شعر بی دروغ ، شعر بی نقاب
نویسنده:
عبدالحسین زرین کوب
امتیاز دهید
در باب شعر و آفرینشهای شاعرانه هر بحثی کرده شود، خواه جزئی و خواه کلی به یک تعبیر نقد میشود؛ نقد شعر یا نقد ادبی. خود شاعر هم وقتی در شعر خویش الفاظ و معانی را سبک سنگین میکند، وقتی کار خود را مرور و اصلاح میکند، وقتی در باب شیوه کار یا هدف و ذوق خویش سخن میگوید، دیگر شاعر نیست و منتقد است. حتی بعضی شاعران مثل امیرخسرو دهلوی در نقد شعر خویش هم انصاف به خرج دادهاند و هم زیرکی؛ مثل یک منتقد واقعی. این کتاب، کتابی است در فنون شعر، سبک و نقد شعر فارسی، با ملاحضات تطبیقی و انتقادی درباره شعر کهن و شعر امروز. این کتاب حاوی نقطهنظرهای گوناگون شادروان دکتر زرینکوب در حوزه شعر فارسی و مطالعهای تطبیقی در شعر قدیم و معاصر عرب و جهان غرب است. زندهیاد زرینکوب در این کتاب در واقع به تمام مباحثی که راجع به شعر در سایر آثار خود داشته، پرداخته است.
بیشتر
دیدگاههای کتاب الکترونیکی شعر بی دروغ ، شعر بی نقاب
تیر 92
در تهران باران می بارد
دستت رو به من بده
آسمان تهران مرا غمگین می کند
یک صبح درست مثل امروز
یک سال پیش
این شهر رنگ پریده بود
وقتی از ایستگاه می رفتم
تهران را نمی شناختم
قبلا آن جا نبودهام
باید این پیام را می گرفتم
که مرا به این سفر مجبور کند
دردى به انتظار کشیدنم است
دستم را رها نکن
پ.ن :
ن: شبیه سنگ شده اى،منو می ترسونى
م: به پشت سرم نگاه کن
میبینیش؟
ن: پشت سرت كه کسى نیست.
م: سایهی درد است،دقت کنی می بینیش،دستهاش رو روی شونه ام گذاشته...
••••••••••••••
اینم شعرم،اگه نقدى بود بگن دوستان خوشحال میشم بشنوم
در نور مهتاب اتاقم
موهایت را نوازش مى کنم
روى دیوار روبرو،سایه ى
مارها از سر انگشتهايم معلوم مى شوند
وحشت زده و ارام
دستهایم را مخفى می کنم
آرام می بوسمت و
روی مبل دراز می کشم
آرام
از جایم بلند میشوم
و روبروى خیالت می نشینم
موهایت اندکى سفید شدهاند
یا حداقل من چنین تصور مى کنم
چایم را سر مى کشم
و دفتر خاطراتم را مى بندم
)البته خودم یه کوچولو باز دستکاریش کردم..
مرسی دوست عزیز
شبی در راه
راهی بی پایان
پایانی برای انتظار
انتظاری پوچ
پوچی چون من
منی چون آواره
آواره تشنه
تشنه حقیقت
حقیقتی تلخ
تلخی همچون زهر
زهری فریبنده
فریبنده چون سراب
سرابی در راه
راهی برای فرار
فرار از خویشتن
خویشتنی ازبیابان
بیابانی بی بوته وخشک..[/quote]
بانی خیرشدیم :-D:D
شبی در راه
راهی بی پایان
پایانی برای انتظار
انتظاری پوچ
پوچی برای هیچ
هچی چون من
منی چون آواره
آواره تشنه
تشنه حقیقت
حقیقتی تلخ
تلخی همچون زهر
زهری زیبا
زیبای زشت
زشتی در راه
راهی برای فرار
فرار از خویشتن
خویشتنی ازبیابان
بیابانی بی بوته وخشک..
...
نتوانم ببرم لذت ازاین زندگی و مستی را
...
...
آن صدا با همه ی آنچه که بود
جز بادهای کهن و خسته نبود
که به خود می راندند شیشه ساده ی یک پنجره را
حالا من یه متنی مینویسم خوشحال میشم دوستان نقد و بررسی بکنند:x
شبی در راه
راهی بی پایان
پایانی برای انتظار
انتظاری پوچ
پوچی برای هیچ
هچی چون من
منی چون آواره
آواره تشنه
تشنه حقیقت
حقیقتی تلخ
تلخی همچون شب
شبی در راه
راهی برای فرار
فرار از خویشتن
خویشتنی ازبیابان
بیابانی بی بوته وخشک..
این غزل رو بنده در وصف رمستان و در سحرگاه یکی از روز های زمستون گفتم هرچند هیچوقت بیت آخر رو ننوشتم (قرار بود 6 بیت باشه). بعد از اون به این نکته پی بردم که قافیه ی فعلی عجب دشواری هایی داره! امیدوارم لذت ببرین:
زمستانی سیه بر پیکرم چنگال اندازد
بلورین دست گیتی بر سرم چون شانه می تازد
سپیدین پر همای استخوان سوز سبک پرواز
به منقار سعادت در درونم لانه می سازد
ثریا عقد خویش اندر دوات سیم خوابانده
زمین از فرط شاباشش ز نقره، رنگ می بازد
خروسی خوانَد ار در زیر دُرّین آسمان صبح
تو گویی کاو سرودی را به ساز برف بنوازد
به رقصان باد شرقی، ای دریغا، ده پیامم را
چه کس در بارگاه بانوی برفی به خود نازد؟
ممنون میشم اگر دوستان اشکالات کارم رو یادآوری کنن. :-)
روز خوش.
ونفهمید یکی
وسط آمدن و رفتن او عاشق شد
یک نفرآمد ورفت
ونفهمید انگار
وسعت فاصله ی آمد و رفت
اندکی بیشتر از یک واو است
یک نفرآمد و ماند
یک نفر در وسط بازی عشق
بی خبر از همه جا
قلب خود را هم باخت...
یک نفر مانده هنوز
بین یک شک عظیم
که چرا آخر هر آمدنی ؛باید رفت
سروده ای ناقابل تقدیم به همه ی اهالی سایت کتابناک
ای الهه خوبی ها ؛ای خدایی که رحمان و رحیمی ، حالمان بد است...رمضانیمان کن
اولین شعرم نیست زیباترینشون هم نیست اما ازش خوشم میاد
منتظر نظرات دوستان هستم :-)
...
آنچنان دور صدایی آمد
و صداهای دگر
همه را می دیدم، نه، که می نوشیدم!
من به آنها گفتم که چگونه سر از این بالش نرم ازلی بردارم
که چگونه نتوانم نگرم چشم تَرِ پنجره را
که چگونه نتوانم بنویسم غزل حسرت هر حنجره را
نتوانم بچشم طعم خوش لحظه ی خوشبختی را
و نتوانم ببرم لذت ازاین زندگی و مستی را
نتوانم بنِشانم دست در دامن خاک
در آغوش مغاک
نتوانم شنَوم چک چک این روزنه را
که هر آن می کوشد
بشود باز و نظر را به فراسوی جهانی فکند که هر آن می زاید
چشمه ی روشنی از باغ نگار
...
باز می پرسیدم
که چگونه نپرم از سر این کوی بلند
و چگونه شکنم حسرت این داغ سهند
و کِشَم نازَکِ این سرو بلند
...
نَنَهم سر به سر کوی سپند
و ننوشم مِی و آلوده ی حسرت نشوم
و چگونه به سرآغاز جهان برگردم
...
آن صدا با همه ی آنچه که بود
جز بادهای کهن و خسته نبود
پنجره ی شیشه ای ساده را به هوای خودشان می بردند
امشب اینجا هستم
تنها
در سکوت
حرف ها را تو بگو
درد ها رو تو بخوان
تلخی این رابطه را
تو به لبخندی شیرینش کن
سحرم نزدیک است
تو بر این خانه ی تاریک بتاب
تو برایم هستی خورشید
تو بتاب
تو بتاب
اول از دوستان خوبم جناب قلندر گرامی و خانم آتیفرد عزیز بسیار سپاسگزارم که به خاطر بنده به زحمت افتادند و وقت گرانبهاشون رو برای اصلاح دلنوشته ی بنده گذاشتند.
خیلی خوشحال شدم از نوشته هاتون.یک جورایی جای امیدواری انگار وجود داره که من بتونم گاهی حرفی از احساسم رو بیان کنم و این امید است که بر دل دوستان هم بنشیند.
طبق نظر دوستان این شد.البته تا اونجایی که از توضیحات مفیدتون فهمیدم.:-)