رسته‌ها

آخرین دیدگاه‌ها

خوب می دانم جُستن به رفتن به پرواز بر بال تعقل ها نیست تا ندیدن باشد تا نبودن باشد تا درپی منطق دویدن باشد من کجا خواهم داشت روشنی آزادی؟ باید بود تا روشنی و روحِ رها را فهمید باید زیست تا پُر شدن از روح تمنا را دید به تهیّت به تما
درود بر همگی، منتظر نقد و نظرات امید بخش دوستان عزیز هستم:-) گنجشکانِ عاشق مرغ خیال را به جایی هزار بار دور تر از عالم تن می رانند. خیالم نتواند مانند دگر آدمیان زندگی را چون خار و خَسَک برهاند به نهان. در باغ ها، بوته ها، گندم زا
غم و دردی چون زهری سوزنده و تلخ به جانم فکنده اند که هیچ مرهمی را بر آن پادزهر نخواهد بود. کاش من نیز مانند آنها تاب این زهر را داشتم. خسته ام، خسته ی خسته، پر از رنجی که هر دم بر سلول های وجودم می ریزد و مانند سوزنی نامرئی بر تنم فرو م
غمگین دلِ نازپروره توان گوشه های زبان تلخ مردمان نمی دارد و فرو می رود از اندوه در هزاران سیل خروشانی که می جوشد از درونش می لرزد در شکست خون آلودش از آوای غم آلود غزل های تلخ و سنگین صد نغمه ی گوش نواز می سازد. گویی طاقت خزان تاب ز
درود و سپاس خدمت sagaro گرامی سخن شما در مورد اشعار بنده بسی مایه ی خوشحالیست :-)
بر بلندای زمان رفته ام بر راهی که تعلق به منَ اش می دارند آرام و سبک به سراغم آمد اندوه نبودن ها نا کجا آباد، ناباد، بی نام و نشان، همه و هیچ چه معنا دارد؟ خوب و بد یا من و تو؟ این همه ساخته ی ذهن من است!؟ پس چگونه کنم آزاد خود بودگ
سلام دوباره که شعرم روخوندم دو تا اشکال ازش پیدا کردم که فکر می کنم این طور بهتر بشه: ... نتوانم ببرم لذت ازاین زندگی و مستی را ... ... آن صدا با همه ی آنچه که بود جز بادهای کهن و خسته نبود که به خود می راندند شیشه ساده ی یک پنجره را
سلام اولین شعرم نیست زیباترینشون هم نیست اما ازش خوشم میاد منتظر نظرات دوستان هستم :-) ... آنچنان دور صدایی آمد و صداهای دگر همه را می دیدم، نه، که می نوشیدم! من به آنها گفتم که چگونه سر از این بالش نرم ازلی بردارم که چگونه نتوانم ن
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک