پنه لوپه به جنگ میرود
نویسنده:
اوریانا فالاچی
مترجم:
ویدا مشفق
امتیاز دهید
جوانا که اطرافیان جو صدایش می کنند از جانب یک تهیه کننده ایتالیایی ماموریت پیدا میکند برای مدت دو ماه به نیویورک برود و پس از آشنایی با محیط آن شهر و خلق و خوی آدمهایش موضوع داغی را برای تهیه یک فیلم پرفروش و سود آور تدارک ببیند. جو بخاطر این سفر لبریز از شادی و هیجان است. و ناخودآگاه این امید را در دل می پروراند که شاید ریچارد عشق ایام نوجوانی خود را هم در آن شهر ببیند...
از طرفی او هنوز چند ماه نیست با مرد جوانی ایتالیایی بنام فرانچسکو وارد رابطه شدهاست. اما عشق قدیمی، او را فراموشکار میکند. فرانچسکو که میداند در دل جوانا چه میگذرد، هنگام رفتنش به او میگوید: تو ادیسه را در خاطرم زنده میکنی که به فتح دیوارهای تروا میرود؛ ولی عزیز من تو ادیسه نیستی، پنه لوپه هستی. میفهمی یا نه؟ نباید به جنگ بروی. خودت را با بافتن تور مشغول کن. چرا نمیفهمی؟ زن نمیتواند مرد باشد.
پنه لوپه در نیویورک با سنگدلی و پرخاشگری خود را از قید و بند بکارت کذائیش می رهاند. با عصیانگری و سرمستی عاشق مردی ضعیف و منحرف میشود که خود عاشق مرد دیگری است و ....
بیشتر
از طرفی او هنوز چند ماه نیست با مرد جوانی ایتالیایی بنام فرانچسکو وارد رابطه شدهاست. اما عشق قدیمی، او را فراموشکار میکند. فرانچسکو که میداند در دل جوانا چه میگذرد، هنگام رفتنش به او میگوید: تو ادیسه را در خاطرم زنده میکنی که به فتح دیوارهای تروا میرود؛ ولی عزیز من تو ادیسه نیستی، پنه لوپه هستی. میفهمی یا نه؟ نباید به جنگ بروی. خودت را با بافتن تور مشغول کن. چرا نمیفهمی؟ زن نمیتواند مرد باشد.
پنه لوپه در نیویورک با سنگدلی و پرخاشگری خود را از قید و بند بکارت کذائیش می رهاند. با عصیانگری و سرمستی عاشق مردی ضعیف و منحرف میشود که خود عاشق مرد دیگری است و ....
آپلود شده توسط:
soli67
1388/06/05
دیدگاههای کتاب الکترونیکی پنه لوپه به جنگ میرود
به نظرم جنگی در کار نبود و یا اگر جنگی بود جو را می توان یک فراری محسوب کرد. از همه علایقش دل کند. حتی در بازگشت آن چند پل باقی مانده را نیز خراب کرد.
نامه بیل چه خوب حقایق را بیان کرد:
قبیله ای که انسان در آن زندگی میکند کاری به کار قربانیان یا قهرمانان ندارد
تو تنهای تنها هستی و وقتی ضربه ای میبینی بیهوده است که در انتظار کمک باشی
"جو در اولین دیدار از آمریکا و جامعه ی ماشین و دود و صنعت ، چندان راضی به نظر نمی رسد تا آنکه کمی بعد ، درست آنچه باید در کتابها و داستانها و یا ساده تر ، در زندگی واقعی سراغش را گرفت ، اتفاق می افتد. او ، ریچارد را بازمی یابد و این بار از طریق عشق و رابطه با ریچارد ، با حقایق تلخ و انکار ناپذیر زندگی انسان امروز روبرو میشود و این رویارویی دردآلود ، تلخ و عذاب دهنده و سخت غیر انسانی می یابد. زن جوان پس از دو ماه اقامت در سرزمین موعود و افسانه ای به اصطلاح ایالات متحد به وطنش باز میگردد. اما اینک او حالت انسان زخم خورده و ستمدیده ای را دارد که در برابر بدست آوردن تجربیات بی باکانه ی خویش ، بهای گزافی را پرداخته است و این نه فقط بخاطر عدم هماهنگی و تفاهم بین دو دنیای کاملا متفاوتی است که در فاصله ای کوتاه شناخته ، بلکه بخاطر سرگردانی روح و عدم تفاهم خودِ او ، با دنیای درونش و ذهنیاتش است.
فالاچی در تمام کتابهاش از استعمارگزان و استثمارگران از دیکتاتورها و از هرچه که انسانیت رو به نابودی کشانده به صراحت و با شجاعت انتقاد میکند .
از امریکا و از سیاستهای جنگی اش ؛ از روسیه و از چین از همه و همه بدون هیچ ترس و واهمه ای انتقاد میکند زمانیکه دست به نابودی انسانهای بیگناهی میزنند و چه پوچ و بیهوده هزاران هزار انسان رو برای هدفهای حیوانیشان به سوی مرگ میرانند.
در کتاب کودکی که هرگز زاده نشد سنتها و باورهای غلط رو هدف میگیرد و با بیان ساده و بسیار شیوا از قانونی شکایت میکند که انسانها رو اسیر میکنه و آزادیشون رو دربند میکشه.
این کتاب نه متعلق به نیم قرن پیش بلکه متعلق به همه سالهاست تا وقتی که این قانونها و این سنتها وجود داشته باشد نام این بانوی شجاع به عنوان پرچمدار مبارزه با بی عدالتیها در صدر خواهد بود.
بانویی که با گذشت سالها نوشته هایش طرفداران خویش را پیدا میکند.
لطف ا... شيرين زبان
سرکار خانم فالاچي؛ سالها پيش که شايد از آن زمان عمري گذشته است من عاشق اورياناي جواني بودم که کتاب اگر خورشيد بميرد را نوشته بود. شايد براي شما باور کردن اين موضوع خنده دار باشد و در دل به من و عشق کودکانه ام بخنديد ولي چه باک، من به اندازه کافي از اطرافيان تمسخر و شکلک ديده و شنيده ام و ديگر چشم و گوش من پر شده است.
من همه کتاب هاي اورياناي عزيز را نه يک بار بلکه بارها و بارها خوانده بودم و عکس او را روي همه آن کتاب ها بود، دختري با گوشواره مرواريد. شب هاي زيادي با شادي قهرمانان او خنديده و با غم هايشان گريسته بودم آنها از تمام انسان هاي اطرافم واقعي تر و حقيقي تر بودند.
با وجود اينکه نان آور خانواده بودم و بعدازظهرها در کارگاه فرش بافي کار مي کردم ولي همه کتاب هايش را با ترجمه خانم گلستان خريده بودم و هنوز هم دارم. نثر او، شجاعت او به عنوان خبرنگارجنگي براي من ديوانه کننده بود و اگر در آن سال ها که فقط سيزده چهارده سال داشتم کسي از من مي پرسيد چه کسي را دوست داري؟ اولين اسمي که مي گفتم اسم اورياناي نازنين بود. من در اوج رويا او را دوست داشتم يک عشق پاک و افلاطوني.
خانم فالاچي، سال هاي زيادي گذشتند و من رفتم دانشگاه و آنگاه که در بيمارستان ها مشغول به کار بودم فرصت مطالعه در من بسيار کم بود ولي باز هم کتاب مي خواندم ولي ديگر هرگز عاشق هيچ رمان نويس و خبرنگاري نشدم تا اينکه انتشار کتابي از شما مرا غافلگير کرد و من در جستجوي اينترنتي قسمت هايي از اين کتاب را خواندم و آن شب تا صبح گريستم. شما در آن کتاب به طرز موهني به مسلمانان توهين کرده بوديد.
من براي فالاچي پيري که اينگونه همه مسلمانان را با يک چوب رانده بود متاسف شدم؛ انگار از وجود آن خبرنگار جوان و شجاع فقط در شما خاطره اي مانده بود و شما فقط نام آن بانو را يدک مي کشيديد و ديگر از آن شجاعت و جسارت در وجودتان ذره اي نمانده بود.
خانم فالاچي، شما به روياي تمام آنهايي که به عشق کتاب هاي اورياناي نترس مي خوابيدند خيانت کرديد و همه آن خاطرات را از بين برديد. من همين جا آرزو مي کنم ساليان زيادي زنده بمانيد و زندگي کنيد هرچند که در ذهن من براي هميشه مرده و دفن شده ايد. شما به نويسنده کتاب اگر خورشيد بميرد خيانت کرديد و او را قبل از مردن دفن کرديد ولي من همچنان آن اورياناي جوان را دوست خواهم داشت و کتاب هايش را نگه خواهم داشت. اورياناي جواني که عاشق حقيقت بود و به خاطر آن جلوي گلوله مي رفت نه پيرزني که تمام دريچه هاي ذهن خود را مي بندد و به همه مسلمانان جهان اهانت مي کند. من اگر امکانش بود عليه شما به جرم کشتن اورياناي نازنين اعلام جرم مي کردم و مطمئن بودم او هم چون من، به شما مي خندد و مي گويد: خانم فالاچي، همه مسلمانان اسامه بن لادن و ملا عمر نيستند. او به شما سرگذشت مردان شگفت انگيز و بي بديل جهان اسلام را مي گفت. مرداني چون امام علي(ع) و امام حسين(ع) و نوادگان اصيل و پاکش. ولي افسوس که اورياناي جوان قبل از مرگ توسط شما زنده به گور شد و من اين چند سطررا به خاطر او و نثر ويرانه کننده اش که ساليان زيادي از عمر مرا اشباع کرده بود مي نويسم و با تاسف مي گويم: خانم فالاچي پير شده ايد و قبل از مرگ مرده ايد.
من اين يادداشت را ساليان قبل نوشته بودم ولي هرگز قصد منتشر کردنش را نداشتم در آن زمان خانم فالاچي زنده بود و من اکنون به بهانه انتشار مقاله اي در مجله وزين آواي اردبيل آن را در اين کلبه محقر مي آورم. انگار در استان اردبيل و در ايران ما خبر تازه فقط انتشار کتابي است به نام نامه به کودکي که هرگز زاده نشد. کتابي که حدود نيم قرن از نوشتنش مي گذرد و از آخرين چاپش نه سال.