو با آستینش پاک کرد و باز زل زد به گربهی بدبخت. تا دهقان از صحرا برگرده چند بار هینجیری تلاش کرد خودش رو به غذا برسونه و هر بار حسنی با چوب محکم زد توو سرش. هینجیری دیگه خوب فهمیده بود اونطوری که فکر کرده نیست؛ فهمید نه بختش بلنده نه دهقان نادانه. نزدیکای غروب بود که دهقان از صحرابرگشت خونه، حسنی رو صدا زد: «بسه دیگه، وردار بیار اون ظرف رو. بذار همونطور به درخت بسته باشه تا دزدی از یادش بره.»
هنوز ادامه داره ها!!![/quote]
قسمت بعدی داستان کی نوشته میشه
ملا که نیست؟!
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود یه دهکدهی کویری بود با چند تا خونه. توو یکی از این خونه ها دهقان پیر و عبوسی زندگی میکرد به نام مخور (Makhour). دهقان پیر به کمک نوهی کوچولوش که اسمش حسنی بود روی زمینش کار میکرد و روزگار رو میگذروند. توو دهکده سه تا گربه هم بودند. یکی از گربهها که بهش می گفتند هینجیری (Hinjiri) هر روز از خونهی مخور دزدی میکرد و طفلک، دهقان پیر، هر جور خوردنیها رو قایم میکرد از دستبردش در امان نبود. یکی دیگه از گربهها که بهش میگفتند هانیشتبا (Hanishtaba) عاشق خوابیدن بود؛ روزی یا شاید هفته ای یکی دو تا موش میگرفت، می خورد و باقی وقتش رو صرف خواب می کرد. گربهی سوم که معروف بود به گار گارامبی (Gar Garambi) به کسی کاری نداشت، هم باهوش بود هم پر زور. می رفت شکار و گشت و گذار، برای خودش خوش سلطنتی داشت، هم شاه بود هم رعیت.
یک روز هینجیری برای دزدیدن تخم مرغ به خونه ی دهقان رفت، سه تا تخم مرغ روی میز بود، نگاهی به اطراف انداخت و پرید روی میز اما چشمتون روز بد نبینه؛ هنوز دستش به تخم مرغها نرسیده بود که یه سبد بزرگ از بالا افتاد روی سرش. هینجیری بیچاره تا اومد به خودش بجنبه دهقان رسید و با چشمای قرمزش زل زد بهش. دهقان گربه رو گرفت و پاهاش رو با یه طناب بست به درخت. هینجیری از زور گشنگی توو آفتاب داشت غش می کرد که دهقان با یه ظرف اومد طرفش. هینجیری باورش نمیشد، ظرف پر بود از تیکه های گوشت تازه، یه لحظه توو دلش به بخت خودش و نادانی دهقان فکر کرد و روی دمش نشست تا دهقان بیاد و غذاش رو بده.
دهقان کنار درخت ایستاد و داد زد: «حسنی... حسنی... بدو بیا ببینم بچه!» حسنی بدو بدو اومد و کنار بابابزرگ ایستاد. دهقان ظرف گوشت رو جایی گذاشت که گربه ببینه اما دستش بهش نرسه! یه ترکه از درخت شکست و به حسنی داد و گفت: «تا اومد طرف گوشت، محکم بزن توو سرش، یادت نرهچی گفتم، وقتی اومد طرف گوشت بزنش!» دهقان این رو گفت و بیلش رو برداشت و رفت سر زمین. حسنی چار زانو نشست توو سایهی درخت و زل زد به گربه، هینجیری که زبون آدمیزاد حالیش نبود و نمی دونست اگه بره سمت گوشت چه بلایی سرش میاد، به سمت ظرف جستی زد اما طنابی که به پاش بسته بودند اونو نگه داشت. خودش رو کش آورد و نزدیک بود پنجهش به ظرف برسه که حسنی محکم با چوب زد توو سرش. هینجیری از درد جیغی کشید و خودش رو جمع کرد؛ حسنی دماغش رو با آستینش پاک کرد و باز زل زد به گربهی بدبخت. تا دهقان از صحرا برگرده چند بار هینجیری تلاش کرد خودش رو به غذا برسونه و هر بار حسنی با چوب محکم زد توو سرش. هینجیری دیگه خوب فهمیده بود اونطوری که فکر کرده نیست؛ فهمید نه بختش بلنده نه دهقان نادانه. نزدیکای غروب بود که دهقان از صحرابرگشت خونه، حسنی رو صدا زد: «بسه دیگه، وردار بیار اون ظرف رو. بذار همونطور به درخت بسته باشه تا دزدی از یادش بره.»
هنوز ادامه داره ها!!!
امشب ذیل همین کتاب[/quote]
مهلت نشد. ببخشید.
ان شاء الله جایی دیگر و زمانی دیگر.
شاید ملا جان بهتر بود میگفتی
گر ایزد ز حکمت بگیرد خری
ز رحمت ببخشد خر دیگری
------
میگویم باز هوای رفتن به سرت زده ؟
امشب ذیل همین کتاب؛ به عنوان آخرین حکایت ملا برای اهل کتابناک.
اینطور که بویش می آید کم کم بی ملا می شوید، گرچه من، میر، شخصا دلم برای این پیرمرد مهربان، شوخ، یکدنده و زودرنج تنگ میشود اما باید گفت درست همین است که برود.
از صبح سرش پر است از بانگ خواجه که:
بوی بهبود ز این تارنما نی شنوم!!!