میم مثل مینیمال
امتیاز دهید
نویسندگان کتابناکی
دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.
برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813
تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
دراین مجموعه، تلاشی را خواهید دید از کسانی که حتی در اولین تجربه داستان نویسی مینیمال خوش درخشیدند. دوستانی که بی اغراق تلاش کردند تا پس از مجموعه داستان " فلانیها " در دومین حرکت گروهی، اثری شاخص با استانداردهای یک کتاب الکترونیکی عالی به ثمر برسانند .
جا دارد سپاسگزاری کرد و نام آورد از همه کسانیکه بدون اینکه یکدیگر را دیده یا حتی صدای هم را شنیده باشند، برای خلق این کتاب تلاش کردند.
برای نظر سنجی و انتخاب بهترین نویسندگان به آدرس زیر بروید:
http://poll.pollcode.com/6392813
تاریخ پایان نظر سنجی 21 بهمن 1392 خواهد بود.
آپلود شده توسط:
Reza
1392/10/01
دیدگاههای کتاب الکترونیکی میم مثل مینیمال
هنگامی که دیو پرکینسون جوان بود، خیلی ورزش می کرد. خیلی لاغر و نیرومند بود. اما وقتی که چهل ساله شد، شروع کرد به چاق شدن و تنبل شدن. او توانایی نفس کشیدن راحت مثل سابق را نداشت. هنگامی که سریعتر راه می رفت قلبش تپش رنج آوری می کرد. او برای مدتی در این باره هیچ کاری انجام نداد. اما بالاخره دل نگران شد و به دیدن دکتری رفت. دکتر او را به یک بیمارستان فرستاد. دکتر جوان دیگری، در آنجا او را معاینه کرد و گفت: آقای پرکینسون من نمی خواهم شما را فریب بدم. شما خیلی بیمار هستید. و بعید است که شما مدت زیادی زنده بمانید. آیا دوست دارید ترتیبی بدهم که کسی به ملاقات شما بیاید قبل از مرگ؟. دیو برای چند ثانیه ای فکر کرد و سپس گفت: مایلم دکتر دیگری بیاید و مرا ببیند
گنجیشکه اومد آب بخوره افتاد تو حوضک !
از:الی اسمیت
در پایان همه چیز دوباره به خیر و خوشی آغاز شد.
وقتی که سیاهی های رخنه کرده در گوش زمانه اش را دید اینگونه آمیخت چشمها را که :( مَُلک با کفر باقی میماند اما با ظلم نه ).
.
«گیتار» اثر: جان.ام.دانیل
-هیچ وقت مرا مثل گیتارش در بغل نمی گیرد. سال هاست که من را آن طوری لمس نکرده. برای آنکه در آغوش او جا بگیرم، توی گیتارش می روم.
:تمام روز شکل و صدایم را عوض کردم،. سرانجام لال، ناپیدا و بی حرکت در گیتار جا گرفته و انتظار کشیدم.
-عزیزم ، من برگشتم! یک گیتار نو خریده ام! عزیزم...؟
توجه : به نظرم اسم این داستان را بذاره (ضایع شدگی صد در صد بهتر بود)
- راستی چطور شد تونستی از اون قفس لعنتی فرار کنی؟
- هیچی دیگه ، همون داستان قدیمی! خودمو زدم به مردن و ...آوردنم بیرون چالم کنن، در رفتم و بعدشم اومدم پیش تو...
- خوب ! این خیلی خوبه...خوشحالم اینجا تو باغ وحش کنارمونی!
م.قهاری
((( ماآمده ایم که به مردم خدمت بکنیم)))
علامت لایک انگلیسی رو یادش رفته بود بگذارد
یکی از بدترین راههای عرض اندام این است که بی دلیل منطقی بدیهیات را انکار کنی و دیگران را بخاطر مطرح شدن خودت انکار کنی..
درسته که هر وقت شیرینی میخوری من یک کمی اینجا وول میزنم
ولی این که دلیل نمیشه مامان!
من "دخترم"