رسته‌ها
با توجه به وضعیت مالکیت حقوقی این اثر، امکان دانلود آن وجود ندارد. اگر در این باره اطلاعاتی دارید یا در مورد این اثر محق هستید، با ما تماس بگیرید.

چ‍را ج‍ن‍گ‌؟: ب‍ررس‍ی‌ روان‍ش‍ن‍اس‍ان‍ه‌ پ‍دی‍ده‌ ج‍ن‍گ‌

چ‍را ج‍ن‍گ‌؟: ب‍ررس‍ی‌ روان‍ش‍ن‍اس‍ان‍ه‌ پ‍دی‍ده‌ ج‍ن‍گ‌
امتیاز دهید
5 / 4.7
با 25 رای
امتیاز دهید
5 / 4.7
با 25 رای
این کتاب کوچک که توسط «خسرو ناقد» با ترجمه ‏ای روان به وسیله موسسه «کتاب روشن» منتشر شده است یکی از پرمحتواترین و جالب‏ترین کتاب‏هایی است که در هیجدهمین نمایشگاه کتاب به خوانندگان عرضه شده است. دو دانشمند هم عصر یهودی با نگاهی متفاوت به سرنوشت انسان و مسأله جنگ نامه ‏هایی به یکدیگر نوشته و نقطه‏ نظرات خود را بیان داشته‏ اند که همچنان تازه و مسأله روز است.
آلبرت اینشتین با آن که دانشمندی توانا و صاحب نظریه‏ های معروف فیزیک و علوم تجربی است، در نامه خود به زیگموند فروید چون یک مصلح اجتماعی و انسانی صلح‏ دوست و متعهد به بقای تمدن بشری سخن می‏گوید. اینشتین در سال 1932 و در اوج‏گیری فاشیزم در اروپا و تب جنگ خطاب به فروید می‏گوید: «من نه تنها صلح‏ طلبم، بلکه صلح طلبی مبارزه جویم که برای برقراری صلح با تمام وجود نبرد می‏کنم. هیچ چیز قادر به از میان برداشتن جنگ نیست، مگر آن که انسان‏ها خود از رفتن به جبهه سرباز زنند. برای تحقق آرمان‏های بزرگ، نخست اقلیتی مبارز، تلاش و کوشش می‏کنند. آیا بهتر نیست در راه صلح که به آن ایمان داریم رنج کشید تا در جنگ، که به آن باوری نیست، نابود شد؟» در جای دیگر می‏گوید «کتاب‏های درسی از نو باید نوشته شود تا بتوانند به جای دامن زدن به اختلافات قدیمی و ابدی و ساختن پیشداوری‏های بی‏ مورد، روح تازه‏ ای در نظام آموزشی ما بدمند» و در پایان نامه خود می‏‎نویسد: «هیچ چیز برای من مهم‏تر از مسأله صلح نیست. جز این، هر آن چه می‏گویم و هر آن چه انجام می‏دهم، قادر به تغییر ساخت جهان نیست. اما شاید ندای من بتواند در خدمت امری بزرگ قرار گیرد، ندائی که اتحاد انسان‏ها و صلح در جهان را فریاد می‏زند».
زیگموند فروید در جواب به اینشتین جهان را از نگاهی دیگر مورد بررسی قرار می‎‏دهد. قبل از همه فروید خود را موظف می‏داند از این که مورد خطاب اینشتین قرار گرفته قدردانی و سپاسگزاری کند «آقای اینشتین عزیز – وقتی شنیدم که شما مرا برای تبادل‏ نظر درباره موضوعی برگزیده ‏اید که برایتان حائز اهمیت است و معتقدید برای دیگران نیز مهم و جالب است، با کمال میل موافقت خود را اعلام کردم»....
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
آپلود شده توسط:
hanieh
hanieh
1396/07/08

کتاب‌های مرتبط

اردوکشی نادرشاه بهندوستان
اردوکشی نادرشاه بهندوستان
3.9 امتیاز
از 10 رای
Into the Magic Shop
Into the Magic Shop
4.7 امتیاز
از 3 رای
روانشناسی برای همه
روانشناسی برای همه
4.3 امتیاز
از 45 رای
آینده یک پندار
آینده یک پندار
4.6 امتیاز
از 137 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی چ‍را ج‍ن‍گ‌؟: ب‍ررس‍ی‌ روان‍ش‍ن‍اس‍ان‍ه‌ پ‍دی‍ده‌ ج‍ن‍گ‌

تعداد دیدگاه‌ها:
8
البته با وجود اینکه لاکان سوژه انسانی را بیگانه شده در زبان می داند (اصطلاح سوژه دوپاره یا خط خورده)، و فروید از اختگی نمادین سخن می گوید( ساختار ادیپی- پدرسالارانه¬ی تمدن)، منتهی این وضعیت را به هیچ وجه افق غایی وجود انسان نمی دانند. اتفاقا کاپیتالیسم نظامی است که چنین برداشتی از سوژه و اختگی آن را انکار کرده و وعده آزادی محض و اقناع گشتگی بدون محدودیت را به سوژه های خود می دهد. لاکان راه عبور از بیگانگی را در جدایی می نامد. جدایی پروسه ای است که در آن سوژه با فقدان جوهر انسانی مواجه می شود. جایی که سوژه پی می برد نمی توان بیگانگی را از طریق تصاحب مجدد یک جوهر وجودی بیگانه شده از میان برداشت و این اینکه چنین باوری چشم اندازی اومانیستی است.
اگرچه موضع من در رابطه با امپریالیسم و استعمار و ضرورت انقلاب اجتماعی تفاوتی با موضع شما ندارد، ولی به نظرم تاکید بیش از اندازه ای بر یک گروه مشخص و خاص دارید. قطعا هر گونه انقلاب بدون تعمیم یافتن آن به اکثریت ممکن نیست، و هرگونه تلاش آرمان گرایانه برای انقلاب از طریق یک پرولتاریای خالص محکوم به شکست است( مورد انقلاب بلشوویستی که بنا بر گفته خود لنین انقلابی بود که نیروی اصلی خود را از شورش عوامل و انگیزه های دموکرات گرفت)، لنین در جایی می نویسد اگر بلشویک ها تنها شانس انقلابی را غنیمت نشمرده و از آن استفاده نمی کردند، ممکن بود دهه ها به طول می انجامید تا شانس بعدی فرا برسد. در ضمن پروسه انقلاب محدود به پیش از لحظه انقلاب نیست، در واقع لحظه غایی انقلاب وقوع انقلاب اجتماعی نیست. طبعا برای مارکس هوشیاریِ "روز بعد" که در پی شور و شعف انقلابی می آید، محدودیت ذاتی پروژه انقلابی را بازنمایی می کند. انقلابی که می تواند به استقرار مجدد قدرت دولتی منتهی شود ( به مانند مورد استالینیسم). در واقع لحظه اصلی و دشوار انقلاب از فردای روز انقلاب اغاز می شود.
پذیرش بندگی از جانب افراد در نظام کاپیتالیستی را چطور می توان انکار کرد اگر نگاهی بیندازیم به مصرف گرایی جوامع امروزی. به طور قطع گفته شما در مورد جنایات امپریالیست های غربی درست است، و امروزه همچنان شاهد این وقایع هستیم. اما نمی توان سازوکار سلطه سرمایه را به میلیتاریسم کنونی از جانب غرب تقلیل داد، و در درون خود ملت هایی که داعیه مبارزه با امپریالیسم را دارند شاهد همان سازوکارهای قدرتیِ موجود در امپریالیسم هستیم. از طرفی نمی توان .
میان میل و غریزه و رانه در روانکاوی تفاوت وجود دارد. میل امری است مقوم و نه از پیش داده شده. و منظورم از میل و وظیفه روانکاوی آن برداشتی نبود که شما داشتید. که البته با توجه به خصومت تان نسبت به روانکاوی شاید هر گونه استدلالی را نگرشی متافیزیکی قلمداد کنید، خصومتی که شاید مانع از گشودگی نسبت به آرا و نظراتی مشخص می شود، و قطعا خود شما این را تجربه نموده اید که چطور بسیاری از مخالفین نگرش مارکسیستی، احتمالا بدون آنکه یک صفحه از نوشته های مارکس را خوانده باشند و با پنداره هایی مبتذل و عامیانه تصویری انتزاعی و به غایت ایدئولوژیک از جامعه کمومنیستی و سوسیالیسم در سر دارند (به باور من اساسا هرگونه تصور شفاف و روشن و ادعای مطلق در مورد جامعه ای در آینده ایدئولوژیک است)، به نقد ( اصطلاحا نقد) آن می پردازند. البته به طور قطع نقد شما بر روانکاوی مشابه آنچه گفتم نیست و با اینکه با موضع شما موافق نیستم اما این انتقادات را به هیچ عنوان حاصل برداشتی کودکانه از نگرشی خاص ( به مانند بسیاری از مخالفین مارکسیسم ) نمی دانم.
ferri1723
1- قبل از هر چیز باید گفت که طرفداران نظریه روانکاوی (فرویدی و لکانی) تصویری بسیار اغراق‌آمیز و اسطوره‌ای از انقیاد و مسخ‌شدگی «سوژه‌ها» ارائه می‌دهند. انگار حقیقتاً توده‌ها سیزیف‌هایی هستند که هر گونه میل بازنگری در وضعیت اجتماعی در آن‌ها خشکیده و «بندگی» را دربست به عنوان رهایی پذیرفته‌اند. آنتونیو گرامشی می‌گوید ستمبران برای ثبت خِرد و آگاهی خود در تاریخ، مورخ ندارند به همین خاطر خِرد ستمبران محذوف همیشگی تاریخ است.
به نظریه‌های تحکم‌آمیز فرویدی‌ها درباره «ناخودآگاه توده‌ها» که نگاه می‌کنیم دقیقاً کمک این رویکرد به این حذف تاریخی و شراکت آن‌ در جهان‌بینی «اربابان جهان» (یا همان بورژوازی) برملا می‌شود.
آن خرمایه‌دار آمریکایی یا فرانسوی که مردمان آفریقا را در معادن و جنگل‌ها به خرحمالی وامی‌دارد و ارزنی از چپاول‌گری خود را به عنوان «کمک بشردوستانه» جلوشان می‌اندازد چگونه این کثافتکاری شنیع خود را توجیه می‌کند؟ آیا اعتراف می‌کند که «شیوه تولید»، مردم آفریقا را به این ذلت سیزیف‌وار انداخته است؟ خیر! او با وقاحت می‌گوید که «بندگی» وضع طبیعی این مردم است، آنان به این وضع خو گرفته‌اند و بندگی را در ناخودآگاه خود به رسمیت شناخته‌اند، اگر غیر از این بود دست از خرحمالی می‌کشیدند و اعتراض می‌کردند!! و این سارقان بین‌المللی البته نمی‌گویند که از قرن 18 تاکنون سالانه چه قتل عام‌هایی انجام داده‌اند تا جلوی تکامل قیام این مردمان را بگیرند و با زور چماق بندگی را در «ناخودگاه جمعی‌»شان جا دهند!!
کمپانی هند شرقی یک ارتش کامل و بسیار هزینه‌بر از خود داشت. اگر خرافات هگلی-نیچه‌ای-فرویدی درباره میل بندگان حقیقت داشت، بریتانیا برای ایجاد یک ارتش مجزا این همه خرج می‌کرد و خود را در دردسر می‌انداخت؟
خیر! مساله این است که تزهای فرویدی و لکانی نقطه مقابل «جهان نمادین» سرمایه‌داری امپریالیستی نیستند، بلکه دقیقاً جزئی از این ایدئولوژی هستند. از مهم‌ترین اجزاء آن. مارکس و انگلس در «ایدئولوژی آلمانی» به‌خوبی خصلت استبدادی این نوع نگاه به «بندگان» را تحلیل کرده‌اند و مبنای بورژوایی آن را نشان داده‌اند. مارکس می‌گوید این رویکرد، مترقی‌ترین بخش فلسفه هگل که روش دیالکتیکی باشد را دور انداخته و خود را با ارتجاعی‌ترین و استبدادی‌ترین بخش آن سرگرم کرده است.
2- منظور از نگرش متافیزیکی این است که پدیده‌هایی که خود نیاز به توضیح مادی-تاریخی دارند را در جایگاه عامل توضیح‌دهنده تاریخ قرار دهیم و از آن‌ها نیروی خودآیین و خودبنیاد بسازیم. این کاری است که هم هگل هم فروید و هم تمام ایده‌آلیست‌ها درباره تضاد ارباب و بنده انجام می‌دهند. انگلس در «تئوری قهر» می‌گوید کار اساسی علم این است که توضیح دهد که اساساً ارباب چگونه و در چه مناسبات اجتماعی ارباب شد. شما آن نقل قول مارکس را بسیار غرض‌ورزانه بکار برده‌اید. مارکس در گروندریسه می‌گوید سرمایه‌دار بدون مناسبات سرمایه‌داری هیچ است، همان‌طور که «ارباب» بدون مالکیت خصوصی بر زمین و وسایل تولید هیچ است، همان‌طور که جوامع تیره‌ای چیزی به نام ارباب و بنده و بنابراین «میل خدایگانی و میل بندگی» نداشتند. وظیفه اساسی علم این است که چگونگی پیدایش و تغییر مناسبات زیربنایی را توضیح بدهد، ایدئولوژی بورژوازی امپریالیستی که روانکاوی جزئی از آن است تمام تلاش خود را می‌کند که اربابی و بندگی را از روند تکامل تاریخی جوامع مجزا سازد و در روح، ذهن یا ناخودآگاه انسان قرار دهد.
3- راهکار روانکاوی درباره «یاری رساندن به بیمار» سوا از اینکه توهین‌آمیز است، مضحک هم هست. سالانه میلیون‌ها تن انسان بیگناه به‌خاطر جنگ‌افروزی‌ و چپاول امپریالیستی از ساده‌ترین امکانات حیات محروم می‌شوند. همین جنگ‌افروزی آمریکا و اسرائیل در خاورمیانه را نگاه کنید که چه سیل مهاجرانی آفرید. این روند ساده‌ترین میل انسان یعنی میل به غذا خوردن و آسوده خوابیدن را از میلیون‌ها انسان‌ها دریغ می‌کند. حال واقعاً مضحک است که برای این میلیون‌ها انسان بی‌پناه جلسه درمان برگزار کنیم تا دست از «فانتزی‌های شیرین» خود بردارند. خیر!! «فانتزی شیرین» مال همان‌هاست که هر روز شیره جان «بندگان» را می‌مکند. آدم بی‌چیز غیر از غذا فانتزی دیگری ندارد.
..."اصل حاکم بر این حکومت جهانی «تمرکز سرمایه» است."....
سوالی که در اینجا پیش می آید این است که سرمایه چطور سلطه خود را برقرار می کند. مارکس در جایی می نویسد که تقلیل پدیده های فراساختاری به مبنای مادی شان کافی نبوده و افزون بر آن می بایست از طریق تعارضات موجود در این مبنای مادی استنباط نمود که چرا نیاز به پدیده های فراساختاری داریم. به نظرم آنچه به عنوان نگرش متافیزیکی فروید در نظر می گیرید، نادیده گرفتن این جنبه است.
هگل در بنده و خدایگان، ارباب را در مقابل بنده قرار می دهد و معتقد است ، " وجود انسانی شکل نمی گیرد مگر به موجب میلی که موضوعش میل دیگری باشد، یعنی به موجب میل به به رسمیت شناخته شدن قدر خود از جانب دیگران . پس وجود انسانی شکل نمی گیرد مگر آنکه دست کم دو میل با هم روبرو شوند. و چون هر یک از دو طرف آماده است تا در برآوردن میل خود تا فرجام کار پیش رود، یعنی آماده است تا جان خود و در نتیجه جان دیگری را به خطر اندازد تا قدرتش از جانب دیگری به رسمیت شناخته شود و خویشتن را به نام برترین ارزش بر دیگری تحمیل کند، برخورد آنان جز نبردی تا پای جان چیز دیگر نتواند بود"
از نظر هگل خدایگان بودن زمانی اتفاق می افتد که بندگان آن را به رسمیت بشناسند. که می تواند همان به رسمیت شناخته شده اقتدار سلطه و نظم موجود از جانب سوژه هایی باشد که در نظام کاپیتالیستی می زیند. حال این رابطه چگونه استمرار می یابد. بواسطه جهان نمادینی (ایدئولوژی) که به بردگان نه تنها این امکان را می دهد که وضعیت دهشتناک خود را تحمل کنند بلکه حتی اربابان به واسطه همین از خودبیگانگی یا جهان نمادین است که رابطه ارباب و بنده را تداوم می بخشند. هگل می گوید"بنده باید میل خویش را رها کند و میل دیگری را بر آورد: او باید ارج دیگری را بشناسد بی آنکه ارج خود او شناخته شود .” به این معنا که سرمایه به عنوان ارباب حقیقی در نظام کاپیتالیستی، محرک اصلی میل افراد بوده و تماما در ناخودآگاه جمعی به رسمیت شناخته شده است. ( میل آنها به دنبال تحقق میل دیگری یعنی ارباب(سرمایه) است و از این بابت کسب لذت می کنند، هرچند این لذت می تواند با رنج همراه باشد) و این به رسمیت شناخته شدن از جانب افراد سلطه سرمایه را ابقا می گرداند. به همین دلیل است که مارکس در جایی می نویسد سرمایه داری بدون سرمایه دار ممکن است ولی بدون کارگر هرگز. چرا که ارباب حقیقی خودِ سرمایه است که در سرمایه دار تجسم یافته است، و عامل اصلی ادامه حیات سرمایه میل کارگر است، یا به نحوی کلی تر به رسمیت شناخته شدن سرمایه توسط سوژه های زیست جهان کاپیتالیسم ( به عبارتی از خود بیگانگی سوژه های این زیست جهان).این نوع از خودبیگانگی را می توان با برداشت روانکاوی اینگونه در نظر گرفت که سوژه اساسا با قاب و فانتزی می تواند به حیات خود ادامه دهد و این از خودبیگانگی همان پرسونای کاذب است که سوژه ها به صورت دارند .
به باور هگل بنده می تواند در یک جهان پر از ظلم و ستم زندگی کند ولی احساس رهایی کند ، اما این رهایی یک امر دورنی (ایدئولوژیک) است . بندگان نه تنها وضع موجود را تحمل می کنند بلکه حتی به رغم ستمی که بر آنها می شود احساس آرامش می کنند.
فرد در جامعه کاپیتالیستی هرچه بیشتر اقناع می گردد بیشتر تحت سلطه سرمایه قرار گرفته و اقتدار آن را با اشتیاق بیشتری می پذیرد (بندگان مشتاق سرمایه). تعجبی ندارد که جامعه امروزی که از یکسو هرگونه اقتدار را به دیده تحقیر نگریسته و نکوهش می کند، تا بدین حد در برابر اقتدار سرمایه کرنش کرده و آن را با دل و جان می پذیرد. هرچند می توان گفت علت این امر آن است که ارباب در این نظام (یعنی سرمایه) فاقد شخصانیت(personslity)، آن طور که هگل از این واژه در نظر دارد، است، منتهی صرف آگاهی یافتن این افراد از این اقتدار برای براندازی آن کافی نبوده و ماجرا پیچیده تر از این تصور ساده است که با تزریق آگاهی می توان زیست اجتماعی را تغییر داد، و در عوض باید بر سمت و سوی میل افراد متمرکز شد. اینجاست که رسالت اصلی روانکاوی آغاز می شود. نه کمک به بیمار (یا از منظر کلی تر جامعه) برای بازگشت به وضعیت نرمال منطبق با استانداردهای جامعه کنونی بلکه یاری رساندن به بیمار برای عبور از فانتزی های شیرینی که میل او جهت حفظ وضع موجود را تقویت می کنند.

از متن این نامه‌ها چنین برمی‌آید که اختلافی اساسی میان رویکرد انیشتین و فروید درباره منشاء جنگ وجود دارد. فروید استفاده از «زور» را شرط اساسی شکل‌گیری «حقوق» و تشکیل نظم اجتماعی می‌داند و از اینرو جنگ را جزء لاینفک هستی جوامع تعریف می‌کند. این نگاه متافیزیکی البته انیشتین را قانع نمی‌کند و به همین خاطر پای عواملی مادی و تاریخی را مثل اشکال توزیع مواد خام و انباشت ثروت در جهان به بحث باز می‌کند. انیشتین این گرایش را در مقاله‌های دیگر هم دنبال می‌کند:
«تکامل تکنولوژی به تمرکز فزاینده مکانیسم اقتصادی انجامیده است. بازهم همین تکامل تکنولوژی است که در تمام کشورهای صنعتی پیشرفته قدرت را در چنگ گروهی نسبتاً اندک متمرکز ساخته است» (حاصل عمر، ترجمه ناصر موفقیان)
ظاهراً انیشتین می‌کوشید تا از متافیزیک قدرگرایانه فروید اجتناب نماید. اما اینگونه نیست. شباهت میان فروید و انیشتین در راه حل آن‌ها مشخص می‌شود. راه حل انیشتین تشکیل یک «حکومت جهانی» بر فراز حکومت‌های ملی است. او حتی دیده بود که چگونه سر و کله همان خرپول‌های ملی در «سازمان ملل» پیدا می‌شود اما بازهم با خیالبافی‌های متافیزیکی درباره «اخلاق» و «فرهنگ» امیدی واهی درباره سازمان ملل و حقوق بشر ترویج می‌داد.
حکومت جهانی به راستی تشکیل شد، با یک ارتش جهانی، قانون جهانی، بانک جهانی، توسعه جهانی.... و بر هیچ انسان بینایی پوشیده نیست که بازهم اصل حاکم بر این حکومت جهانی «تمرکز سرمایه» است:
حمله فرانسه به ویتنام (1946)
تجاوز اسرائیل و متحدانش (1948)
جنگ کره (1950)
حمله آمریکا به ویتنام (1955)
جنگ الجزایر (1954)تجاوز عراق و متحدانش به ایران (1980)
جنگ فالکلند (1982)
جنگ خلیج فارس (1990)
جنگ بوسنی (1992)
.
.
.
(از سری مقالات یهودیان، انگلیسی‌‏ها و آغاز عصر نو) جنگ‏‌های ناپلئونی
در سال‏‌های 1811-1816، در تمامی دورانی که جان هریس مسئولیت تغذیه مالی ارتش‌های متفقین علیه ناپلئون را به دست داشت، ناتان روچیلد و برادرانش بانکدار اصلی نظامی انگلستان و متفقین و عامل اصلی انتقال پول به ارتش‌های مستقر در اروپای قاره بودند.
در این تکاپو خویشاوندان نزدیک ناتان نیز مشارکت فعال داشتند. میر داویدسون (54) در آمستردام (هلند) مستقر بود و در عملیات مالی ناتان شرکت داشت. (55) آلبرت گلداسمید (سرلشکر بعدی) و موسس مونت‌فیوره نیز در سال 1811، سال آغازین عملیات مالی روچیلدها، به صفوف ارتش انگلستان پیوستند. موسس مونت‌فیوره را در بهار سال 1814 در پاریس می‌یابیم و در سال‌‏های 1817-1818 در ایتالیا. (56)
به ‏نوشته ویرجینیا کاولس، تنها در ظرف دو سال (1812-1814) دولت بریتانیا مبلغ 30 میلیون پوند در قاره اروپا به جریان انداخت که بیش از نیمی از آن به‏ وسیله ناتان روچیلد انتقال یافت. حق‌الزحمه ناتان تنها در این معامله یک میلیون پوند بود. (57) به ‏نوشته اوگن کورتی، محقق اتریشی، از اکتبر 1811 تا اکتبر 1816 حدود 5/42 میلیون پوند استرلینگ به ‏وسیله هریس صرف امور نظامی در قاره اروپا شد که نیمی از این مبلغ با واسطه ناتان و برادرانش انتقال یافت. در خاطرات هریس، که به وسیله پسرش به چاپ رسیده (لندن، 1880)، بخشی از یک سند مندرج است که هریس برای ارائه به مقامات بالاتر تنظیم کرده و در آن از ناتان روچیلد با احترام فراوان نام برده است. هریس می‌نویسد “تنها به کمک موسسه آقای روچیلد و برادرانش بود که او توانست این عملیات مبادله مالی را با موفقیت انجام دهد.” هریس می‌افزاید “بیشترین تشکر را باید از این آقایان محترم کرد که خود را بطور کامل وقف خدمات عمومی کرده‌اند.” (58) از جمله مخارج دولت بریتانیا در دوران جنگ‏‌های ناپلئونی پرداخت ماهیانه 330 هزار پوند استرلینگ پول نقد به دولت اتریش بود که از طریق “دشوارترین و بغرنج‌ترین راه‌ها” به‏ وسیله‌ی خانواده روچیلد از انگلستان به وین انتقال می‌یافت. کورتی می‌نویسد: “روش روچیلدها برای انتقال این حجم انبوه پول تاکنون ناشناخته مانده است.” (59) نقش بانکداران بین المللی و صنایع اسلحه سازی و انرژی در جنگها از موارد غیر قابل انکار است . البته در یک سیستم کاملا دموکراتیک و سرمایه داری تعدیل شده همچین پدیده هایی قابل ظهور نیست . در مورد پست اول هم مطمئنا ناسیونالیسم ایرانی هیچ سنخیتی با ناسیونالیسم المانی (نازیسم)ندارد.
ده دقیقه مانده به ساعت 4 بعد ازظهر 28 ژوئن سال 1919، نمایندگان آلمان زیر فشار شدید و ترس از خطر اشغال نظامی وطنشان؛ قرارداد «ورسای» را امضا کردند.
«جان می نارد کینز» اقتصادان انگلیسی به حالت اعتراض نسبت به شرایط سختی که قراربود به آلمان تحمیل شود قبلا جلسه کنفرانس ورسای را ترک کرده بود. وی از شرکت کنندگان کنفرانس پایان جنگ جهانی اول در ورسای بود. کینز علل مخالفت خود با مجازات ملتهارا در کتاب «نتایج اقتصادی» منتشر ساخت که در آن از مجازات های اقتصادی یک ملت که دود آن به چشم ملل دیگر هم می رود و نتیجه ای جز تولید خشم، نفرت، ایستادگی و جنگ ندارد به انتقاد پرداخت. این کتاب همان سال (سال 1919) انتشار یافت. قرارداد ورسای مردم آلمان را به پرداخت غرامت سنگین، از دست دادن کشتی های نظامی و محروم شدن از ساخت تسلیحات و داشتن ارتش تعرضی محروم کرد و منطقه بزرگ صنعتی این کشور را غیر نظامی اعلام داشت. همین تحمیلات، ناسیونالیسم آلمانی را زنده کرد و هیتلر را بر سر کار آورد که قراردادرا پاره کرد
در پی امضای قرارداد ورسای، «ماکس وبر» نخستین اندیشمندی بود که اعلام کرد: این قرارداد که باعث تحقیر مردم آلمان می شود، زاینده جنگ دیگری خواهد بود. «تاریخ»ی نشان داده است که قرارداد نهایی حل مسائل نباید در جوّ کینه توزی و انتقامگیرانه تدوین شود. مرور زمان نشان داد که چنین شد و پیش بینی وبر درست بود.
سیمون کوزنتس (simon kuznets) برنده نوبل 1971، در کتاب «رشد اقتصادی پس از جنگ» بعد از مطالعه دقیق روند تمرکز و تراکم سرمایه در کشورهای صنعتی می‌پرسد:
«ظهور رژیم خشن نازی در یکی از پیشرفته‌ترین کشورهای جهان از لحاظ اقتصادی پرسش‌های مهمی را درباره پایه‌های نهادی رشد اقتصادی مطرح می‌کند - یعنی آیا این پایه‌ها در نتیجه مشکلات درونی خود مستعد چنین کژدیسگی وحشیانه‌ای هستند؟»
پاسخ خود کوزنتس به نوعی مثبت است اما همچنان آرزو می‌کند که دولت‌های صنعتی برای جلوگیری از سقوط نرخ سود در اثر انباشت عظیم سرمایه راه‌های غیروحشیانه‌تری!! برای رشد نرخ سود بیابند. امروز پس از فجایع بوسنی و افغانستان و عراق و پس از وحشی‌گری‌های «کشورهای پیشرفته» بدون شک می‌توان گفت نرخ سود بنگاه‌های عظیم که سقوط کرد پایه‌های نهادی این اقتصاد کشورها را به سوی جنگ می‌برند، خواه دولت‌ها جنگ‌طلب باشند خواه صلح‌طلب...
نیت آقای فروید زیباست، اما فروکاستن مساله جنگ و صلح به مساله‌ای ذهنی، روانی یا فرهنگی و چشم بستن بر قوانین این شیوه تولید اصلا زیبا نیست.
با این که فروید جنگ را اجتناب‏ناپذیر می‏داند با این همه به پاس احترام اینشتین امیدهای خود را به صلح از دست نمی‏‎دهد و در پایان نامه می‏گوید: «تأثیر دو عامل شاید به جنگ و جنگ‏طلبی خاتمه دهد و امید ببندیم به آن‏ها- یکی، نگرش فرهنگی و دیگری، ترس موجه از تأثیرات و پیامدهای جنگ‏های آینده- و نمی‏توان حدس زد که این راه از چه پیچ و خم‏هایی خواهد گذشت»
چ‍را ج‍ن‍گ‌؟: ب‍ررس‍ی‌ روان‍ش‍ن‍اس‍ان‍ه‌ پ‍دی‍ده‌ ج‍ن‍گ‌
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک