از این اوستا
نویسنده:
مهدی اخوان ثالث
امتیاز دهید
این کتاب شامل مجموعه اشعار اخوان از سال ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۴ است.
از شعر قصه شهر سنگستان:
دو تا کفتر
نشسته اند روی شاخه سدر کهنسالی؛
که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر.
دو دلجو مهربان با هم.
دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم.
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم.
دو تنها رهگذر کفتر.
نوازش های این آن را تسلی بخش،
تسلی های آن این را نوازشگر.
خطاب ار هست: خواهر جان،
جوابش: جان خواهر جان.
بگو با مهربان خویش، درد و داستان خویش.
نگفتی، جان خواهر! این که خوابیده ست این جا کیست؟
ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را،
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریم.
نگفتی کیست، باری سرگذشتش چیست ؟
پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند.
شبانی گله اش را گرگها خورده.
و گرنه تاجری کالاش را دریا فروبرده.
و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابان ها
سپرده با خیالی دل
نه ش از آسودگی آرامشی حاصل
نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامان ها
اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
مرا به ش پند و پیغام است...
بیشتر
از شعر قصه شهر سنگستان:
دو تا کفتر
نشسته اند روی شاخه سدر کهنسالی؛
که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر.
دو دلجو مهربان با هم.
دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم.
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم.
دو تنها رهگذر کفتر.
نوازش های این آن را تسلی بخش،
تسلی های آن این را نوازشگر.
خطاب ار هست: خواهر جان،
جوابش: جان خواهر جان.
بگو با مهربان خویش، درد و داستان خویش.
نگفتی، جان خواهر! این که خوابیده ست این جا کیست؟
ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را،
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریم.
نگفتی کیست، باری سرگذشتش چیست ؟
پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند.
شبانی گله اش را گرگها خورده.
و گرنه تاجری کالاش را دریا فروبرده.
و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابان ها
سپرده با خیالی دل
نه ش از آسودگی آرامشی حاصل
نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامان ها
اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
مرا به ش پند و پیغام است...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی از این اوستا
می باره بارون ، ای خدا ، می باره بارون
از خان خانان ، ای خدا ، سردار بجنورد
من شِکوه دارم ، ای خدا ، دل زار و زارون
آتش گرفتم ، ای خدا ، آتش گرفتم
شش تا جوونم ، ای خدا ، شد تیر بارون
ابر بهارون ، ای خدا بر کوه نباره
بر من بباره ، ای خدا ، دل لاله زارون
آواز چگور-از این اوستا
قابل ذکر است که خان خانان؛ سردار بجنورد در این شعر؛ سرتیپ جان محمدخان امیرعلائی ملقب به فرعون خراسان؛ فرمانده جلاد اعزامی رضاشاه -پیش از اینکه عده ای روحش را شاد بخواهند- به خراسان بود.
تا خدا و آنسوی صحرای خدا رفتم
من نمیگویم ملایک بال در بالم شنا کردند
من نمیگویم که باران طلا آمد
باتو لیک ای عطر سبز سایه پرورده
ای پری که باد می بردت
از چمنزار حریر پرگل پرده
تا حریم سایه های سبز
تا بهار سایه های عطر
تا دیاری که غریبیهاش می آمد به چشمم آشنا،رفتم
در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند
دلم تنگ است .
بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها
دلم تنگ است .
.
.
بیا ای مهربان با من !
بیا ای یاد مهتابی !
اخوان ثالث
تو غمگین تر سرود حسرت و چاوش این ایام
تو بارانی ترین ابری
که می گرید به باغ مزدک و زرتشت
تو عصیانی ترین خشمی که می جوشد
ز جام و ساغر خیام
باید اخوان بخونم
باید اخوان بخونم
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست.... ؟