لحظه ها و احساس
آنروزها
من بودم وهمنشینی باغربت
لب به لب بااستکان چای
همنفس باسیگار
خاطراتم درجدل باقلم وآبی رنگ
حالا
سالهاسالهاسالها
آخرنفس بریدم
میمیرم