کلاسیک های ادبیات روسی
رطوبت زیرزمین همیشه از دیوارهای سنگی تراوش میکرد و مانند جویبارهای کوچک به پایین جاری میشد. گامبرینوس اصلا پنجره نداشت به این دلیل شب و روز چراغ های گازی در آن میسوخت و آبی که از دیوارها جاری بود در پرتو چراغ ها میدرخشید.
وجدان زنو
" ما مردها مزایا یا معایبی را ک در معشوقه هایمان ستایش یا نکوهش میکنیم در زن هایمان ب همان ترتیب مورد ارزیابی قرار نمیدهیم "
ماجراهای آقای کا (2) - خانه ی اشباح
عجیبه این کار من نتونستم داستان رو متوجه شم
دشت سوزان
وقتی دفنش کردم، گفتم: آسوده بخواب، آناکلتو مورونس! و هر بار ک از کنار رودخانه بر می گردم و مشتی سنگ می آورم تا رویش بریزم، می گویم: اگر همه ی دوز و کلک هایی را ک بلدی، بزنی باز هم نمی توانی از این جا خلاص بشوی.
آناکلتو مورونس
دشت سوزان
شاید فردا همین دور و برها کاری پیدا کنم تا بتوانم همه ی بدهی ام را ب تو پس بدهم. گفتی آن قاطرچی با ترانسیتو از کدام طرف رفت؟
از آن طرف. من هیچ اعتنایی نکردم.
پس من زود برمی گردم، می روم دنبالش.
کجا داری می روی؟
خب، آن طرف، پدر، همان طرف
دو بیتیهای شاعران امروز
سر کوه بلند آمد عقابی
ن هیچش ناله ای ن پیچ و تابی
نشست و سر ب سنگی هشت و جان داد
غروبی بود و غمگین آفتابی
اخوان ثالث_مهدی
دلم کافر شد و گفتم خدا تو
بهشت زندگانی را صفا تو
غم پنهان خود را با ک گویم
تو با من بی من و من بی تو با تو
زرد کاهی
تاریخِ پیشین
***
از دور دستها میائیم
...خیلی دور
هنوز وِز وِز فلاخن ها در گوشمان است،
مر زهای دلتنگی کوه ها وجنگل ها
اندوده شده با لاشه های حیوانات خونین
پر از شیهه ی اسبانِ وحشیِ نَر
بالای کوه ها.
انتهای راهی ست که ما از آن آمده ا
آمریکا و چند شعر دیگر
Those Two
That tree said
I don't like that white car under me
it smells gasoline
That other tree next to it said
O you're always complaining
you're a neurotic
you can see by the way you're bent over
غیر منتظره
بدی این زندگی فقط به خاطر عدم توجه به ضعف ها و ناپایداری های آن است. دلیل بدی فقط همین سهل انگاری ما است. خوبی فقط با مقاومت در برابر این خواب آلودگی به وجود می آید, فقط با هوشیاری روح که توجه ما را به نقطه ی ناپایدارش معطوف می کند, هرچند د
گزارش یک آدم ربایی
"پلاسیدادینرو "فکر میکرد خطر رفع شده پس روی مهتابی آمد, زیر پایش کنار در سانتیاگو ناصر با شکم بر خاک افتاده بود و سعی میکرد از تالاب خونش بیرون بیاید. به پهلو خم شد و ایستاد و چون شبحی به راه افتاد. با دستهایش روه هایش را که آویخته بودند گر