خلد برین و مسمطات
نویسنده:
وحشی بافقی
امتیاز دهید
به اهتمام: ح. کوهی کرمانی
اشعار وحشی بافقی شیرین است، به خصوص اشعار عاشقانه او که شیرین تر است و چون با صداقت قلبی، سادگی و ظرافت طبع وحشی بافقی توام می گردد، اشعاری پدیدار می گردد که از ظرافت خاصی برخوردار است.
در اشعار وحشی بافقی، علاوه بر شعرهای عاشقانه، پند و اندرز نیز فراوان به چشم می خورد. وحشی بافقی در غزل و مثنوی استاد بود و سبک خاصی را ابداع نمود که بعد ها مورد توجه شعرای دیگر نیز قرار گرفت. وحشی بافقی علاوه بر مثنوی، غزل ، قصاید، ترجیعات و ترکیبات، مسمطات و رباعیات زیادی نیز دارد که بالغ بر 1500 بیت می شود.
مثنوی خلد برین در پانصد بیتف ناظر و منظور در هفتصد بیت و شیرین و فرهاد در هستصد بیت نیز از او به جای مانده که از جمله آثار ادبی و شاهکارهای شعری به شمار می رود.
بیشتر
اشعار وحشی بافقی شیرین است، به خصوص اشعار عاشقانه او که شیرین تر است و چون با صداقت قلبی، سادگی و ظرافت طبع وحشی بافقی توام می گردد، اشعاری پدیدار می گردد که از ظرافت خاصی برخوردار است.
در اشعار وحشی بافقی، علاوه بر شعرهای عاشقانه، پند و اندرز نیز فراوان به چشم می خورد. وحشی بافقی در غزل و مثنوی استاد بود و سبک خاصی را ابداع نمود که بعد ها مورد توجه شعرای دیگر نیز قرار گرفت. وحشی بافقی علاوه بر مثنوی، غزل ، قصاید، ترجیعات و ترکیبات، مسمطات و رباعیات زیادی نیز دارد که بالغ بر 1500 بیت می شود.
مثنوی خلد برین در پانصد بیتف ناظر و منظور در هفتصد بیت و شیرین و فرهاد در هستصد بیت نیز از او به جای مانده که از جمله آثار ادبی و شاهکارهای شعری به شمار می رود.
آپلود شده توسط:
BARDIAKH
1389/08/19
دیدگاههای کتاب الکترونیکی خلد برین و مسمطات
گویا اصل شعر از کسی است به نام علی اصغر وفادار استهبانی (مصرع یکی مانده به آخر):
http://karsi.blogfa.com/post/253/%D8%B4%...%81%D9%82%DB%8C
توضیحات این وبلاگ منطقی به نظر میاد. البته که شعری زیبا و شور انگیز است؛ صرفنظر از اینکه چه کسی آن را سروده است.[/quote]
البته که این اشعار ضعیف از وحشی بافقی نیست. شوربختانه ناآگاهی های فراوانی در این زمینه وجود دارد. در این زمینه مولانای بیچاره، گوی سبقت را از همه ربوده و هر مهملاتی را به ناف شاعر بزرگ بسته اند.
روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد
مرد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید
بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ
جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید
روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد
اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــــد
روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت
نقل قول[/quote]
گویا اصل شعر از کسی است به نام علی اصغر وفادار استهبانی (مصرع یکی مانده به آخر):
http://karsi.blogfa.com/post/253/%D8%B4%D8%B9%D8%B1%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D9%86%D8%A7%D9%85-%D9%88%D8%AD%D8%B4%DB%8C-%D8%A8%D8%A7%D9%81%D9%82%DB%8C
توضیحات این وبلاگ منطقی به نظر میاد. البته که شعری زیبا و شور انگیز است؛ صرفنظر از اینکه چه کسی آن را سروده است.
روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد
مرد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید
بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ
جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید
روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد
اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــــد
روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت
نقل قول
در عشق اگر بادیه ای چند کنی طی/ بینی که در ان بادیه چه نشیب و چه فراز است
سد بلعجبی هست همه لازمه ی عشق/ از جمله یکی قصه ی محمود و ایاز است
عشق است که سر در قدم ناز نهاده / حسن است که میگردد و جویای نیاز است
این زاغ عجب چیست که کبک دریش را/رنگینی منقار ز خون دل باز است
این مهره ی مومی که دل ما بست چه تابد/با برق جنون کاتش یاقوت گداز است
وحشی تو برون منده ای از سعی کم خویش/ورنه در مقصود به روی همه باز است
مباشید ای رفیقان امشب ِ دیگر ز من غافل / که از بزم شما خواهیم بردن درد سر امشب
مگر در من نشان مرگ ظاهر شد که میبینم / رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب
مکن دوری خدا را از سر بالینم ای همدم / که من خود را نمیبینم چو شبهای دگر امشب
شرر در جان وحشی زد غم آن یار سیمین تن / ز وی غافل مباشید ای رفیقان تا سحر امشب
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفتگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
روزگاری من ودل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل ودین باخته دیوانه رویی بودیم
بسته سلسله سلسله مویی بودیم
کس درآن سلسله غیرازمن ودل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمارنداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتارنداشت
این همه مشتری و گرمی بازارنداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدارنداشت
اول آن کس که خریدارشدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دل آرایی او
شهر پرگشت زغوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
چاره این است وندارم به ازاین رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
برکف پای دگربوسه زنم جای دگر
بعدازاین رای من این است وهمین خواهد بود
من براین هستم والبته چنین خواهد بود
پیش او یارِ نوویارکهن هردو یکی است
حرمت مدعی وحرمت من هردویکی است
قول زاغ وغزل مرغ چمن هردو یکی است
نغمه بلبل وغوغای زغن هر دو یکی است
این ندانسته که قدرهمه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی یاردگرباشم به
چند روزی پی دلدارِ دگر باشم به
عندلیب گل رخسارِ دگر باشم به
مرغ خوش نغمه گلزاردگرباشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم ازتازه جوانان چمن ممتازش
آن که برجانم ازاو دم به دم آزاری هست
می توان یافت که بر دل زمنش باری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست دراین شهر کسی
بنده ای هم چو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول وآخراین مرحله دیدیم بس است
بعد ازاین ما وسر کوی دل آرای دگر
با غزالی به غزل خوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر ازدل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این، برود چون نرود
چند کس ازتو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست زجام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوس ها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفه ی خانه برانداز مباش
ازتوحیف است به این طایفه دمسازمباش
میشوی شهره به این فرقه هم آوازمباش
غافل از لعب حریفان دغل باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری است مبادا که ببازی خود را
درکمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض این است که درقصد تویاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف دور و برت باش که پایی نخوری
گر چه از خاطر«وحشی» هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پرگله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیزکسان گوش کند[/quote]
قشنگ ترین ترکیب بند وحشی عزیزم همینه...:-*
و در ضمن یکی از بهترین ترکیب بندای ادبیات فارسی از نظر من:x
داد دمش خرمن عمرت به باد
تیغ من از خون تو چون رنگ بست
داد تو را چشمه حیوان به دست
تا تو بدانی که ز دشمن ضرر
به که رسد دوستی از اهل شر
حیرتم از گردن پر زور توست
کاو به چنین بار بماند درست
گوهر آدم اگر از درهم است
خر که زرش بار کنی آدم است
زان فکنی جامه ی اطلس به دوش
تا شود آن بر خریت پرده پوش
گشت چو از باد قوی گوسفند
پنجه قصاب از او پوست کند
ناخلفی پا چو نهد در میان
پرتو عزت برد از دودمان
پرتو جمعی ز سر یک تن است
مجلسی از مشعله ای روشن است
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفتگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
روزگاری من ودل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل ودین باخته دیوانه رویی بودیم
بسته سلسله سلسله مویی بودیم
کس درآن سلسله غیرازمن ودل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش این همه بیمارنداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتارنداشت
این همه مشتری و گرمی بازارنداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدارنداشت
اول آن کس که خریدارشدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دل آرایی او
شهر پرگشت زغوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
چاره این است وندارم به ازاین رای دگر
که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
برکف پای دگربوسه زنم جای دگر
بعدازاین رای من این است وهمین خواهد بود
من براین هستم والبته چنین خواهد بود
پیش او یارِ نوویارکهن هردو یکی است
حرمت مدعی وحرمت من هردویکی است
قول زاغ وغزل مرغ چمن هردو یکی است
نغمه بلبل وغوغای زغن هر دو یکی است
این ندانسته که قدرهمه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی یاردگرباشم به
چند روزی پی دلدارِ دگر باشم به
عندلیب گل رخسارِ دگر باشم به
مرغ خوش نغمه گلزاردگرباشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم ازتازه جوانان چمن ممتازش
آن که برجانم ازاو دم به دم آزاری هست
می توان یافت که بر دل زمنش باری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست دراین شهر کسی
بنده ای هم چو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول وآخراین مرحله دیدیم بس است
بعد ازاین ما وسر کوی دل آرای دگر
با غزالی به غزل خوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر ازدل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این، برود چون نرود
چند کس ازتو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست زجام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوس ها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفه ی خانه برانداز مباش
ازتوحیف است به این طایفه دمسازمباش
میشوی شهره به این فرقه هم آوازمباش
غافل از لعب حریفان دغل باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاری است مبادا که ببازی خود را
درکمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض این است که درقصد تویاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف دور و برت باش که پایی نخوری
گر چه از خاطر«وحشی» هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پرگله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیزکسان گوش کند