شعر بی دروغ ، شعر بی نقاب
نویسنده:
عبدالحسین زرین کوب
امتیاز دهید
در باب شعر و آفرینشهای شاعرانه هر بحثی کرده شود، خواه جزئی و خواه کلی به یک تعبیر نقد میشود؛ نقد شعر یا نقد ادبی. خود شاعر هم وقتی در شعر خویش الفاظ و معانی را سبک سنگین میکند، وقتی کار خود را مرور و اصلاح میکند، وقتی در باب شیوه کار یا هدف و ذوق خویش سخن میگوید، دیگر شاعر نیست و منتقد است. حتی بعضی شاعران مثل امیرخسرو دهلوی در نقد شعر خویش هم انصاف به خرج دادهاند و هم زیرکی؛ مثل یک منتقد واقعی. این کتاب، کتابی است در فنون شعر، سبک و نقد شعر فارسی، با ملاحضات تطبیقی و انتقادی درباره شعر کهن و شعر امروز. این کتاب حاوی نقطهنظرهای گوناگون شادروان دکتر زرینکوب در حوزه شعر فارسی و مطالعهای تطبیقی در شعر قدیم و معاصر عرب و جهان غرب است. زندهیاد زرینکوب در این کتاب در واقع به تمام مباحثی که راجع به شعر در سایر آثار خود داشته، پرداخته است.
بیشتر
دیدگاههای کتاب الکترونیکی شعر بی دروغ ، شعر بی نقاب
زیبا نوشتی محمد عزیز.میدونم و میفهمم چی میگی چون خیلی از مواردی رو که گفتی خودم با تمام وجودم چشیدم.ولی محمد یه چیزی که هست اینه که من هم مثل تو قید خیلی چیزها رو زدم.ولی بعد از یه مدت که کلی با خودم کلنجار رفتم بالاخره به چیزی رسیدم.به این رسیدم که چرا اگر من کاری برای کسی انجام بدم باید همیشه انتظار پاداش داشته باشم؟؟پاداشی که ممکنه هر چیزی باشه حتی مثلا یک نگاه محبت آمیز .
باور کن وقتی به این نتیجه رسیدم که من هستم و باید برای آرامش روح و روانم که شده باید ببخشم و دویاره مهر بورزم.محبت کنم ،حتی به دشمنانم.
به طور باور نکردنی به آرامش رسیدم.دیدم نسبت به خیلی چیزها عوض شده. به این باور رسیدم که این کسی که الان به این نام و نشان روی این کره خاکی وجود داره وظایفی داره .اون هم برداشتند سختی ها از جلوی پای دیگران البته در حد توانم باشه.میدونم چیزی همیشه جلوی پام قرار میگیره که به قد توانم باشه.وقتی ب این رسیدم بی هیچ چشم داشتی محبت میکنم و تاثیرات شگرفش رو روی زندگیم دارم میبینم.تاثیراتی که هیچ وقت باور نمیکردم برام اتفاق بی افته.بدون هیچ تلاش خاصی.زندگی شاید با یک بخشش و یک محبت اندک بهت زیبا ترین لبخندش رو هدیه کنه.پس دل چرکین نباش از گذشته و آدم های اطرافت.بدون هر کسی به اندازه وسع و فهمش داره رفتار میکنه و این قدرت توست که با محبت و مهربانی کردن به او بفهمانی که زندگی رو طور دیگری هم میشه دید و میشه رفتار کرد و میشه درست بود.
خوب بودن کار سختی نیست فقط گذشت میخواد.باید از خود بگذری تا به بالا برسی.
پلکان رسیدن به اوج همینه.وقتی به این مرحله رسیدی به گذشته خودت خواهی خندید که چرا اینقدر خودت رو تو فشار میگذاشتی در حالی که شاید با یک لبخند و شاید با یک لیوان آب که با رویی خندان برای اونی که عذابت داده میتونستی برای همیشه صاحب قلبش بشی .:-)
بچه ها شوخی،شوخى به قورباغه ها سنگ پرت می کردند و قورباغه ها جدی جدی می مردن
*هرچى هم مینویسم برداشت شخصیمه و احتمال اینکه اشتباه بگم خیلى زیاده
سختم میاد این عبارت را شعر بدونم به نظرم بیشتر مثل یه حکمته، مثل یه ضرب المثل
سعى میکنم یکم بیشتر بازش کنم
روشنه که چرا متن بچه ها رو انتخاب کرده،کودک به عنوان نمادى از بی قصدى و رفتار معصومانه شناخته میشه و نسبتی که این بی قصدی را اشکار میکنه شوخی بودن ماجرائه،میشه پرسید که ایا اصلا بی قصدى وجود داره؟یا ایا بچه ها معصومند؟ یاد شعری از مولر بود فکر کنم، میوفتم که میگه:می ارامد ماه بر رود،چنان قطره ی روغنی.کودکان به کناره ها می ایند،تا زخم ها و جراحاتشان شفا یابد،پدری که زخمشان زد،می اید تا جنونش را شفایى بیابد...
پدری که زخم میزند در این متن معصوم نیست. مولر در ادامه ی شعر می نویسه که:این گوشه اما اغاز حکایت نیست،پایان ماجراست،پیش از ان،مادران و پدران و کودکان،باید راهشان را به رود پیدا کنند،جدا جدا،بی راهنما،و این سفری بس طولانی و ناهموار است،همان گوشه ی بی رحم ماجرا که تو را سخت میترساند.
مهم پیدا کردن اون روده.بچه ها هم اصلا لب رود نیستند، قسمت بی رحم این ماجرا اینه که کودک محض وجود نداره و حقیقت کودکانه در دست ادم های بزرگ بهانه ای میشه که خود را با بی قصدی و معصومیت توجیه کنند. در جهان واقعی پشت این شوخی،من خنده ى تلخى رو میبینم
جالب ترین قسمت این متن، بیان روشنی است که از تفاوت مفهوم واقعیت در نزد بچه ها و قورباغه ها به دست میاد. سنگ پرت کردن رنجی به دنبال نداره در دنیای بچه ها هم سنگی که یک بچه بتونه پرتش کنه کسی رو نمی کشه و واقعیت جهان بچه ها بر این قانون استواره که سنگی که من پرت می کنم نمیتونه اسیب جدى به کسی بزنه اما در جهان قورباغه ها واقعیت بر این قانون استواره که مرگ با یک تکه سنگ همیشه وجود داره و این فقط براى قورباغه و انسان نیست ،میان دو انسان نیز داستان همینه
دوشب قبل تلفنى با یکى از گذشته ام حرف زدم و وقتى منو به اسم اصلیم صدا زد منو یاد گذشته ى غبار الودم انداخت،در این حکایت مشکل از من بود که شور اون سال ها منو به قورباغه ای تبدیل کرد که خودم را تا اون جا می کشوندم که سنگی روى من بیوفته.تجربه ی عشق برای من مثل تجربه ی خون بود(ارامشى که بوى سرد اهن میداد) وقتی نگاه می کنم می بینم واقعیت تاریک تاریخ زندگیم، کودکی و جوانی ام، از من چیزى ساخته که به ندرت شخص و یا سرگرمییى میتونه منو خوشحال کنه مگر اینکه دیگه خیلى مهم باشه اون فرد برام، همیشه واقعیت من اونقدر ترسناک بوده که فقط عشق می تونسته به من ارامش بده ،برای کسایى که طرف مقابل رابطه بودن،همه ی این ها فقط یک تجربه بود ولى براى من معنى فرار از مشکلاتم رو داشت.کلمه ى تجربه برای من کلمه اى بى معنیه که طعم مرگ و شوخی همون بچه ها رو داره،حس میکنم نسبت به گذشته اصلا عوض نشدم فقط هرچى بزرگ تر شدم اشتباهاتمم بزرگ تر شد
ماجرای قورباغه ها رو قبلا برامون یه جور دیگه هم میگفتن، می گفتن که: برای کسی بمیر که برات تب کنه
خب حالا این حکایت مائه دیگه. از همه ی کسایى که براشون تب نکردم،معذرت میخوام و به همه ی کسایى که برام تب نمی کنند میگم که دیگه براشون نمی میرم.خسته ام از این همه مردن،وفادارى ها و برادرى ها خیلى کم شده البته بیشتر فراموش شده...
در آسمان میدرخشید
ماه من
و
ماه آسمان
امشب ماه آسمان
به تنهایی
بار حرف هایم را
به دوش کشید
اگر تو بودی
شانه هایت
سنگینی سکوتم را
حس میکرد
و این دست هایمان بود
که سخن میگفت
و چشم هایمان
دوخته بر دروازه باغ آسمان
*شیدای صحرا*
همیشه بیخبر میگذرد
طرح رنج
از فراز آدمیان.
پایان نزدیک میشود
وقتی هنوز آغاز نشدهاست
و حریصانه باز میگردد
از پی آغاز،
مجرب،
پس از آزمون و خطا.
پس از آزمون زندگیاش
که چیزی میستاند و چیزی دیگر میبخشد
نگاه کن، چنان آزادی، نخواسته و خواسته،
و چون زندگی، اگر مرگ پایان است.
گور درهای خود را نبست.
اما کدام گل و کدام رنگ،
کدام؟
ٔدستچین کردن سبز، طلایی، زرد لیمویی و اخرایی
اخراییهای بسیار ترکیب میشوند
تا تاریکی خیانت معنا شود
تا برگها را بیابد
که بر خوابی بلند بسته میشوند،
برگها، پلکهای لطیف
که حفاظت میکنند دربرابر جریان نور.
چشمهای تو، در لحظهای که نور خاموش میشود.
جوانی دهانت،
وقتی بالای تاریکیات میایستی.
در حیرتم
که تو را چه میشد ای هرزه؟
سکوت کردم خدایا،
تنها دلم هنوز فریاد میکشید،
هنوز میغرید
سقوط، توقف کرد، سقوط که نمیتواند متوقف شود
گریه نکن،
نعره سر داد که حالا نباید گریه کنی
گریه نکن،
این سینه تاب ندارد،
بسیار خوب، میدانم،
میدانم کجا گریه خواهی کرد
همهجا را بر تن عزیزت میشناسم
با همهی اشکهایت که روزی میچشیدم
و چقدر بودند، فقط چقدر بودند
و چقدر خواهند بود و چقدر باید باشند!
ملامت نمیکنم تو را که به من خیانت میکنی.
میدانم، خوب میدانم که کیفر از راه خواهد رسید
آنوقت دستهای خالیام را پیش میآورم
بگذار بستانند آنها که میستاندند.
نمیتوانی رنج را در هیچ دکهی تنباکو فروشی عوض کنی
چرا که این رنج ابدی است.
تلو تلو خواهی خورد
از گناهی به گناهی،
از بیاشکی به اشک
از هراس به وحشت، از اندوه به تشویش
از چنگ بیرحم از شرم و لجن
به تنهایی موحش که هرگز تنها نیست.
تنها شاید بزاق لذت را ببلعی.
حواست به پردهها باشد، به مبلهای راحتی
حواست باشد به عکسها،
چه عکسهایی که اینجا آویزاناند بر دیوار!
به کتابها و به میز
حواست باشد به آن بستر
که از آن فقط سنگینیاش را ناگهان به خود گرفتی
به چراغها حواست باشد ای زن،
که بیشتر به من تعلق دارد
تا به تو.
چنین صدا میزد دل من، چنین زنده.
و نمیدانست
که هنوز وفور خاک، او را به خود نخوانده است،
بازوان خدایاش
که بیرون از جهاناش
هیچکس او را طلب نمیکند، جز یک آواز، یک مرثیه.
حکم اعدامیان که صادر شد
میتوانند آخرین تقاضاشان را بر زبان آورند
تنها نباید زندگی را طلب کنند،
آنگاه، میدانی
تنها همدردی منعشان میکند و شرم و هراس
که شاید قاضی از سر خجلت
حکم را اجرا نکند.
بهتر است تنباکو بخواهند یا شام
لذتی فقیرانه
و لقمهای چرب و نرم که گلو را تر میکند
همان گلویی که بریده خواهد شد.
عمدن شرابشان را تند تند مینوشند
اشاره میکنند که بسیار خوشمزه بود
که آنها خیلی خوبند:
برای وجدان جلاد
بیتردید باید قدری تظاهر کرد.
و فروتنانه
در شبهای واپسین
تا پاس صبح دعا میکنند
بیاجبار میروند،
خاموش تا شکست
آنجا بر پاگرد
که سرمای اول صبح
میتواند گرم شود به خون گرمشان.
و من فقط یک بوسه خواستم.
چشمهایم را بستم و نوشیدم
گلبرگهای لجن را.
پس او میرفت.
با همدلی وحشت دوستاش داشتم و
افسوس میخوردم
که نمیتوانست خود را به من ببخشد
( از او خواستم
ولی تنها با نگاه، مثل حیوانی که نگاه میکند
و او نمیتوانست بشنود. )
در بسته شد
و من به سوی پنجره دویدم.
از آندم هنوز
کنار پنجره میایستم، پاس میدهم،
پاس میدهم آنجا
نگهبان خویش، نگهبان رویا،
و نگهبان طلب
نگاهبان عشقی که قابیل خود را یافت.
درهای گور بسته نشد. گور گشوده است.
تنها وزن دسته گلها پلکهای تابوت را میفشارد
گلها ناپدید میشوند ، خاک ندارند.
مهمانان خانگیِ مراسم به راه خود میروند
مشایعان کالسکه، وابستگان دور
اسبی را مهمیز خواهند زد تا چهار نعل بدود.
و او خواهد آمد آنگاه،
آن گورکن مردهی پیر.
لختی پیش از مراسم نوشیده است و
گور را میکند
ای دهان لهیده، میخواهی «خوشآمد» بگویى ایا؟
با چشمانی فرو بسته
به صدای جریان خون در رگ هایت
خوب گوش ده
با جریان حیات بخشش همراه شو
تو را به جای خواهد رساند که وسعتش
به اندازه ی تمام جهان است
تو بر این سرزمین حکم بران
و عدالت را
بر پهنای بیکرانش
اجرا کن
قدر جهانی را
که در سینه ی تو میتپد
بدان
*شیدای صحرا*
امشب حضور زخمی من را بکش به نیش !
فردا برای دفن تنم آتشی بیار
قبلش شعور زخمی من را بکش به نیش
نزدیک می شوی به وجودی که دور شد
لبهای دور زخمی من را بکش به نیش
از قبر خود عروج به خورشید کرده ام
خواهی تو گور زخمی من را بکش به نیش
چیزی نمانده از همه ی این حضور تلخ
اندک غرور زخمی من را بکش به نیش
( سیاوش حبیبی )
چند روز پیش هنگام برخاستن از خواب به صورت ناخودآگاه سرودم ! ! !
کمتر ز هزار سال ، مرموز شدم !
هذیان زده ای به قامت روز شدم !
در اوج شکست ، می خورم فردا را !
در آخر شب ، وحشت نوروز شدم !
در پشت این پنجره
باغیست ... باغ مخفی
که عطر لیمو و نارنجش
باز می گذارد
تمام پنجره های شهر را ...
مهربانو
اگر نبود ، تکه ابری رهگذر
که می بوسید -
چشم های تشنه ام را گاه
چگونه می توانستم
درختی باشم دور از بهار و باغ ...؟!
چگونه می توانستم ....؟!