آخرین غزلی که مرحوم استاد سیّد محمد حسین شهریار در بستر بیماری سروده است، روحش شاد، رحمت خدا براو باد:
یاران چــرا به خانه ما ســر نمی زنند .... آخر چه شد که حلقه بدین در نمی زنند
دایم پــرنده اند به هــر بـــام و بــر دلی .... دیــگر به بــام خانه ما ســر نمی زنند
پنداشتند همچـو درختـی تکیــده ام .... سـنگی از آن به شاخه بی بر نمی زنند
چرخد نظام کار به دوران به سـیم و زر ..... دستــیبه کار مضطــر بی زر نمی زنند
یا رب چــه شــد گــروه طبیـبان شــهر مـا.... سر بر من فتاده به بسـتر نمی زنند
یـــاران چــرا که لاله غـــدّاران روزگـــار ... تیــر نـگــه بــه قــلب مکــــدّر نمی زنند
دستی برم به زلف سمن ساکه عاشقان . چنگی چو من به زلف معنبر نمی زنند
بر مــدّعی بگــو کـه ســتیزد زِ رو بــرو .. مـردان زِ پشت حـربه و خنجــر نمی زنند
با من مجــنگ جـان بــرادر کــه عاقلان .... اندوده پیـــش مهــــر منـــوّر نمی زنند
من رنـدم و قلنــدر و مفــلس در این دیــار ..... دزدان راه ره بــه قلنــدر نمی زنند
جور و ستم گرفته سراسر جهان ما ... یا رب چه شد که حد به ستمگر نمی زنند
مــردم دریغ مــرده پرســتند "شـهریـار" .... کـاندر حیات سـر به هنــرور نمی زنند
خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست
به زندگانی من فرصت جوانی نیست
من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار
خدای شکر که این عمر جاودانی نیست
همه بگریه ابر سیه گشودم چشم
دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست
به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم
دریغ و درد که این انتحار آنی نیست
برو ای ترک که ترک تو ستمگر کردم
حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم
عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده دل من که قسم های تو باور کردم
به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زان همه ناله که من پیش تو کافر کردم
تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار
گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم
در و دیوار به حال دل من زار گریست
هر کجا ناله ناکامی خود سر کردم
در غمت داغ پدر دیدم چون در یتیم
اشک ریزان هوس دامن مادر کردم
بعد از این گوش فلک نشنود افغان کسی
که من این گوش ز فریاد وفغان کر کردم
شهریارا به جفا کرد چو خاکم پامال
آنکه من خاک رهش را به سر افسر کردم
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم ومن می دانم
که تو از دوری خورشید چها می بینی
تو هم ای باده پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من ویک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینه ی بخت غبارآگینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانه کن ودل شکن ای باد خزان
گرخود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد
ای پرستو که پیام آور فروردینی
شهریارا اگر آئین محبت باشد
چه حیاتی و چه دنیای بهشت ائینی!
با اشعار استاد شهریار گریه کردم, خندیدم, خلاصه باهاشون زندگی کردم.
خیلی زیباست
شباب عمر عجب با شتاب می گذرد
بدین شتاب خدایا شباب می گذرد
شباب و شاهد و گل مغتنم بود ساقی
شتاب کن که جهان با شتاب می گذرد
به چشم خود گذر عمر خویش می بینم
نشسته ام لب جوئی و آب می گذرد
چو بستی در به روی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده دلتر بود و با ما از تو یکرو تر
من اینها هر دو با آئینهی دل روبهرو کردم
فشردم باهمه مستی به دل سنگ صبوری را
زحال گریهٔ پنهان حکایت با سبو کردم
فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم
صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی تو را هم جستجو کردم
ملول از نالهٔ بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم
حراج عشق و تاراج جوانی وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم
ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشکمو کردم
این بیت شهریار که می گوید:
« چه دریایی چه طوفانی که من در پیچ و تاب آن
به زورق های صاحب کشته ی سرگشته می مانم »
همواره مرا به یاد شعر معروف « زورق مست »، اثر « رمبو » می اندازد؛ شعری که سرگشتگی یک روح را به بهترین نحو بیان می کند.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی گلچینی از دیوان استاد شهریار
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
*
*
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
*
شبها به کنجِ خلوتم آواز می دهند
کای خفته ! گنج خلوتیان ، باز می دهند ...
......
یاران چــرا به خانه ما ســر نمی زنند .... آخر چه شد که حلقه بدین در نمی زنند
دایم پــرنده اند به هــر بـــام و بــر دلی .... دیــگر به بــام خانه ما ســر نمی زنند
پنداشتند همچـو درختـی تکیــده ام .... سـنگی از آن به شاخه بی بر نمی زنند
چرخد نظام کار به دوران به سـیم و زر ..... دستــیبه کار مضطــر بی زر نمی زنند
یا رب چــه شــد گــروه طبیـبان شــهر مـا.... سر بر من فتاده به بسـتر نمی زنند
یـــاران چــرا که لاله غـــدّاران روزگـــار ... تیــر نـگــه بــه قــلب مکــــدّر نمی زنند
دستی برم به زلف سمن ساکه عاشقان . چنگی چو من به زلف معنبر نمی زنند
بر مــدّعی بگــو کـه ســتیزد زِ رو بــرو .. مـردان زِ پشت حـربه و خنجــر نمی زنند
با من مجــنگ جـان بــرادر کــه عاقلان .... اندوده پیـــش مهــــر منـــوّر نمی زنند
من رنـدم و قلنــدر و مفــلس در این دیــار ..... دزدان راه ره بــه قلنــدر نمی زنند
جور و ستم گرفته سراسر جهان ما ... یا رب چه شد که حد به ستمگر نمی زنند
مــردم دریغ مــرده پرســتند "شـهریـار" .... کـاندر حیات سـر به هنــرور نمی زنند
به زندگانی من فرصت جوانی نیست
من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار
خدای شکر که این عمر جاودانی نیست
همه بگریه ابر سیه گشودم چشم
دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست
به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم
دریغ و درد که این انتحار آنی نیست
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست/این همه درس بخوانیم وندانیم که چه!
حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم
عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده دل من که قسم های تو باور کردم
به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زان همه ناله که من پیش تو کافر کردم
تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار
گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم
در و دیوار به حال دل من زار گریست
هر کجا ناله ناکامی خود سر کردم
در غمت داغ پدر دیدم چون در یتیم
اشک ریزان هوس دامن مادر کردم
بعد از این گوش فلک نشنود افغان کسی
که من این گوش ز فریاد وفغان کر کردم
شهریارا به جفا کرد چو خاکم پامال
آنکه من خاک رهش را به سر افسر کردم
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم ومن می دانم
که تو از دوری خورشید چها می بینی
تو هم ای باده پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من ویک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینه ی بخت غبارآگینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانه کن ودل شکن ای باد خزان
گرخود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد
ای پرستو که پیام آور فروردینی
شهریارا اگر آئین محبت باشد
چه حیاتی و چه دنیای بهشت ائینی!
خیلی زیباست
شباب عمر عجب با شتاب می گذرد
بدین شتاب خدایا شباب می گذرد
شباب و شاهد و گل مغتنم بود ساقی
شتاب کن که جهان با شتاب می گذرد
به چشم خود گذر عمر خویش می بینم
نشسته ام لب جوئی و آب می گذرد
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده دلتر بود و با ما از تو یکرو تر
من اینها هر دو با آئینهی دل روبهرو کردم
فشردم باهمه مستی به دل سنگ صبوری را
زحال گریهٔ پنهان حکایت با سبو کردم
فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم
صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی تو را هم جستجو کردم
ملول از نالهٔ بلبل مباش ای باغبان رفتم
حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی
من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم
حراج عشق و تاراج جوانی وحشت پیری
در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم
ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها
که من پیوند خاطر با غزالی مشکمو کردم
این بیت شهریار که می گوید:
« چه دریایی چه طوفانی که من در پیچ و تاب آن
به زورق های صاحب کشته ی سرگشته می مانم »
همواره مرا به یاد شعر معروف « زورق مست »، اثر « رمبو » می اندازد؛ شعری که سرگشتگی یک روح را به بهترین نحو بیان می کند.