قرآن کریم
امتیاز دهید
قرآن کتاب مقدس مسلمانان است و با القابی چون «کریم» و «مجید» خوانده میشود. برای مسلمانان، این کتاب بازآفرینی زمینیِ مفاهیم اصلی آسمانیست که ابدی و ازلیاند. قرآن خود را با عنوان «لوح حفاظتشده» خوانده است.
از میان ترجمه های متعدد، روان ترین و واضح ترین ترجمه را مرحوم طاهره صفارزاده انجام داده است.
بیشتر
از میان ترجمه های متعدد، روان ترین و واضح ترین ترجمه را مرحوم طاهره صفارزاده انجام داده است.
آپلود شده توسط:
Reza
1387/02/24
دیدگاههای کتاب الکترونیکی قرآن کریم
"غیبت کبری"
عمـــریست که از حضـــور او جـــا مـــانـــدیـــم
در غـــربت ســرد خـــویش تنهـــا مـــانـــدیـــم
"او منتظـــر اســـت تـا کـه مـــا بـــر گـــردیــم"
"مـــاییـــم" که در غیبــت کبـــری مـــانـــدیـــم
...
رندان سلامت میکنند جان را غلامت میکنند
مستی ز جامت میکنند مستان سلامت میکنند
در عشق گشتم فاشتر وز همگنان قلاشتر
وز دلبران خوش باشتر مستان سلامت میکنند
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر مستان سلامت میکنند
افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی
بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت میکنند
ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو
من کس نمیدانم جز او مستان سلامت میکنند
ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا
وی شاه طراران بیا مستان سلامت میکنند
حیران کن و بیرنج کن ویران کن و پرگنج کن
نقد ابد را سنج کن مستان سلامت میکنند
شهری ز تو زیر و زبر هم بیخبر هم باخبر
وی از تو دل صاحب نظر مستان سلامت میکنند
آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو
وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت میکنند
آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو
وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت میکنند
آن جا که یک باخویش نیست یک مست آن جا بیش نیست
آن جا طریق و کیش نیست مستان سلامت میکنند
آن جان بیچون را بگو وان دام مجنون را بگو
وان در مکنون را بگو مستان سلامت میکنند
آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو
وان یار و همدم را بگو مستان سلامت میکنند
آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو
وان طور سینا را بگو مستان سلامت میکنند
آن توبه سوزم را بگو وان خرقه دوزم را بگو
وان نور روزم را بگو مستان سلامت میکنند
آن عید قربان را بگو و ان شمع قرآن را بگو
وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت میکنند
ای شه حسام الدین ما ای فخر جمله اولیا
ای از تو جانها آشنا مستان سلامت میکنند
ای غایب از این محضر از مات سلام الله
وی از همه حاضرتر از مات سلام الله
ای نور پسندیده وی سرمه هر دیده
احسنت زهی منظر از مات سلام الله
ای صورت روحانی وی رحمت ربانی
بر مؤمن و بر کافر از مات سلام الله
چون ماه تمام آیی و آن گاه ز بام آیی
ای ماه تو را چاکر از مات سلام الله
ای غایب بس حاضر بر حال همه ناظر
وی بحر پر از گوهر از مات سلام الله
ای "شاهد بی نقصان" وی روح ز تو رقصان
وی مستی تو در سر از مات سلام الله
ای جوشش می از تو وی شکر نی از تو
وز هر دو تویی خوشتر از مات سلام الله
شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی
هم مشکی و هم عنبر از مات سلام الله
پنهان مشو که روی تو بر ما مبارکست
نظاره تو بر همه جانها مبارکست
یک لحظه سایه از سر ما دورتر مکن
دانستهای که سایه عنقا مبارکست
ای نوبهار حسن بیا کان هوای خوش
بر باغ و راغ و گلشن و صحرا مبارکست
ای صد هزار جان مقدس فدای او
کآید به کوی عشق که آن جا مبارکست
سودایییم از تو و بطال و کو به کو
ما را چنین بطالت و سودا مبارکست
ای بستگان تن به تماشای جان روید
کآخر رسول گفت تماشا مبارکست
هر برگ و هر درخت رسولیست از عدم
یعنی که کشتهای مصفا مبارکست
چون برگ و چون درخت بگفتند بیزبان
بی گوش بشنوید که اینها مبارکست
ای جان چار عنصر عالم جمال تو
بر آب و باد و آتش و غبرا مبارکست
یعنی که هر چه کاری آن گم نمیشود
کس تخم دین نکارد الا مبارکست
سجده برم که خاک تو بر سر چو افسرست
پا درنهم که راه تو بر پا مبارکست
میآیدم به چشم همین لحظه نقش تو
والله خجسته آمد و حقا مبارکست
نقشی که رنگ بست از این خاک بیوفاست
نقشی که رنگ بست ز بالا مبارکست
بر خاکیان جمال بهاران خجستهست
بر ماهیان طپیدن دریا مبارکست
آن آفتاب کز دل در سینهها بتافت
بر عرش و فرش و گنبد خضرا مبارکست
دل را مجال نیست که از ذوق دم زند
جان سجده میکند که خدایا مبارکست
هر دل که با هوای تو امشب شود حریف
او را یقین بدان تو که فردا مبارکست
بفزا شراب خامش و ما را خموش کن
کاندر درون نهفتن اشیاء مبارکست
اما اگر به حای درس اخلاق به دیگران دادن هر کسی-هرکسی-غرضم شخص شما نیست .هرکسی-سعی در رفتار واخلاق عرفانی داشته باشد نه این مرزوبوم بلکه حهان گلستان میشود
عشق در عــــــــرفان
عشق در عرفان ، از جهات مختلف، به عنوان یک اصل، مورد توجه قرار میگیرد که اهم آنها عبارتند از:
الف- نقش عشق در آفرینش:
از دیرباز میان متفکران این سوال مطرح است که انگیزه آفرینش چیست؟ جمعی در آفرینش جهان برای خدا انگیزه و اهدافی عنوان کردهاند و جمعی داشتن غرض و انگیزه را نشان نقص و نیاز دانسته و خداوند را برتر از آن میدانند که در آفرینش غرض و هدفی را دنبال کند.
عرفا، در مقابل این پرسش، عشق را مطرح میکنند و همچون حافظ برآنند که:
طفیل هستی عشقند آدمی و پری...
از نظر عرفا، جهان برای آن به وجود آمده که مظهر و جلوهگاه حق بوده باشد. در یک حدیث قدسی آمده که حضرت داوود(ع) سبب آفرینش را از خداوند پرسید. حضرت حق در پاسخ فرمود: «کنتُ کنزاً مخفیاً لااُعرفُ فاحببتُ انْ اُعرف فخلقتُ الخلقَ لکی اعرف.»گنج نهانی بودم که دوست داشتم شناخته شوم، پس آفریدگان را آفریدم تا شناخته شوم.شایسته پرستش هستی میپرستمت.
پس جهان بر این اساس بوجود آمده که حضرت حق خواسته جمال خویش را به جلوه درآورد. این نکته را جامی با بیان لطیفی چنین میسراید:
در آن خلوت که هستی بینشان بود/ به کنج نیستی عالم نهان بود
وجودی بود از نقش دویی دور/ ز گفتگوی مایی و تویی دور
"جمالی" مطلق از قید مظاهر/ به نور خویشتن، بر خویش ظاهر
دلارا شاهدی در حجله غیب/ مبرا ذات او از تهمت عیب...
درخش ساده ز هر خطی و خالی/ ندیده هیچ چشمی زو خیالی
نوای دلبری با خویش میساخت/ قمار عشقی با خویش میباخت
ولی زان جا که حکم خوبرویی است/ ز پرده خوبرو در تنگ خویی است
نکورو تاب مستوری ندارد/ چو در بندی سر از روزن برآرد...
چو هر جا هست حسن اینش تقاضاست/ نخست این جنبش از «حسن» ازل خاست
برون زد خیمه ز اقلیم تقدس/ تجلی کرد بر آفاق و انفس...
از هر آیینهای بنمود رویی/ به هر جا خاست از وی گفتگویی...
از ذرات جهان آیینهها ساخت/ ز روی خود به هر یک عکس انداخت...
"جمال" اوست هر جا جلوه کرده/ ز معشوقان عالم بسته پرده...
به هر پرده که بینی پردگی اوست/ قضا جنبان هر دلبردگی اوست...
دلی کان عاشق خوبان دلجوست/ اگر داند وگرنی عاشق اوست.مقدمه یوسف و زلیخا.
جمال حضرت حق در آینه حضرات پنجگانه- که عبارتند از: عالم اعیان ثابته، جبروت، ملکوت، ملک و انسان کامل- جلوه کرده و در هر موجودی، به نسبت مرتبه وجودی آن، برخی از اسماء و صفات الهی جلوهگر و نمایان شده است. مظهر کامل آن معشوق، وجود انسان کامل است که خلیفه اوست در جهان آفرینش، و آینه تمامنمای اسماء و صفاتش، و شاید حدیث «خلق الله آدم علی صورته» اشاره به این نکته باشد.صحیح بخاری»، ج4، ص56، و «جامع صغیر»، ج2، ص4.
ب- عشق در بازگشت:
عرفا عشق را در بازگشت هم مطرح میکنند، به این معنا که این عشق از ذات حق به سراسر هستی سرایت میکند. البته عشق حق در مرحله اول به ذات خویش است و چون معلول لازم ذات علت است، پس به تبع ذات، مورد عشق و علاقه حق قرار میگیرد. پس خدا آفریدگان را دوست میدارد و از این طرف نیز هر موجودی عاشق کمال خویش است. بنابراین، در سلسله نظام هستی چنانکه در قوس نزول عشق از بالا به پایین در جریان است، از آن جهت که هر مرتبه پایین اثر مرتبه بالاست، در قوس صعود هم هر مرتبهای از وجود، عاشق و طالب مرتبه بالاتر از خویش است چون کمال اوست، و چون بالاترین مرتبه هستی، ذات حضرت حق است پس معشوق حقیقی سلسله هستی، ذات مقدس اوست. اسفار ملاصدرا، چاپ جدید، ج7، ص158 به بعد
همین عشق به کمال و عشق به اصل خویش، انگیزه و محرک نیرومند همه ذرات جهان از جمله انسان به سوی حضرت حق است.
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش
و این عشق، چنانکه گذشت، یک عشق دو سره است که: «یحبهم و یحبونه.»سوره 5، آیه54: خدا ایشان را دوست میدارد و ایشان نیز خدا را.
ج- عشق در پرستش:
عرفا با گروههای فکری دیگر، در روش شناخت و ابزار شناخت فرق دارند به این معنا که در کنار عقل، بصیرت را مطرح میکنند و رسیدن به بصیرت و معرفت را نتیجه مجاهده و ریاضت میشمارند. اما در جنبه عبادت و پرستش نیز خود را از عابدان و زاهدان، در چگونگی و اهداف عبادت، جدا میدانند. اینان عابدان و زاهدان را سوداگرانی میشمارند که عبادت را به خاطر اجر و پاداش، انجام میدهند با این تفاوت که عابدان، هم دنیا را میخواهند و هم آخرت را و زاهدان از دنیا چشم میپوشند و تنها آخرت را میخواهند. اما عارفان، خدا را نه به خاطر دنیا و آخرت بلکه بدان جهت میپرستند که او را دوست میدارند. چنانکه از مولای متقیان علی(ع) نقل شده که: «ما عبدتک خوفاً من نارک و لا طمعاً فی جنتک لکن وجدتک اهلاً للعبادة فعبدتک.»وافی فیض، ج3، ص70: تو را نه از بیم دوزخ، و نه به طمع بهشت میپرستم،
در متون عرفانی هم از رابعه نقل است که میگفت:
«الهی، ما را از دنیا هر چه قسمت کردهای، به دشمنان خود ده. و هر چه از آخرت قسمت کردهای، به دوستان خود ده، که مرا تو بسی.
خداوندا، اگر تو را از بیم دوزخ میپرستیم، در دوزخم بسوز و اگر به امید بهشت میپرستیم، بر من حرام گردان. و اگر تو را برای تو میپرستیم، جمال باقی دریغ مدار.»تذکرةالاولیا، ج1، ص73.
د- عشق در رابطه با دیگران:
از آنجا که عرفا ذات حضرت حق را معشوق حقیقی میدانند و آفرینش را جلوهگاه و مظهر آن معشوق، طبعاً همه جهان و جهانیان را دوست خواهند داشت. چنانکه سعدی میگوید:
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست/ عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
و اگر بیشتر دقیق شویم از دیدگاه عرفا همه عالم «او» ست، نه «از او» چنانکه جامی گوید
تو را ز دوست بگویم حکایتی بیپوست/ همه ازوست وگر نیک بنگری همه اوست
واز همین روست که عبادت به حز خدمت خلق نیست
(و علم آدم الاسماء کلها، ثم عرضهم ) الخ ، این جمله اشعار دارد بر اینکه اسماء نامبرده ، و یا مسماهاى آنها موجوداتى زنده و داراى عقل بوده اند، که در پس پرده غیب قرار داشته اند، و بهمین جهت علم بآنها غیر آن نحوه علمى است که ما باسماء موجودات داریم ، چون اگر از سنخ علم ما بود، باید بعد از آنکه آدم بملائکه خبر از آن اسماء داد، ملائکه هم مثل آدم داناى بآن اسماء شده باشند، و در داشتن آن علم با او مساوى باشند، براى اینکه هر چند در اینصورت آدم بآنان تعلیم داده ، ولى خود آدم هم بتعلیم خدا آنرا آموخته بود. پس دیگر نباید آدم اشرف از ملائکه باشد، و اصولا نباید احترام بیشترى داشته باشد، و خدا او را بیشتر گرامى بدارد، و اى بسا ملائکه از آدم برترى و شرافت بیشترى میداشتند.
و نیز اگر علم نامبرده از سنخ علم ما بود، نباید ملائکه بصرف اینکه آدم علم باسماء دارد قانع شده باشند، و استدلالشان باطل شود، آخر در ابطال حجت ملائکه این چه استدلالى است ؟ که خدا بیک انسان مثلا علم لغت بیاموزد، و آنگاه وى را برخ ملائکه مکرم خود بکشد، و بوجود او مباهات کند، و او را بر ملائکه برترى دهد، با اینکه ملائکه آنقدر در بندگى او پیش رفته اند که ، (لا یسبقونه بالقول و هم بامره یعملون )، (از سخن خدا پیشى نمى گیرند، و بامر او عمل مى کنند)، آنگاه باین بندگان پاک خود بفرماید: که این انسان جانشین من و قابل کرامت من هست ، و شما نیستید؟ آنگاه اضافه کند که اگر قبول ندارید، و اگر راست میگوئید که شایسته مقام خلافتید، و یا اگر در خواست این مقام را مى کنید، مرا از لغت ها و واژه هائیکه بعدها انسانها براى خود وضع مى کنند، تا بوسیله آن یکدیگر را از منویات خود آگاه سازند، خبر دهید.
علاوه بر اینکه اصلا شرافت علم لغت مگر جز براى این است که از راه لغت ، هر شنونده اى بمقصد درونى و قلبى گوینده پى ببرد؟ و ملائکه بدون احتیاج بلغت و تکلم ، و بدون هیچ واسطه اى اسرار قلبى هر کسى را میدانند، پس ملائکه یک کمالى مافوق کمال تکلم دارند.
و سخن کوتاه آنکه معلوم میشود آنچه آدم از خدا گرفت ، و آن علمى که خدا بوى آموخت ، غیر آن علمى بود که ملائکه از آدم آموختند، علمى که براى آدم دست داد، حقیقت علم باسماء بود، که فرا گرفتن آن براى آدم ممکن بود، و براى ملائکه ممکن نبود، و آدم اگر مستحق و لایق خلافت خدائى شد، بخاطر همین علم باسماء بوده ، نه بخاطر خبر دادن از آن ، و گرنه بعد از خبر دادنش ، ملائکه هم مانند او با خبر شدند، دیگر جا نداشت که باز هم بگویند: ما علمى نداریم ، (سبحانک لا علم لنا، الا ما علمتنا)، (منزهى تو، ما جز آنچه تو تعلیممان داده اى چیزى نمى دانیم ).
پس از آنچه گذشت روشن شد، که علم باسماء آن مسمیات ، باید طورى بوده باشد که از حقایق و اعیان وجودهاى آنها کشف کند، نه صرف نامها، که اهل هر زبانى براى هر چیزى مى گذارند، پس معلوم شد که آن مسمیات و نامیده ها که براى آدم معلوم شد، حقایقى و موجوداتى خارجى بوده اند، نه چون مفاهیم که ظرف وجودشان تنها ذهن است ، و نیز موجوداتى بوده اند که در پس پرده غیب ، یعنى غیب آسمانها و زمین نهان بوده اند، و عالم شدن بآن موجودات غیبى ، یعنى آنطوریکه هستند، از یکسو تنها براى موجود زمینى ممکن بوده ، نه فرشتگان آسمانى و از سوى دیگر آن علم در خلافت الهیه دخالت داشته است .
نکات قابل توجه در کلمه اسماء در آیه شریفه (و علم آدم الاسماء کلها)
کلمه (اسماء) در جمله (و علم آدم الاسماء کلها) الخ ، از نظر ادبیات ، جمعى است که الف و لام بر سرش در آمده ، و چنین جمعى به تصریح اهل ادب افاده عموم مى کند، علاوه بر اینکه خود آیه شریفه با کلمه (کلها، همه اش ) این عمومیت را تاءکید کرده.
در نتیجه مراد بآن ، تمامى اسمائى خواهد بود که ممکن است نام یک مسما واقع بشود، چون در کلام ، نه قیدى آمده ، و نه عهدى ، تا بگوئیم مراد، آن اسماء معهود است .
از سوى دیگر کلمه : (عرضهم ، ایشانرا بر ملائکه عرضه کرد)، دلالت مى کند بر اینکه هر یک از آن اسماء یعنى مسماى بآن اسماء، موجودى داراى حیاة و علم بوده اند، و در عین اینکه علم و حیاة داشته اند، در پس حجاب غیب ، یعنى غیب آسمانها و زمین قرار داشته اند.
گو اینکه اضافه غیب به آسمانها و زمین ، ممکن است در بعضى موارد اضافه تبعیضى باشد، و لکن از آنجا که مقام آیه شریفه مقام اظهار تمام قدرت خداى تعالى ، و تمامیت احاطه او، و عجز ملائکه ، و نقص ایشان است ، لذا لازم است بگوئیم اضافه نامبرده (مانند اضافه در جمله خانه زید-) اضافه ملکى باشد.
در نتیجه مى رساند: که اسماء نامبرده امورى بوده اند که از همه آسمانها و زمین غایب بوده ، و بکلى از محیط***و وجود بیرون بوده اند.
وقتى این جهات نامبرده را در نظر بگیریم ، یعنى عمومیت اسماء را، و اینکه مسماهاى بآن اسماء داراى زندگى و علم بوده اند، و اینکه در غیب آسمانها و زمین قرار داشته اند، آنوقت با کمال وضوح و روشنى همان مطلبى از آیات مورد بحث استفاده مى شود، که آیه : (و ان من شى ء الاعندنا خزائنه ، و ما ننزله الا بقدر معلوم )، (هیچ چیز نیست مگر آنکه نزد ما خزینه هاى آن هست ، و ما از آن خزینه ها چون خداى سبحان در این آیه خبر میدهد باینکه آنچه از موجودات که کلمه (شى ء- چیز) بر آن اطلاق بشود، و در وهم و تصور در آید، نزد خدا از آن چیز خزینه هائى انباشته است ، که نزد او باقى هستند، و تمام شدنى برایشان نیست ، و بهیچ مقیاسى هم قابل سنجش ، و بهیچ حدى قابل تحدید نیستند، و سنجش و تحدید را در مقام و مرتبه انزال و خلقت مى پذیرند، و کثرتى هم که در این خزینه ها هست ، از جنس کثرت عددى نیست ، چون کثرت عددى ملازم با تقدیر و تحدید است ، بلکه کثرت آنها از جهت مرتبه و درجه است ، و بزودى انشاءاللّه در سوره حجر در تفسیر آیه نامبرده کلامى دیگر خواهد آمد.
پس حاصل کلام این شد: که این موجودات زنده و عاقلى که خدا بر ملائکه عرضه کرد، موجوداتى عالى و محفوظ نزد خدا بودند، که در پس حجاب هاى غیب محجوب بودند، و خداوند با خیر و برکت آنها هر اسمى را که نازل کرد، در عالم نازل کرد، و هر چه که در آسمانها و زمین هست از نور و بهاى آنها مشتق شده است ، و آن موجودات با اینکه بسیار و متعددند، در عین حال تعدد عددى ندارند، و اینطور نیستند که اشخاص آنها با هم متفاوت باشند، بلکه کثرت و تعدد آنها از باب مرتبه و درجه است ، و نزول اسم از ناحیه آنها نیز باین نحو نزول است .
تفسیرالمیزان-علامه طباطبایی
سالهایی که از آنها به سالهای طلایی یاد میشود .
در آن سالها مردم همه یکدل و متحد بودند بارها اتحاد را به چشم خود دیدیم . این روزها هر کسی برای سهم بیشتر و به هر بهایی سفره را سمت خود میکشد و عاقبت این ملت از همین امروز معلوم است .
آن سالها گفتم این ایرانی جماعت که من میبینم تنها یک راه برای پیشرفت و قدرتمند شدن دارد و آن اینست که امام زمان ظهور کند .
اکنون که دیدم در اینجا سخن از آیه ای در مورد بقیه الله است ( هرچند که شان نزولش چیز دیگریست ) یاد آن روزها افتادم .
خوش باشید .
نخست پوزشی که بی دعوت آمده در مجلس را سخن نشاید و از من رعایت این امر دو چندان باید.
پورفر عزیز به هنگام زلزله ورزقان و اهر برای ساختن رفت؛انتظار نیز همین بود یک استاژ زیر مجموعه ساختمان و...،رفت تا بسازد به جای آنکه سخن بپردازد.
داستان راستان ازآن دسته کتاب های دبستانی ما بود.جایی داستانی نقل می کند که حَسَنین یکی به اعتکاف بودی و یکی ... مردی سائل و سخن یکی از اَسباط که چرا به نزد برادرم نرفتی؟ و سخن او که – در فرهنگ شیعی ،معصوم است و سخنش خدشه و چون و چرا ندارد- که به خدا اگر کار فروبسته ی را به سامان کنی از-آن- عبادات بالاتر است.
گرامی محترمی این جا از عدد نفوس و راه به سوی خدا گفت.من از عدد درک از مذهب و عدد مذهب و عدد امام و پیشوا و عدد خدا می گویم؛ علی بر فراز چاه و سر در چاه فرو بُرده و علی کلنگ به دست در ته چاه به آبادانی مشغول؛ من علی دوم را بیشتر برای مردم و این روزگار و خود دوست می دارم.
حرف زیاد است اما بانیان کار بیایند- بیاییم- به جای حرف در مورد یک آیت،یک آیت اجتماعی که در زندگی مردم موثر است را پیشانی کنید که امسال و از امروز بانی خیر و عمل به آن باشید و باشیم.
بخشی از سخنان رد و بدل شده فردی است و جایش در فروم و گپ خانه ها و چات روم ها. بخش اجتماعی مذهب بیشتر نیاز است به ویژه در این روزگار که مردممان روزگارشان سخت است.یادمان باشد حسین در آن نقل چه گفت...کار خلق را بگشاییم برای برخی آدمیان چه ملاکی و دلیلی بهتر و بیشتر از آیات کتاب خدا.
آخر سخن،مرا ترسی است که در چرخه تکرار گرفتار آن شبه عرفانی شویم که پیش از حضور و هجوم مغول دامان جامعه را گرفته بود و فترت و فرتوتی به بار آورده و خانقاه از مسجد و مدرسه رونق بیشتر داشته و نیز آن داستان کلو اسفندیار از سردمداران حکومت شیعی سربداری در بیهق و آن اسب سپید که عمری خَلقی بفریفتی که با کوس و دهل هر شبِ جمعه ای بر بالای کوه می بُرد که چشم انتظاریم. و آن چه لااقل در این سال ها در افق پیدا شده است نو حجتیه ای که انتظارش، شعری است که به جای آن دهل هر پنجشنبه عصر از سیمای دوستان تا عصر جمعه تراوش می کند و اللهم عجل لولیک و عجل فرجهمی که به پایان هر صلوات سنجاقش می کند و آن و ریشه های آنان و این بَرآمدن این سالیان و پر و بال دادن به آنان داستانی است که نه مرا عزم گفتنش است و نه جایی را جای گفتنش
طاعات و عباداتتون قبول باشه
ببخشید که بی اجازه و دعوت دارم وسط حرفتون می پرم.
در حین مطالعه ی قرآن یه سوال برام پیش اومد که امیدوارم جوابش رو اینجا بگیرم
"اسم" در بین ما انسان ها به چیز قراردادیه؛ مثلاً اسم داداش من میتونست به جای سجاد یعقوب ، امید ، سهراب یا هر اسم پسرونه ی دیگه ای باشه ولی فعلاً قرارداد اینه که بهش بگیم سجاد و به همین اسم هم صداش می زنیم. حالا سوال اینه که اوایل سوره ی بقره وقتی درباره ی آموخته شدن اسماء به آدم توسط خداوند صحبت میشه منظور از اسماء چیه؟ اگه صرفاً منظور یه سری کلمه باشه که این در ذات خود علم تلقی نمیشه؛ چون مثلاً ممکنه یکی اسم موجودات هندسی (نقطه، خط، صفحه، فضا، دایره، مثلث، مستطیل و ....) رو بلد باشه ولی حتی یه گزاره ی درست هندسی رو هم بلد نباشه. نکته ی جالب اینه که فرشته ها این علم اسماء رو نداشتند.
از کنار کعبه بنماید ظهور
قلبها را مهر هم عهدی زند
از حرم بانگ انا المهدی زند