تو مشغول مردنات بودی
مترجم:
محمدرضا فرزاد
امتیاز دهید
گزیدهی هشتاد شعر عاشقانه و سوگوار از گنجینه شعر مدرن جهان را در همنشینی با عکسهایی از بزرگان عکاسی جهان
«علت و معلول»
چارلز بوکوفسکی.
خوبا اغلب خودشون، خودشونو میکشن
تا خلاص شن
اوناییام که میمونن
اصلن درست نمیفهمن
چرا همه میخوان
از دستشون خلاص شن.
بیشتر
«علت و معلول»
چارلز بوکوفسکی.
خوبا اغلب خودشون، خودشونو میکشن
تا خلاص شن
اوناییام که میمونن
اصلن درست نمیفهمن
چرا همه میخوان
از دستشون خلاص شن.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی تو مشغول مردنات بودی
ای کاش اینجا بودی.
ای کاش می نشستی روی مبل و
من هم می نشستم در کنارت
دستمال مال تو
اشک مال من
هرچند این قاعده می تواند
به رسم دیگری باشد
ای کاش اینجا بودی عزیزم
ای کاش اینجا بودی
ای کاش اینجا توی ماشین من بودی و
دنده عوض می کردی.
بعد می دیدیم سر از جای دیگری
در آورده ایم
از ساحلی ناشناس
یا که نه, اصلا برگشته ایم
جایی که پیشتر بودیم.
ای کاش اینجا بودی عزیزم
ای کاش اینجا بودی
ای کاش وقتی ستاره ها سر زنند
چیزی از ستاره بینی ندانم
همان دمی که ماه ملافه نقش خود را پهن می کند
بر آب
که آه کشان در خواب, گرده عوض میکند
ای کاش هنوز جایی بود
که از آن به تو زنگ می زدم.
ای کاش اینجا بودی عزیزم
در این نیمکره زمین
که نشسته ام در ایوان و
جرعه جرعه پیش درآمد می زنم
سرشب است و خورشید دارد غروب می کند
بچه ها سروصدا می کنند و مرغان دریایی زار می زنند
وای آخر چه لطفی دارد فراموشی
اگر از پی آن مرگی نیز در کار باشد
هیچ چیز جلو دارت نبود
نه لحظه های خوش.
نه آرامش.
تو مشغول مردنت بودی.
نه درختانی
که به زیرشان قدم زدی، نه درختانی که سایه سارت بودند.
نه پزشکی که بیمت می داد
نه پزشک جوان سپید مویی که یکبار جانت را نجات داد.
تو مشغول مردنت بودی.
هیچ چیز جلودارت نبود.
در اتاقت می نشستی و به شهر خیره می شدی و
مشغول مردنت بودی.
می رفتی سر کار و می گذاشتی سرما بخزد لای لباس هات.
میگذاشتی خون بتراود لای جوراب هایت.
و هیچ چیز جلودارت نبود.
نه آه های خسته ات
نه شش هایت که آب انداخته بود.
نه آستین هایت که حامل درد دستهایت بود.
هیچ چیز جلو دارت نبود.
تو مشغول مردنت بودی.
نه گذشته.
نه آینده با هوای خوش اش.
نه شکست. نه توفیق.
هیچ کاری نمی کردی فقط مشغول مردنت بودی.
ساعت را به گوشت می چسباندی
حس می کردی داری می افتی.
بر تخت دراز می کشیدی.
دست به سینه می شدی و خواب دنیای بی تو را می دیدی.
و تو مشغول مردنت بودی.
و هیچ چیز جلودارت نبود….
من هم دوست دارم این کتاب و بخونم
ولی.....
دلم را گرفتی و من مردم.
اما این نه آن مردنی بود که می خواستم؛
عاشقی درد آورترین بلائی بود که بر سرم آمد... .[/quote]
خوبا اغلب خودشون، خودشونو میکشن
تا خلاص شن
اوناییام که میمونن
اصلن درست نمیفهمن
چرا همه میخوان
از دستشون خلاص شن.
دلم را گرفتی و من مردم.
اما این نه آن مردنی بود که می خواستم؛
عاشقی درد آورترین بلائی بود که بر سرم آمد... .
حتی اگر چنین دیر سر رسد
طلوع عشق و طللوع نور
از خواب بر می خیزی و شمع ها خودا خود
روشن اند
ستارگان گردهم می آیند و رویا ها بر بالش ات
فرو می چکند وعطر گرم هوا را می پراکنند
حتی اگر چنین دیر استخوانهایت بدرخشند
وگور خاک فردا در نفس هایت شعله گیرد..
قبلاً کتاب رو دیده م واقعاً فوق العاده ست: « بی خیال عشق؛ می خواهم لای موهای طلائیت بمیرم...» ریچارد براتیگان
حیف که قابل دانلود نیست
اینجور وقتها آدم بی اختیار به یاد دوست گرامی khar tu khar می:-)فته