سرزمین گوجه های سبز
نویسنده:
هرتا مولر
مترجم:
غلامحسین میرزا صالح
امتیاز دهید
✔️ هرتا مولر در سال ۱۹۵۳ در رومانی چشم به جهان گشود. مخالفتش با پیوستن به دستگاه امنیتی چائوشسکو، سبب شد که او را از ادامه ی کار معلمی بازدارند. هرتا مولر، قبل از آن که در سال ۱۹۸۷ ، از کشورش به آلمان مهاجرت کند بارها از طرف دستگاه امنیتی رومانی تهدید به مرگ شد.
کتاب سرزمین گوجه های سبز، در زمینه ی ادبیات سیاسی نوشته شده و از جمله جوایز آن جایزه ادبی ایمپک دوبلین و کلایست (بزرگترین جایزه ادبی آلمان) است. این کتاب نمادی از خفقان است. در پشت جلد کتاب دو چشم سیاه ترسیده می بینی، نگاهی وحشت زده پشت میله هاست. لب هایی خاموش و بسته… این جاست سرزمین گوجه های سبز. در ورق ورق کتاب، دست هایی را می خوانی که بی اختیار باید دست بزنند و چشم هایی که گریستن را حتی اجازه می خواهند و شعرها و دفترها و کلیدهایی در سراسر کتاب است که همواره دزدیده می شود.
بیشتر
کتاب سرزمین گوجه های سبز، در زمینه ی ادبیات سیاسی نوشته شده و از جمله جوایز آن جایزه ادبی ایمپک دوبلین و کلایست (بزرگترین جایزه ادبی آلمان) است. این کتاب نمادی از خفقان است. در پشت جلد کتاب دو چشم سیاه ترسیده می بینی، نگاهی وحشت زده پشت میله هاست. لب هایی خاموش و بسته… این جاست سرزمین گوجه های سبز. در ورق ورق کتاب، دست هایی را می خوانی که بی اختیار باید دست بزنند و چشم هایی که گریستن را حتی اجازه می خواهند و شعرها و دفترها و کلیدهایی در سراسر کتاب است که همواره دزدیده می شود.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی سرزمین گوجه های سبز
- هیچ کس از من نپرسید که در کدام خانه، در کجا، پشت کدام میز، در کدام تختخواب و در کدام مملکت دوست دارم راه بروم، بخورم، بخوابم و یا چه کسی را از ترس دوست داشته باشم ...
- ادگار گفت: وقتی لب فرو میبندیم و سخنی نمیگوییم، غیر قابل تحمل میشویم و آنگاه که زبان میگشاییم، از خود دلقکی میسازیم...
- از نظر من هر مرگی شبیه یک کیسه است. به نظر من هر کسی میمیرد، کیسهای لبریز از کلمات، از خودش به جا میگذارد...
- برای پنهان کردن ترس از یکدیگر، دایم می خندیدیم ؛ اما ترس همیشه برای نشان دادن خود راه خروجی می یافت. اگر حالت صورتمان را کنترل می کردیم به صدایمان می خزید. اگر مواظب صورت و صدایمان بودیم و اصلا بهش فکر نمی کردیم به سوی انگشتانمان سر می خورد، زیر پوست آدم می رفت و همان جا می ماند؛ یا به دور اشیاء نزدیک می پیچید...
- احمق یا هوشمند بودن، دلیلی برای دانستن یا ندانستن چیزی نیست. بعضی ها خیلی می دانند، ولی نمی شود آنها را باهوش دانست. بعضی ها هم زیاد نمی دانند، ولی نمی شود آنها را احمق تصور کرد. معرفت و سفاهت را تنها خدا به آدم می بخشد...
- ما همه برگ داریم. وقتی برگ ها پژمرده می شوند، دیگر ادم بزرگ نمی شود؛ چون ایام کودکی سپری شده است. وقتی پیر و چروکیده می شویم ، برگها رشد واژگونه می کنند؛ چون عشق رخت بربسته است...
پر از واقعیت هایی که می دانیم در عین حال نمی دانیم تا اینکه لبخند را فراموش نکنیم..
در کدام خانه، درکجا، پشت کدام میز، در کدام تخت خواب و در کدام مملکت دوست دارم راه بروم... بخورم... بخوابم یا چه کسی را از سر ترس دوست داشته باشم!
این واژه ی " اجبار " از همان ابتدای تولد، نیم بیشتر زندگی همهی ما را تحت سیطره قرار میدهد.
و همکارم اینقدر شیفته این کتاب شده بود که به همه حوندنش رو توصیه میکرد :)
کتاب نثر بسیار خوب و در عین حال تلخی داشت. حتی شوخی ها و کنایه های کتاب هم لبخندی تلخ به لبان خواننده مینشاند...
هیچ شهری در سایه ی دیکتاتور رشد نمی کند ، چون هر چیزی که زیر نظر گرفته شود ، حقیر و کوچک می ماند .