رسته‌ها
با توجه به وضعیت مالکیت حقوقی این اثر، امکان دانلود آن وجود ندارد. اگر شما صاحب حقوق مادی این کتاب هستید، می‌توانید اجازه نشر رایگان نسخه الکترونیکی آن را به ما بدهید یا آن را از طریق کتابناک به فروش برسانید.
برای اطلاعات بیشتر صفحه «شرایط و قوانین فروش» را مطالعه کنید.
لحظه ها و احساس
امتیاز دهید
5 / 4.5
با 1097 رای
نویسنده:
امتیاز دهید
5 / 4.5
با 1097 رای
این دفتر شامل 64 شعر میباشد

در ۳۰ شهریور ماه سال ۱۳۰۵ در تهران متولد شد. پدر و مادر او هر دو از ادبیات و شعر سررشته داشتند و پدربزرگ مادری او میرزا جوادخان مؤتمن‌الممالک از شاعران روزگار ناصری بود.
مشیری دوره آموزشهای دبستانی و دبیرستانی را در مشهد و تهران به پایان رساند و سپس وارد دانشگاه شد و در رشته زبان ادبیات فارسی دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت، اما آن را ناتمام رها کرد و به سبب دلبستگی بسیاری که به حرفه روزنامه‌نگاری داشت از همان جوانی وارد فعالیت مطبوعاتی در زمینه خبرنگاری و نویسندگی شد و بیش از سی سال در این حوزه کار کرد.
مشیری سالها عضویت هیات تحریریه مجلات سخن، روشنفکر، سپید و سیاه و چند نشریه دیگر را داشت. از سال ۱۳۲۴ در وزارت پست و تلگراف و تلفن و سپس شرکت مخابرات ایران مشغول به کار بود و در سال ۱۳۵۷ بازنشسته شد.
او در سال ۱۳۳۳ با خانم اقبال اخوان ازدواج کرد و اکنون دو فرزند به نام‌های بابک و بهار از او به یادگار مانده‌است.
مشیری سال‌ها از بیماری رنج می‌برد و در بامداد روز جمعه ۳ آبان ماه ۱۳۷۹ خورشیدی در سن ۷۴ سالگی درگذشت.
[ویرایش]دفترهای شعر

۱۳۳۴ تشنه طوفان
۱۳۳۵ گناه دریا
۱۳۳۷ نایافته
۱۳۴۰ ابر
۱۳۴۵ ابر و کوچه
۱۳۴۷ بهار را باور کن
۱۳۴۷ پرواز با خورشید
۱۳۵۶ از خاموشی
۱۳۴۹ برگزیده شعرها
۱۳۶۴ گزینه اشعار
۱۳۶۵ مروارید مهر
۱۳۶۷ آه باران
۱۳۶۹ سه دفتر
۱۳۷۱ از دیار آشتی
۱۳۷۲ با پنج سخن‌سرا
۱۳۷۴ لحظه‌ها و احساس
۱۳۷۸ آواز آن پرنده غمگین
۱۳۷۹ تا صبح تابناک اهورایی
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
آپلود شده توسط:
Reza
Reza
1386/07/20

کتاب‌های مرتبط

درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی لحظه ها و احساس

تعداد دیدگاه‌ها:
61
پشه ای در استکان آمد فرود
تا بنوشد آنچه واپس مانده بود
کودکی از شیطنت بازی کنان
بست با دستش دهان استکان
پشه دیگر طعمه اش را لب نزد
جست تا از دام کودک وارهد
خشک لب می گشت، حیران، راه جو
زیر و بالا، بسته هرسو، راه او
روزنی می جست در دیوار و در
تا به آزادی رسد بار دگر
هرچه بر جهد و تکاپو می فزود
راه بیرون رفتن از چاهش نبود
آنقدر کوبید بر دیوار سر
تا فروافتاد خونین بال و پر
جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ
لیک آزادی گرامی تر، عزیز
فریدون مشیری
سحر با من درآمیزد که: برخیز
نسیم گل به سر ریزد که: برخیز
...زمان گوید که: هان گر برنخیزی
غریو مرگ برخیزد که: برخیز
تنها میان جمع
آن که آید ز دست دل به امان
و آنکه آید ز دست جان به ستوه
گاه , سر مینهد به سینه ی دشت
گاه , رو میکند به دامن کوه
تا زند در پناه تنهائی ,
دست در دامن شکیبائی
غافل از این بود که تنهایی ,
سر نهادن به کوه و صحرا نیست
با طبیعت نشستنش هوس است !
چون نکو بنگرند تنها نیست
ای دل من بسان شمع بسوز !
باز , (( تنها میان جمع )) , بسوز !

از اوج
باران، قصیده‌واری،
- غمناک-
آغاز کرده بود.
می‌خواند و باز می‌خواند،
بغض هزار ساله دردش را،
انگار می‌گشود.
اندوه زاست زاری خاموش!
ناگفتنی است ...،
اینهمه غم؟!
ناشنیدنی است
پرسیدم این نوای حزین در عزای کیست؟
گفتند اگر تو نیز،
از اوج بنگری،
خواهی هزار بار ازو تلخ‌تر گریست!
دیگر زمین تهی ست ...
خوابم نمی ربود
نقش هزارگونه خیال از حیات و مرگ ،
در پیش چشم بود .
شب ، در فضای تار خود آرام می گذشت
از راه دور ، بوسه سرد ستاره ها
مثل همیشه ، بدرقه می کرد خوا ب را .
در آسمان صاف ،
من در پی ستارهخود می شتافتم .
چشمان من به وسوسه خواب گرم شد ...
ناگاه ، بندهای زمین در فضا گسیخت !
در لحظه ای شگرف ، زمین از زمان گریخت !
در زیر بسترم ،
چاهی دهان گشود ،
چون سنگ ، در غبار وسیاهی رها شدم .
می رفتم آنچنان که ز هم می شکافتم !
دردی گران به جان زمین اوفتاده بود
نبضش به تنگای دل خاک می تپید
در خویش می گداخت
از خویش می گریخت
می ریخت ، می گسست ...
می کوفت ، می شکافت
...
وزهر شکاف ، بوی نسیم غریب مرگ
در خانه می شتافت !
آنروزها
من بودم وهمنشینی باغربت
لب به لب بااستکان چای
همنفس باسیگار
خاطراتم درجدل باقلم وآبی رنگ
حالا
سالهاسالهاسالها
آخرنفس بریدم
میمیرم
ای چشم ز گریه سرخ خواب از تو گریخت
ای جان به لب آمده از تو گریخت
با غم سر کن که شادی از کوی تو رفت
با شب بنشین که آفتاب از تو گریخت
پرنیان سرد
بنشین، مرو، چه غم که شب از نیمه رفته است
بگذار تا سپیده بخندد به روی ما
بنشین، ببین که دختر خورشید "صبحگاه"
حسرت خورد ز روشنی آرزوی ما
***
بنشین، مرو، هنوز به کامت ندیده ایم
بنشین، مرو، هنوز کلامی نگفته ایم
بنشین، مرو، چه غم که شب از نیمه رفته است
بنشین، که با خیال تو شب ها نخفته ایم

***
بنشین، مرو، که در دل شب، در پناه ماه
خوش تر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست
بنشین و جاودانه به آزار من مکوش
یکدم کنار دوست نشستن گناه نیست
***

بنشین، مرو، حکایت "وقت دگر" مگوی
شاید نماند فرصت دیدار دیگری
آخر، تو نیز با منت از عشق گفتگوست
غیر از ملال و رنج از این در چه می بری؟
***
بنشین، مرو، صفای تمنای من ببین
امشب، چراغ عشق در این خانه روشن است
جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشین، مرو، مرو که نه هنگام رفتن است!...
***
اینک، تو رفته ای و من از راه های دور
می بینمت به بستر خود برده ای پناه!
می بینمت - نخفته - بر آن پرنیان سرد
می بینمت نهفته نگاه از نگاه ماه
***
درمانده ای به ظلمت اندیشه های تلخ
خواب از تو در گریز و تو از خواب در گریز
یاد منت نشسته برابر - پریده رنگ -
با خویشتن - به خلوت دل - می کنی ستیز
*****
این زمان بر هر که دل بستم دریغ /// آتش آغوشِ او خاموش بود
تاریک
چه جای ماه ،
که حتی شعاع فانوسی
درین سیاهی جاوید کورسو نزند
به جز قدمهای عابران ملول
صدای پای کسی
سکوت مرتعش شهر را نمی شکند
***
به هیچ کوی و گذر
صدای خنده مستانه ای نمی پیچد
***
کجا رها کنم این بار غم که بر دوش است ؟
چرا میکده آفتاب خاموش است !

*****
لحظه ها و احساس
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک