عسل گس
نویسنده:
عباس بیک پور (قلندر)
امتیاز دهید
یا زنبوریم بی عسل ، یا عسلی ولی نامطبوع . در هر دوصورت نیش را می زنیم هرچند به بهای جان شیرین !
دفتر چهارم نقل من ، تو ، او ، ما ،شما ، ایشان ...، هدیه ی بهار به کتابناک
بیشتر
دفتر چهارم نقل من ، تو ، او ، ما ،شما ، ایشان ...، هدیه ی بهار به کتابناک
آپلود شده توسط:
sagaro
1391/12/25
دیدگاههای کتاب الکترونیکی عسل گس
به طمع لاشه ی من کفتار
عکس من اما دلخراش بود و بدآموز
منتشر نشد..
یک دست پر از شهوت خسی
فرو رفت در حوض زلال احساس کسی
و ندانست که باید میشست اندوه کسی
از این اندوه من دلم میگیرد بسی
از لب پر شدن گوشه احساس کسی
اسمان نیز گریست براین بی نفسی
و دلی که شکست در هوای بی کسی
همچون قمری اسیر در قفسی
من نیز اسیرم در دنیای بی کسی
کو کجاست فریاد رسی
که بگویم به داد دلم رسی
که گم شده ام در این وا نفسی
بگشایید در این قفسی
که روم بر در خانه کسی
که روزی بی او نبود نفسی
92.7.2
غروبم را نخواھی دید
اگر با زمین بچرخی
افرین8-)
قصه ای بودم در پشت ، روزگار پشت هم انداز
حاملم آدمی تنها ، فارغ از فردای رمز و راز
شد فسانه تنهایی ، حسرت بی هم آوایی
سیب سرخ حوا ، شد بهانه تا بریزم من
توی زهدان تاریخی حوا
قوز بالا قوز شدم وقتی ، نطفه از شکم ،بزد بالا
حامل دیروز من آدم ، حامله شد مادرم حوا
نسل ما آمد بدین دنیا ،هاج و واج غربت و تنها
ما ، شاهدان خاموش افول صدا
و ظهور غوغا
سیه مویان دل سپید
مویه بر ، سقط برنایی نارس مان
کاشفان قلب سرخ تاریخ
عاشقان پوکه ی خالی
ضربدر بزرگ شیشه ها
فصد رگ غیرت نموده
فرتوتان یک شبه
بی مدد آسیابی
زخمی حیله ی آسیابان
مردان یک شبه
و زنانگی زودرس
درولایت آدم،هم ولایتی حوابود
درولایت تو اما
ازمادروخواهرت هم پروابود
درولایت آدم،شوروغوغابرپابود
درولایت تو اما
ضجه ی دیروزوفردابود
درولایت آدم،رودهابه دریامی ریخت
درولایت تو اما
آب سربالاشناوربود
درولایت آدم،هرکسی نان خود می خورد
درولایت تو اما
آدم وحواخون دل می خورد
سهم حواوآدم را
یک نفربه تنهایی می برد
بسیار زیباو ستودنی ست این دفتر...
تمام رویایم این بود
خانه ای بسازم خیال انگیز
تا توخیال ھایت رادرگلدان روی میزبگذاری
ومن مست ازبوی خیالت
باتواز رویاھایم بگویم
برای تو
افسوس که تیرغیب زمانه
دست رویای مراکوتاه کرد
وپای خیال تورا دراز
کاش میدانستی بلندی یلدای تو
ازغروب زودھنگام من است
....
موج تمام خشم وبغضش را
برسینه ی صخره ای کوبید
سینه ی صخره خیس شدازاشک
موج قهرکردو به دریا واگشت
دردش گرفته بودازسیلی صخره
اما نمیدانست کارصخره ایستادن است
به صخره چه که نیوتن قانون سوم دارد
باری دریا آرام شد
وبازفردا باد بودوموج
وسینه ی شسته شده ی صخره
قهردریا و آشتی نسیم
بادنسیم شد و موج ،آبی زلال
وخورشید خندان
آنچه هرروزازشلاق بادو هرم هورو شستشوی موج ،آب میرفت
صخره بود
روزی که نبود فرش براق آفتاب خورده ای بود
زیرپای موج
که دانه های بودنش راباد به یغما میبرد
....
لعنت به تو و شعر و موسیقی
لعنت به کوچه ی تاریک دلتنگی
این دیوار بلند ساکت و سنگی
گذر تنگ و باریک ذھن
روبرو شدن با تو
پای مجروح فکر
چشم تبدار و خیس
لعنت به رد پاھایت
بر ساحل آرامش دیروز
و ھوس ھای گندیده
روی کالبد ھرزگی خاطر
لعنت به حافظه ی تنھایی
لعنت بر من و تو و ساحل و جنگل
در و دیوار و آلبوم ھا
تکرار و تکرار و تکرار
عذاب رستاخیز
ھر شب و ھر شب و ھر شب
بستر بیدار و روح بیمار و جان تبدار
لعنت بر شاخه ی پوسیده ی بودن
شوق پرواز ، ولی حریص ماندن
و ترس موھوم از رفتن
سھم من از بیداری - چه بسیار
گنج تو از آسایش - چه باد آورده
کدامین دریچه وامانده
در پستوی محقر ذھنم
کین چنین پاییز خیال تو
برگ ھای دفترم را برده
موش حرص بی رحم تو
روز ھا و ھفته ھا را خورده
سھم من از سوز این سرما
چکه چکه از سقف فکرم
در تب استخوان سوزش
آب می شوم از ھیبت آتش
قاتلی تو ، لعنتت باد ھر ساعت
....
شادو سعادتمند باشید جناب قلندر....:-)
[
درد خموشان را به گویندگان ؟
در این ھم ھمه ی ساکت و نجوای سکوت از کی بپرسم ؟
برادرعزیز "قلندر".....:x