داستان ها و پیام های عطار در منطق الطیر و الهی نامه
نویسنده:
حشمت الله ریاضی
درباره:
عطار
امتیاز دهید
این کتاب شامل داستان ها و حکایات منطق الطیر و الهی نامه می باشد.
بیشتر
دیدگاههای کتاب الکترونیکی داستان ها و پیام های عطار در منطق الطیر و الهی نامه
میگن عطار رویه سنگی نشسته بود و موقع اذان ظهر بود ک وقتی موذن گفت الله اکبر جناب عطار
با پا چند بار رویه زمین زد و گفت الله و اکبر زیر پایه منه-مردم گفتن تو از جونت انگار سیر شدی عطار
توجهی نکرد و موذن اینبار گفت لا اله الا الله عطار باز هم گفت زیر پایه منه اینبار دیگه مردم خونشون
جوش اومد و کسی با شمشیر ب سمت عطار حمله کرد و سر عطار رو از تنش جدا کرد عطار
وقتی سرش افتاد رویه زمین با بدن دوید سمت سَر و سرش رو گرفت زیر بغل با خونش نوشت عطار
و فرار کرد مردم از ترس زبونشون بند اومده بود گفتن انقد میگفت زیر پایه منه زیر پایه منه بِـــکَنیم ببینیم زیر پاش
چی بوده هی میگفت ک زیر پای منه-کندند زیمینو دیدن در خزانه گنج باز شد
ب نظر من خیلی پیام ها تو این داستان هست ولی خواهشا جنبه منفیشو نگاه نکنید[/quote]
زهد زندگی و مرگ شیخ فریدالدین عطار نیشابوری
درباره به پشت پازدن عطار به اموال دنیوی و راه زهد، گوشه گیری و تقوی را پیش گرفتن وی حکایات زیادی گفته شدهاست. مشهور ترین این روایات، آنست که عطار در محل کسب خود مشغول به کار خود بود که درویشی از آنجا گذر کرد. درویش حاجت خود را با عطار در میان گذاشت، اما عطار همچنان به کار خود میپرداخت و درویش را نادیده گرفت. دل درویش از این اتفاق چرکین شد و خطاب به عطار گفت: تو که تا این حد به زندگی دنیوی وابستهای چگونه میخواهی روزی جان بدهی؟ عطار به درویش گفت : مگر تو چگونه جان خواهی داد ؟ درویش در همان حال کاسه چوبین خود را زیر سر نهاد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. این اتفاق اثری ژرف بر او نهاد که عطار دگرگون شد شغل خود را رها کرد و راه حق را پیش گرفت. چیزی که معلوم است این است که عطار پس از این قضیه مرید شیخ رکن الدین اکاف نیشابوری میگردد و تا پایان عمر (حدود ۷۰ سال) با بسیاری از عارفان زمان خویش همصحبت گشته و به گردآوری حکایات صوفیه و اهل سلوک پرداختهاست. و بنا بر روایتی وی بیش از ۱۸۰ اثر مختلف به جای گذاشته که حدود ۴۰ عدد از آنان به شعر و مابقی نثر است. عطار در سال ۶۱۸ یا ۶۱۹ و یا ۶۲۶ در حملهٔ مغولان، به شهادت رسید
آن گاه که مغولان مردم نیشابور را می کشتند، عطار که پیری ناتوان بود، به چنگ مغولی اسیر افتاد. مغول وی را پیش انداخت و همراه برد، در راه کسی شیخ را شناخت، پیش آمد و از مغول درخواست، تا چندین سیم از وی بستاند و شیخ را به وی ببخشد، اما شیخ روی به مغول کرد و گفت که بهای من نه این است. مغول پیشنهاد مرد نیشابوری را نپذیرفت. پس از اندکی، آشنایی شیخ را شناخت، پیش آمد و از مغول درخواست تا چندین زر از وی بستاند و شیخ را را به وی ببخشد، شیخ باز سخن خود را تکرار کرد. مغول نیز که می پنداشت، شیخ را به بهای گزاف از وی خواهند خرید، نپذیرفت و هم چنان با شیخ به راه افتاد. در نیمه راه، روستایی ای پیش آمد که خر خویش را می راند، شیخ را بشناخت و از مغول درخواست تا وی را رها کند، مغول از وی پرسید که در برابر آن چه خواهد داد و روستایی گفت یک توبره کاه، این جا شیخ رو به مغول کرد و گفت: بفروش که بهای من این است، مغول بر آشفت و در دم شیخ را هلاک کرد...
روایت مرگ عطار از زبان شیخ بهایی شیخ بهائی در کتاب کشکول خود درباره مرگ عطار می نویسد: ... وقتی که خون از رگ او می ریخت و مرگش نزدیک شده بود، شیخ با انگشت خود از خون خود بر دیوار، این رباعی را نوشت: در کوی تو رسم سرفرازی این است مستان تو را کمند بازی این است با این همه رتبه هیچ نمی یارم گفت شاید که تو را بنده نوازی این است
منبع داستانتون از کجاست؟ شبیه داستان های من دراوردی عامیانه میمونه که از روی اغراض پلید گفته شده [/quote]
.
.
.
.
منبعش درک و فهم خود شماست :-(
.
.
اگه میبینید ک از رویه غرض گفته شده فراموشش کنید اما اگه توش نکته ای میبینید روش فکر کنید تا متوجهش بشید:-(
منبع داستانتون از کجاست؟ شبیه داستان های من دراوردی عامیانه میمونه که از روی اغراض پلید گفته شده :-(
میگن عطار رویه سنگی نشسته بود و موقع اذان ظهر بود ک وقتی موذن گفت الله اکبر جناب عطار
با پا چند بار رویه زمین زد و گفت الله و اکبر زیر پایه منه-مردم گفتن تو از جونت انگار سیر شدی عطار
توجهی نکرد و موذن اینبار گفت لا اله الا الله عطار باز هم گفت زیر پایه منه اینبار دیگه مردم خونشون
جوش اومد و کسی با شمشیر ب سمت عطار حمله کرد و سر عطار رو از تنش جدا کرد عطار
وقتی سرش افتاد رویه زمین با بدن دوید سمت سَر و سرش رو گرفت زیر بغل با خونش نوشت عطار
و فرار کرد مردم از ترس زبونشون بند اومده بود گفتن انقد میگفت زیر پایه منه زیر پایه منه بِـــکَنیم ببینیم زیر پاش
چی بوده هی میگفت ک زیر پای منه-کندند زیمینو دیدن در خزانه گنج باز شد :!
ب نظر من خیلی پیام ها تو این داستان هست ولی خواهشا جنبه منفیشو نگاه نکنید:-(
-----------------------------------------------------
هنگامی که چیزی را باور کنید، آن را خواهید دید.(والت دیسنی)
--------------------------------------------------------------
خداوند را می شود به هر نامی خواند. نامی که به زبان شما شیرین تر است. خدا بی نام است در ازاء هر نامی که جویندگانش بخوانند جواب می دهد.(ساتیاسای بابا)
-------------------------------------------------------------------------
زمانی که انسان به دنبال شخصی راه بیفتد، از دنبال کردن حقیقت دست برداشته است.(کریشنامورتی)
--------------------------------------------------------------------
هنگامی که خود را شناختی، به هر کجای دیگر می توانی سفر کنی. سپس به هر کجا که بروی، سعادت در کنار تو است.(اُشو)
--------------------------------------------------------------------------
کسی که ندای درونی خود را می شنود، نیازی نیست که به سخنان بیرون گوش فرا دهد.(مولانا)
-----------------------------------------------------------------------------------
درهر فرصت کوتاه ذهنت را در اندیشة بی کران او غوطه ور کن، با او صمیمانه صحبت کن او نزدیک ترین نزدیک ها و عزیزترین عزیزهاست.(پاراماهانسا یوگاناندا)
------------------------------------------------------------------------------------------
اندرز من به زوجهای جوان این است که به هنگام شادی، همگام با یکدیگر نغمه ساز کنید و پای بکوبید و شادمان باشید،
اما امان دهید که هر یک در حریم خلوت خویش آسوده باشد و تنها؛ چون تارهای عود که تنهایند هر کدام، اما به کار یک ترانه ی واحد در ارتعاش.(جبران خلیل جبران)
---------------------------------------------------------------------------------------------------------
کلام تو حامل سرمایه و اعتبار توست، آن را هدر نده، آن را درجهت احاطه بر سرنوشتت و کنترل زندگی ات به کار گیر، نیروی حیات تو در آن است.
حیاط خود را به قبرستان نفرست. بر اعتبارت اضافه کن و از سرمایه ات کاسته نکن.
اگر بر آن تسلط یافتی فرمانروایی درونی ات میسر می شود و اگر بر تو سلطه یافت بردگی ات حاصل آمده.
ایلیا «میم»
شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم
سایه ای بودم ز اول بر زمین افتاده خوار
راست کان خورشید پیدا گشت ناپیدا شدم
ز آمدن بس بی نشان و ز شدن بی خبر
گو بیا یک دم برآمد کامدم من یا شدم
نه، مپرس از من سخن زیرا که چون پروانه ای
در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم
در ره عشقش قدم در نِه، اگر با دانشی
لاجرم در عشق هم نادان و هم دانا شدم
چون همه تن می بایست بود و کور گشت
این عجایب بین که چون بینای نابینا شدم
خاک بر فرقم اگر یک ذره دارم آگهی
تا کجاست آنجا که من سرگشته دل آنجا شدم
چون دل عطار بیرون دیدم از هر دو جهان
من ز تأثیر دل او بیدل و شیدا شدم
شاگردی از استادش سوال پرسید که: چرا آدم را از بهشت بیرون کردند؟
استاد گفت: زیرا آدم عالی قدر به بهشت قانع شد.در همین زمان
هاتفی(منادی)آواز داد که :
ای کسی که بهشت تو را به صد طریق به بند کشیده، هر که در دو
جهان غیر ما را طلبید ما تمام هستی او را از او خواهیم گرفت به طوری
که هر چه دارد را زوال پذیر می کنیم تا نتواند به غیر دوست کسی را برگزیند.
جاهای بسیاری در نزد جانان هست و آنجا که جانان در او نباشد به چه کار می آید؟
حتی اگر جانان را در دوزخ بیابی هزار بار بهتر از بهشتی است که از
دوست تهی باشد.هر کسی که به جز فکر جانان به چیز دیگری مشغول
شد و زنده بود حتی اگر حضرت آدم هم باشد خوار و ذلیل خواهد
شد.اهل جنت اگر اهل راز و مقامات عالی قدر نباشند باید در بهشت
سختی بکشند و مصیبت ببینند زیرا که همچون اوحدالدین کرمانی ماه
را در طشت آب دیده اند و نه در آسمان.
رفتند در آن خانه که بینند خدا را
بسیار بجستند خدا را و ندیدند
چون معتکف خانه شدند از سر تکلیف
ناگاه خطابی هم از آن خانه شنیدند
کای خانه پرستان!چه پرستید گل و سنگ؟
آن خانه پرستید که پاکان طلبیدند
شمس تبریزی