ابدیت یک بوسه
من برای مردم می سرایم،هرچند چشمان روستایی آنان به خواندن آن قادر نباشد
بار دیگر شهری که دوست می داشتم
مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمی سوزد امسال
در سینه
در تنم
پرنده بی پرنده
قصه ما همین بود
پرنده بی پرنده
لحظه ها و احساس
مردم خوب تو این دل به تو پرداختگانند
نفرین زمین
در زمین عشقی نیست آسمان را دریاب
سنگ و شبنم
چو ایران مباشد تن من نباد
ققنوس در باران
می خواهم آب شوم در گستره افق
آنجا که در به انتها می رسدو آسمان آغاز می شود
زمستان
چشمانم را اشک پر کرده است
از این اوستا
آن خلوت از ما نیز خالی گشت،اما
بعد از غروب زهره،وین حالی دگر داشت.
او در کناری خفت،من هم در کناری،
در خواب هم گویا به سوی ما نظر داشت،
ماه از خلال ابرهای پاره پاره
آخر شاهنامه
عمر من اما چون مردابی است
راکد وساکت و آرام و خموش.
نه در آن نعره زند موج و شتاب
نه از او شعله کشد خشم وخروش