در آن روز که پدرم میمرد چند لحظه بیدار و هوشیار شده بود. بقول معروف (چراغ روشن کرده بود). جز من فرزند دیگری نداشت. من خیلی بچه بودم. در کلاس سوم دبستان خودم تحصیل میکردم. پیداست که پدرم چقدر دوستم میداشت. در انتهای یک بیماری چند ماهه که توش و توانش را ذره ذره ربوده بود چند لحظه بجال آمد. بیدار و هوشیار شد و پاشد و نشست و گفت: ناصر کجاست؟ مادرم به این امید که مریضش از خطر مرگ خلاص شده از خوشحالی فریاد کشید: هنوز از مدرسه برنگشته. بگو ببینم چه میخواهی؟ گرسنه ای؟ تشنه ای؟ آهی عمیق کشید. چشمانش پر از اشک شد و گفت..
دیدگاههای کتاب الکترونیکی مهتاب