رسته‌ها
یادداشتهایی برای یاسی
امتیاز دهید
5 / 4.3
با 64 رای
نویسنده:
امتیاز دهید
5 / 4.3
با 64 رای
پویا و یاسی دو هم بازی اند که در کودکیهای خود به یکدیگر علاقه ای خاص دارند. این دو در یک رویداد خارج از تصور از یکدیگر جدا می افتند. سالها بعد پویا همه چیز را باز گو میکند.
قالب داستان " رمان-شعر " میباشد با وزنی که بیشتر آن سمت رمان است.
لازم به توضیح است که این رمان تا مرز نشر کاغذی نیز پیش رفت که به دلایلی وسیع و نا گفته از انتشار آن منصرف شدم.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
126
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
mohsen ghahari
mohsen ghahari
1392/02/21

کتاب‌های مرتبط

شکلی از زندگی
شکلی از زندگی
4.9 امتیاز
از 14 رای
تقصیر لیلا نبود
تقصیر لیلا نبود
3.8 امتیاز
از 22 رای
قوزک پا
قوزک پا
4.5 امتیاز
از 11 رای
کرامر علیه کرامر
کرامر علیه کرامر
4.4 امتیاز
از 31 رای
کوهسار حقیقت
کوهسار حقیقت
4.5 امتیاز
از 21 رای
وجدان زنو
وجدان زنو
4.5 امتیاز
از 22 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی یادداشتهایی برای یاسی

تعداد دیدگاه‌ها:
176
شاید مرا به یاد نیاوری....
اما من تو را خوب می شناسم ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ما
و همه مان همسایه خدا
یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی ومن همه آسمان را دنبالت می گشتم
تو می خندیدی و من از پشت خنده پیدایت می کردم
خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی
توی دستت همیشه قاچی از خور شید بود
نور از لای انگشت های نازکت می چکید
راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند
یادت می آید؟
گاهی شیطنت می کردیم و میرفتیم و میرفتیم سراغ شیطان
تو گلی بهشتی به سمتش پرت می کردی و او کفرش در می آمد اما زورش نمی رسید
فقط می گفت:
همین که پایتان به زمین برسد
می دانم چطور از راه به درتان کنم
تو شلوغ بودی آرام و قرار نداشتی
آسمان را روی سرت می گذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی و صبح که می شد در آغوش نور به خواب می رفتی
اما همیشه خواب زمین را می دیدی آرزویی رویاهای تورا قلقلک می داد
دلت می خواست به دنیا بیایی و همیشه این را به خدا می گفتی
و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیا آورد
من هم همین کار را کردم
بچه های دیگر هم
ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد ...
تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را
ما دیگر نه همسایه هم بودیم نه همسایه خدا
ما گم شدیم و خدا را گم کردیم
دوست من
همبازی بهشتی ام
نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده
هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ می زند
از قلب کوچک تو تا قلب من یک راه مستقیم است اگر گم شدی از این راه بیا
بلند شو
از دلت شروع کن
شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم.....
سیگار بعدی را روشن می کنم
کامی از لبش می گیرم
به جای لبهایی که چندیست نبوسیده ام !
انگشتانم بوی تند سیگار می گیرند
همان انگشتانی که همچون باد
جنگل موهای تو را نوازش می کردند ،
دیگر این اندام سوزان تو نیست که مرا احاطه کرده
دود سیگار است و بس !
سیگارم که به آخر میرسد
لبم را می سوزاند مانند بوسه ای
که تو هنگام خداحافظی به آن تقدیم کردی ...!
دیکتاتور تویی و آغوشت ،
که هر بار مرا تسلیم می کند !!!
کسی که کنار لِی لِی با تو آشنا شد.
کنار لی لی تو را دید
کنار لی لی با تو بازی کرد
و کنار لی لی نامت را دانست … هنوز زنده است !
لی لی برگشت را هم رفت
شعرش را هم خواند
شاعر هم شد.
کاش چون پاییز بودم
...
کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.
برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد,
آفتاب دیدگانم سرد می شد,
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.
وه ... چه زیبا بود, اگر پاییز بودم,
وحشی و پر شور ورنگ آمیز بودم,
شاعری در چشم من میخواند ...شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد,
در شرار آتش دردی نهانی.
نغمه ی من ...
همچو آواری نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته.
پیش رویم :
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه و درد وبد گمانی.
کاش چون پاییز بودم
....
کاش چون پاییز بودم
"فروغ فرخزاد"
برای پویا و یاسی :x:x:x
اگر قرار باشد هر یک از انسانها غم خود را در دست بگیرند و در صفی بایستند، هرکس با نیم نگاهی به بغل دستی خود غمش را در جیبش می گذارد و به خانه بر می گردد… «فریدریش نیچه»
و با سپاس از کوهسار ( سمانه ) گرانقدر..............و البته پاییز ،فصل پویا و یاسی است...
.
مهربان شده بودم مثل سنگ سپیدی که گم کردم ! مثل
تمام تو ! که نیستی …!!
مثل همة شعرهایی که برای تو می گویم ! …
کجایی؟!
کجایی یاسک پر از شعر و غرور من!!

اینجا هوا پراز
یادو خیال توست
اینجا هوا پراز
یاس ونکاه توست!
تو نیستی ولحظه های من
مطرود می شود!
ویاسهای پاک
در لای ورقهای شعر من
از حرف خسته اند.
این یاسهای پاک فریاد می زنند!
گاهی میان فکرهای من
یک غربت لطیف
از راه میرسد
وشعرهای عاشقی ام را
با اشکهای خود سیراب میکند !
گاهی نشسته ام
با یاس وشعر ونور
تنهایی تورا اندازه میکنم !
گاهی نشسته ام
با شعر عشق را ترسیم می کنم.
گاهی نشسته ام
بانام تو تمامی اوراق یاد را
تطهیر میکنم !!
.......

در تو موج می زند هوای صخره
بی تو دل گذاشت و گذشت
و چه تکرار می شوی
هر سحر از پنجره تنهایی نیلوفر
روزهای بی تو بودن
هوا بوی نم
چشمهایم حس غم
بزرگ کوچک دور نزدیک
حس کلاغ مزرعه
و عشق
فدای مترسک
چه شخم میخورد خاطره از تکرار اسمت
و بذر بذر غم که میکارم
باران چشمهایم شوره زار رد نگاهت را به لالایی قطره بوسید
و به گمان من
تکه احساسم را بر شعر نبودنت وقف کرده ام
مترسک
کلاغ بی تو تنهاست
منرسک
و این هم باز زیباست!
........
از ساعتی که کتاب را تمام کرده ام دارم به رویا یا بهتر است بگویم خاطرات خوابهای پرواز خودم فکر میکنم......سالهاست دلم برای خواب و رویای پرواز تنگ شده....یک حس رها شدن روح که از جسم آزاد می شود......روی کوهها و دشتها پرواز میکند و همه چیز را زیر پاهایش نگاه میکند.......حس رویایی که نمی گذارد به زندگی عادی و روزمرگی عادت کنی........الان حس میکنم تفسیر دیگری می شود برای پرواز یاسی در نظر گرفت.....تن ندادن به روزمرگی و اوج گرفتن....این شاید تفسیر بهتری باشد برای یاسی و پروازش
[quote='artemis_ba1392']جناب قهاری عزیز و. گرامی
داستان یادداشتهایی برای یاسی را امروز خواندم.......اولا نوشتار و لحن بسیار زیبایی داشت که به دلم نشست
اما تفسیر کوچکی به ذهنم آمد که دیدم بد نیست برای شما بعنوان نویسنده بیان کنم
...................نمی دانم شاید چون رویای پرواز بین من و یاسی مشترک هست و حتی تفسیر یاسی از پرواز برایم بسیار آشناست[/quote]
آرتمیس عزیز
از اینکه خواننده های دقیقی چون شما دارم که آثارم را با این دقت میخوانند لذت میبرم و صد البته باعث افتخارم میباشید. من شخصا این رمان را در بین آثارم بیشتر از همه دوست دارم و البته حسی غریب در من ایجاد میکند...
سپاسگزارم و شاد باشید دوست خوبم...
.
یادداشتهایی برای یاسی
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک