خاقانی
(0520 - 0595 هـ.خ)
شاعر
مشخصات:
نام واقعی:
افضلالدین بدیل بن علی خاقانی حقایقی شَروانی
تاریخ تولد:
0520/00/00 خورشیدی
تاریخ درگذشت:
0595/00/00 خورشیدی (75 سالگی)
محل تولد:
شماخی -شروان- جمهوری آذربایجان فعلی
جنسیت:
مرد
ژانر:
قصیده سرا و غزلسرا
زندگینامه
افضلالدین بدیل بن علی خاقانی حقایقی شَروانی در سال ۵۲۰ (قمری) در شهر شَروان به دنیا آمد. تاریخ تولد او از اشارههای موجود در دیوان به دست آمده است. پدرش نجیبالدین علی مروی درودگر بود. مادر او مسیحی نسطوری بود که به اسلام گرویده بود. عمویش کافیالدین عمر طبیب و فیلسوف بود و خاقانی تا بیست و پنج سالگی در سایهٔ حمایت او بود و در نزد او انواع علوم ادبی و حکمی را فرا گرفت. چندی نیز در خدمت ابوالعلاء گنجهای شاعر بزرگ معاصر خود که در دستگاه شروانشاهان به سر میبرد، کسب فنون شاعری کرد. پس از آنکه ابوالعلاء وی را بخدمت خاقان منوچهر شروانشاه معرفی کرد لقب «خاقانی» بر او نهاد. از ان پس خاقانی نزدیک به چهل سال وابسته به دربار شروانشاهان و در خدمت منوچهر شروانشاه، و پسر و جانشین او اخستان شروانشاه بود.\n\nدر حدود سال ۵۵۰ به امید دیدار استادان خراسان و دربارهای مشرق روی به عراق نهاد و تا ری رفت. در آنجا بیمار شد، و والی ری او را از ادامه سفر بازداشت و خاقانی مجبور به بازگشت به «حبسگاه شروان» گشت. پس از مدتی توقف در شروان به قصد حج و دیدن امرای عراقین از شروانشاه اجازهٔ سفر گرفت و در زیارت مکه و مدینه چندین قصیده سرود. در حدود سال ۵۵۱ یا ۵۵۲ سرگرم سرودن مثنوی تحفةالعراقین بود. در راه سفر به بغداد، از ایوان مدائن گذر کرد و قصیدهٔ غرای خود را در باره آن ساخت.\n\nدر بازگشت به شروان باز خاقانی به دربار شروانشاه پیوست. لیکن میان او و شروانشاه به علت نامعلومی کدورت ایجاد شد، و آنچنانکه از قصیدههای حبسیه که در دیوانش ثبت است برمیآید یک سالی را در حبس گذراند. بعد از چندی در حدود سال ۵۶۹ قمری به سفر حج رفت و بعد از بازگشت به شروان در سال ۵۷۱ فرزندش بیست سالهٔ خود رشیدالدین را از دست داد و بعد از آن مصیبت مرگ همسر و مصائب دیگر دیگر بر او وارد شد. از آن پس میل به عزلت یافت و خدمت دربار شروانشاهان کناره گرفت. در اواخر عمر در تبریز به سر میبرد و در همان شهر درگذشت و در مقبرةالشعرا در محله سرخاب تبریز مدفون شد. سال وفات او را ۵۹۵ و هم ۵۸۲ نوشتهاند.
بیشتر
آخرین دیدگاهها
هان! ای دل ِ عبرتبین! از دیده عبر کن! هان!
ایوان ِ مدائن را آیینهی عبرت دان!
یکره زِ لب ِ دجله منزل به مدائن کن
وَ ز دیده دُوُم دجله بر خاک ِ مدائن ران
خود دجله چنان گرید صد دجلهی خون گویی
کاز گرمی ِ خوناباش آتش چکد از مژگان
بینی که لب ِ دجله چون کف به دهان آرد؟
گوئی زِ تَف ِ آهاش لب آبله زد چندان
از آتش ِ حسرت بین بریان جگر ِ دجله
خود آب شنیدهستی کآتش کُنَد اَش بریان
بر دجله گِری نونو! وَ ز دیده زکاتاش ده
گرچه لب ِ دریا هست از دجله زکاتاِستان
گر دجله درآمیزد باد ِ لب و سوز ِ دل
نیمی شود افسرده، نیمی شود آتشدان
تا سلسلهی ایوان بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان
گهگه به زبان ِ اشک آواز ده ایوان را
تا بو که به گوش ِ دل پاسخ شنوی ز ایوان
دندانهی هر قصری پندی دهد اَت نو نو
پند ِ سر ِ دندانه بشنو زِ بن ِ دندان
گوید که تو از خاکی، ما خاک تو ایم اکنون
گامی دو سه بر ما نه و اشکی دو سه هم بفشان
از نوحهی جغدالحق مائیم به درد ِ سر
از دیده گلابی کن، درد ِ سر ِ ما بنشان
آری! چه عجب داری؟ کاندر چمن ِ گیتی
جغد است پی ِ بلبل؛ نوحهست پی ِ الحان
ما بارگه ِ دادیم این رفت ستم بر ما
بر قصر ِ ستمکاران تا خود چه رسد خذلان