رسته‌ها
یادداشتهایی برای یاسی
امتیاز دهید
5 / 4.3
با 59 رای
نویسنده:
امتیاز دهید
5 / 4.3
با 59 رای
پویا و یاسی دو هم بازی اند که در کودکیهای خود به یکدیگر علاقه ای خاص دارند. این دو در یک رویداد خارج از تصور از یکدیگر جدا می افتند. سالها بعد پویا همه چیز را باز گو میکند.
قالب داستان " رمان-شعر " میباشد با وزنی که بیشتر آن سمت رمان است.
لازم به توضیح است که این رمان تا مرز نشر کاغذی نیز پیش رفت که به دلایلی وسیع و نا گفته از انتشار آن منصرف شدم.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
فرمت:
PDF
تعداد صفحات:
126
آپلود شده توسط:
mohsen ghahari
mohsen ghahari
1392/02/21

کتاب‌های مرتبط

فرزانه
فرزانه
5 امتیاز
از 2 رای
کنیل وورث
کنیل وورث
4.3 امتیاز
از 10 رای
همزاد
همزاد
4.5 امتیاز
از 100 رای
خانم صاحبخانه
خانم صاحبخانه
4.2 امتیاز
از 73 رای
نامه های پروست به همسایه اش
نامه های پروست به همسایه اش
4.5 امتیاز
از 11 رای
من، تو، او و تلفن
من، تو، او و تلفن
4.5 امتیاز
از 11 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی یادداشتهایی برای یاسی

تعداد دیدگاه‌ها:
176
آنروز که تو ترک مکان کردی و رفتی
بر تیر غم خویش نشان کردی و رفتی
افتاده بقلبم شرر از هجر عذارت
از دیده ی من اشک روان کردی و رفتی
مانا که تو بودی، نگران از تو نبودم
افسوس که اکنون نگران کردی و رفتی
با بودن تو خانه ی دل باغ صفا بود
پژمرده نمودی و خزان کردی و رفتی
بر زندگیم ظلمت شب سایه فکنده
چون ماه رخت را تو نهان کردی و رفتی
[quote='mohsen ghahari']ساده آمدی و ساده نگاه کردی
نه اینکه نفهمی؟! نه!
همه چیز بغایت پاک بود...
یازده سال از نوشتنت گذشت.[/quote]
جالب است:-(
واقعا یازده سال پیش به نگارش درآمده؟؟؟؟؟:stupid:

آن روز نزدیک به جاده‌ای از اینجا دور
دختری کنار نرده‌های نازک پیچک‌پوش
هی مرا می‌نگریست
جواب ساده‌اش به دعوت دریاندیدگان
اشاره‌ی روشنی شبیه نمی‌آیم تو بود.
مثلِ تو بود و بعد از تو بود
که نزدیکتر از یک سلامِ پنهانی
مرا از بارشِ نابهنگامِ بارانی بی‌مجال
خبر داد و رفت.
نه چتری با خود آورده بود
نه انگار آشنایی در این حوالیِ‌ ناآشنا ...!
رو به شمالِ پیچک‌پوش
پنجره‌های کوچکِ پلک بسته‌ای را در باد
نشانم داده بود
من منظورِ ماه را نفهمیدم
فقط ناگهان نرده‌های چوبیِ نازک
پُر از جوانه‌ی بید و چراغ و ستاره شد
او نبود، رفته بود او
او رفته بود و فقط
روسریِ خیس پُر از بوی گریه بر نرده‌ها پیدا بود.
آن روز غروب
من از نور خالص آسمان بودم
هی آوازت داده بودم بیا
یک دَم انگار برگشتی،‌ نگاهم کردی
حسی غریب در بادِ نابَلَد پَرپَر می‌زد
جز من کسی تُرا ندیده بود
تو بوی پروانه در سایه‌سارِ‌ یاس می‌دادی.
یادت هست !!!!
ساده آمدی و ساده نگاه کردی
نه اینکه نفهمی؟! نه!
همه چیز بغایت پاک بود...
یازده سال از نوشتنت گذشت.
می گویند،
باید تو می رفتی تا من شاعر شوم!
عقوبتِ تکلم این همه ترانه را،
تقدیر می نامند!
حالا مدتی ست که می دانم،
اکثر این چله نشین ها چزند می گویند!
آخر از کجای کجاوه ی کج کوک جهان کم می آید،
اگر تو از راه دور ِ دریا برگردی؟
آنوقت دیگر شاعر بودنم چه اهمیتی دارد؟
همین نگاه نمناک
همین قلب ِ بی قرار
جای هزار غزل عاشقانه را می گیرد !
می رویم بالای بام ِ بوسه می نشینیم
و ترانه به هم تعارف می کنیم!
در باران زیر سایه ی هم پناه می گیریم!
تازه می شود بالای تمام ِ ابرهای بارانی نشست!
آنوقت،
آنقدر ستاره به روسری ِ زردت می چسبانم،
تا ستاره شناسان
کهکشان ِ دیگری را در آسمان کشف کنند!
به چی می خندی؟
یادت هست که همیشه،
از خندیدن ِ دیگران
بر چکامه های پُر «چرا» یم دلگیر می شدم؟
اما تو بخند!
تمام ترانه ها فدای یک تبسمت! خاتون!
حالا برای همه می نویسم که آمدی
و سبزه ی صدایت در گلدان ِ سکوتم سبز شد!
می نویسم که دستهاس سرد ِ مرا،
در زمهریرِ این همه تازیانه گرفتی!
می نویسم که...
بیدار شو دل ِ رؤیا باف!
بیدار شو
همیشه
به انتهای گریه که می رسم
صدای سادۀ فروغ، از نهایت شب را می شنوم
صدای غروب غزال ها را
صدای بوق بوق نبودن تو را در تلفن!
آرام تر که شدم،
شعری از دفاتر دریا می خوانم
و به انعکاس صدایم
در آیینۀ اتاق
خیره می شوم
در برودت این همه حیرت
کجا مانده ای آخر؟؟
"یغما گلرویی"
هر که در عشق نمیرد به بقایی نرسد
مرد باقی نشود تا به فنایی نرسد
تو به خود رفتی، از آن کار به جایی نرسید
هر که از خود نرود هیچ به جایی نرسد
در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز
جز گهر از سر هر سنگ به پایی نرسد
شعری برای پویا :x
بزرگمردعزیز این ترانه داریوش هم شده همه ی زنجموره های من.
پاینده باشی مثل قصه پویا ویاسی که لنگرگاه کشتی پنچرمونه
قلندرانه سوختم
لب از گلایه دوختم
برهنگی خریدمو
خرقه تن فروختم
دوستانم؛
کوهسارعزیز
ماهور مهربان
و بزرگمرد قلندر گرانمایه
....پاییزی زیبا داشته باشید....
.
اگه خواستی غر بزنی یا گله کنی از دست کسی
اگه دلت گرفت و ابری شد
اگه حتا کسی اذیتت کرد
یا پر شدی از کلمات خاکستری
اگه خواستی حتا دلتو به دریا بزنی
یا شبا تا صبح به آسمون هوار بزنی
اگه خواستی توی گوش باد داد بزنی
اگه فکر کردی زمین کوچیک شده
قده یک انگشت دونه
اگه که سنگینی کرد
پالتوی خیس بی اعتمادی روی تن تو
اگه خواستی سر یک آدم گنگ
داد بزنی ، فحش بدی
اگه دیوارا همه نمور و پرترک شدن
همه کابوس آوار و خرابی
همه ی درها بروت بسته شدش
همه پل ها زیر پات جیر جیر لق
یکی هست که بی دلیل دوست داره
یکی هست که بی توقع تو رو از خود میدونه
یکی که مثل خودت حرفای ناگفته داره
جنسش از جنس بلور خودته
یکی که اگر بگی تا خود فرداها ی دور
میشینه پا به پات دل میده قلوه میگیره
یکی که همه ی آرزوها رو
اگه واسه خودش بخواد
همه رو جفتی میخواد
یکی هم برای تو میخواد
و برای همه آدم خوبای قصه ی بی رنگ خدا
یکی که اون ور سیمهای جماد و بی زبون
انگاری پهلوی اون قلب بزرگت میشینه
مثل یک مسافری کنار ساحل
زیر مهتاب شبونه ی پر از ستاره ها
یکی که خوب میدونه وقتایی که ساکت شدی
سکوتت از چی چیه
یکی که حس میکنه تمام آوار بزرگ دوشتو
٣/٨/٩٢ ٠٢:١۷
قلندر
یادداشتهایی برای یاسی
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک