رسته‌ها
با توجه به وضعیت مالکیت حقوقی این اثر، امکان دانلود آن وجود ندارد. اگر در این باره اطلاعاتی دارید یا در مورد این اثر محق هستید، با ما تماس بگیرید.

شعر بی دروغ ، شعر بی نقاب

شعر بی دروغ ، شعر بی نقاب
امتیاز دهید
5 / 4.7
با 117 رای
امتیاز دهید
5 / 4.7
با 117 رای
در باب شعر و آفرینش‌های شاعرانه هر بحثی کرده شود، خواه جزئی و خواه کلی به یک تعبیر نقد می‌شود؛ نقد شعر یا نقد ادبی. خود شاعر هم وقتی در شعر خویش الفاظ و معانی را سبک سنگین می‌کند، وقتی کار خود را مرور و اصلاح می‌کند، وقتی در باب شیوه کار یا هدف و ذوق خویش سخن می‌گوید، دیگر شاعر نیست و منتقد است. حتی بعضی شاعران مثل امیرخسرو دهلوی در نقد شعر خویش هم انصاف به خرج داده‌اند و هم زیرکی؛ مثل یک منتقد واقعی. این کتاب، کتابی است در فنون شعر، سبک و نقد شعر فارسی، با ملاحضات تطبیقی و انتقادی درباره شعر کهن و شعر امروز. این کتاب حاوی نقطه‌نظرهای گوناگون شادروان دکتر زرین‏کوب در حوزه شعر فارسی و مطالعه‏ای تطبیقی در شعر قدیم و معاصر عرب و جهان غرب است. زنده‏یاد زرین‏کوب در این کتاب در واقع به تمام مباحثی که راجع به شعر در سایر آثار خود داشته، پرداخته است.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
آپلود شده توسط:

کتاب‌های مرتبط

خیام، هنر، معماری
خیام، هنر، معماری
4.5 امتیاز
از 4 رای
خنده
خنده
4 امتیاز
از 21 رای
مرزهای ناپیدا
مرزهای ناپیدا
4.5 امتیاز
از 37 رای
نثر و شرح مثنوی مولوی - جلد 3
نثر و شرح مثنوی مولوی - جلد 3
4.6 امتیاز
از 58 رای
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی شعر بی دروغ ، شعر بی نقاب

تعداد دیدگاه‌ها:
473
درود بر همگی، منتظر نقد و نظرات امید بخش دوستان عزیز هستم:-)
گنجشکانِ عاشق مرغ خیال را
به جایی هزار بار
دور تر از عالم تن
می رانند.
خیالم نتواند مانند دگر آدمیان
زندگی را چون خار و خَسَک
برهاند به نهان.
در باغ ها، بوته ها، گندم زار
در پی گنجشکان است.
گویی که میان آسمان گم شده است.
من به دنبال خیالم
هر جنگل و هر رود و محل را گشتم.
دوست می دارد گم باشد
تا حس نکند سردی دستان و نگاه نگران
در پیِ لقمه کوچک نان.
دوست می دارد گمشده باشد
تا حس نکند نیست کسی
که نخواهد فهمید لحظه ی ترس جوان
که معلق
می کوشد تا ببیند دوستی، پیغامی،
تا بجوید لحظه ی ناب نگاهی پی حسی، نفسی گرم که می آرامد همه ی جان و توان.
دوست می دارد گمشده باشد، تا نبیند زن ها زیرِ آزارِ نظر باز و هوس سازِ زئوسانِ رهانیده ز شرم و احساس.
دل من می خواهد هم چنان گم باشد
در میان بوته ها، گندم زار
در میان دست بادی که گذارش افتاد شاید روزی به دلی چون دل من
تا بیابد روحش، تا نشاند عطش زیستنش در کویر ساخته از سوختن آتش بی نام نشان!
تابستون مث جمعه میمونه.همیشه دلگیره.
چند روز پیش داشتم با دوستی حرف میزدم و میگفتم که نمیدونم چرا اینقدر از تابستون بدم میاد.خیلی دلگیره.با این همه گرمی که داره ولی دلم از بودنش گرم نیست.هیچ وقت از تابستون لذت نبردم.برعکس پاییز با این که فصل پیر شدن برگها و از بین رفتن اشونه ولی زیبایی که این دم مرگ دارند خیلی حرف ها برای گفتن داره. من که خودم عاشق این همه زیبایی هستم.عاشق ابر و بارون و باد و طوفانم.
محمد برادر دلتنگم.
میدونم چی میگی .چون خودم هم چیزی شبیه به تو هستم.من هم دورم .خیلی دور.از خیلی چیزها دور شدم .از خیلی از آدم هایی که یه روزی بودنشون برام اینقدر با اهمیت بوده و البته هنوز هم هست منتهی دیگه نه من همون منه قبلی ام و نه اونها هنوز آدم های سابق.
این درد هایی که تو میگی رو تقریبا خیلی ها درگیر اش شدند.فاصله ها اینقدر زیاد شده و دل ها بیشتر از اون از هم دور شده.سادگی ها از بین رفته و به جاش تحقیر،سرزنش،علم بی عمل، و خیلی چیزهای دیگری دیگه گرفته.
تو از مرگ گفتی و این که کاری بکنیم که مرگ مجبور باشه اونو تا ابد زندگی کنه.
با این حرفت یاد فصل پاییز افتادم.برگ ها هر چه به مرگ نزدیک تر میشند شکننده تر و اما زیبا تر میشوند.این که دوست داشته باشیم زودتر بمیریم خیلی خوب نیست.به خودم هم میگم .چون خودم هم توی این مدت بارها به این نتیجه رسیدم و هنوز هم واقعا دوست دارم همه چی تموم بشه ولی به قول خودت باید یه اتفاق بزرگی رو رقم بزنیم و بعد تمام.
مثل همون برگهای زیبای فصل پاییز.باید اینقدر تحمل کنیم که به یک زیبایی درونی برسیم.باید رنگ های شاد رو بر روی تابلوی درونمون کنار هم بچینیم تا در آخر اثری شویم که شاید هیچ کسی نتواند به مانند آن ترسیم کند.گرچه خیلی سخت خواهد بود.ولی باید صبر کرد و خود را برای خلق این اثر آماده کرد.صبر و شکیبایی و درایت ،تماما مواد اولیه این اثر رو تشکیل میدهند.
پس برادر خوبم.
هم به خودم و هم به تو و هم به همه دوستان خوبم ،این توصیه رو میکنم که اگر حتی به پایان راه دوست داریم نزدیک بشیم ،قبل اش ببینم اثر ما آماده ی عرضه است یا نه.
ببخشید زیاده گویی کردم
پ.ن.یه روزی اگر من بی غلط یه کامنت رو بذارم ،اون روز رو روز عید اعلام میکنم.همه میتونید برید شادی کنید:D:D:D:D
ضربه اى به پنجره مرا بیدار کرد
رفتم که ببینم کیست
تنها تاریکى بود
و همان تیر چراغ برق
همان خاموشِ همیشگى
چند دقیقه بعد
که خواستم دوباره بخوابم
کسى را دیدم که بر جاى من خوابیده
لاى ملافه ى سفیدم:
جنونم بود

پ.ن:
خاطره هایم رهایم نمی‌کنند.هر قدر هم سعی میکنم از آن‌ها فاصله بگیرم،ناگهان در یک عکس،پیدایشان می‌شود و عصر غمگینى را راه مى اندازند در گلویم. حالا که سال‌ هایی پر از اشک و حسرت بر من گذشته. اگر گذر زمان، اگر وجود تلخ فاصله،توانسته باشد همه ى زندگى منو با سایه اى بپوشاند، هرگز نمى تواند آن خنده ها را از یادم ببرد،از مرگ نمیترسم،مرگ بخشی از زندگى است، فصلی بلند، شاید به بلندى ابدیت. اما در برابر مرگ، فصل کوچکی در اختیار ما است که اگر چه صفحات ان بسیار کم است، اما می‌توان بر ان جورى نوشت که مرگ مجبور شود برای ابد، همان فصل کوچکش را زندگی کند،مهم نیست! تنها این که ما کسی را به یاد اوریم چه با خاطره اى از رنج، چه با لبخندى از او،زیباست،مادرم یکى از این خاطرات هست،شاید زیبا ترینش،مادرم خیلى برام مهمه،خیلى دوسش دارم،و عاشق یاسه
گاهى به خودم میگم اگه برات مهمه واقعا چرا کنارش نیستى؟بعدش بر میگردم به خاطرات گذشته،به دعوا ها،به شکسته شدن دل مادرم به فرو ریختن غرورم،به سیلى پدرم، به ساخته شدن خودم،میفهمم که شاید همین طورى بهتر باشه شاید همین که ازش دورم،بهترین روش ابراز دوست داشتنم باشه،شاید زندگى بدون من براشون خوشایند تره،خسته ام از خودم از زندگى،و حداقل میدونم تو این بازه ى زمانى دلایل براى زندگى خیلى کمه،دلم براى مامانم تنگ شده،بچه که بودم دست میکشید لاى موهام،روز مادر که شد حتى از روز تولدم هم بدتر بود،خیلى تلخ تر،این روزا فقط دارم با خاطره زندگى میکنم،و تو نازنینم،هرگز بی‌ خبر به سراغم نیومدى، یا در زمان نامناسب، افسوس که در چنان تاریکیى به سر می‌ برم که تنها تلاش می‌کنم خود را گم نکنم،منو ببخش

نابودى ما
ریشه در احساس سیرى دارد
در میان شادى
سیاهى سیاه تر خواهد شد
پ.ن:
حس میکنم اخراى راهم...
عالی ، آتیشمون زدی :((
اینجارو خوب اومدی
باید یه کاری کرد واسه غریبیه بچه ی فقر
همینکه نگفتی : غربت بچه ی فقیر نشان از دید موضوعی ات داره به ریشه ی فقر . آفرین ، هم بخاطر سادگی و روانی شعر و هم مفهومش و هم دید مسئولانه و انسانی شاعر
8-)8-)8-)8-)8-)
این ترانه رو دو سال پیش گفتم
هم اکنون نیازمند نقد شما هستیم.......
زیاد شدن تو شهرِ ما آدمای بی سر پناه
پچه های معصوم و پاک طفلکی های بی گناه
خیره میشن به چشم تو با چهره ی ذغالیشون
کناره یه پیاده رو با کاسه های خالی شون
تو فازِ این شلوغی ها ، تو کنجِ شهرِ خالی بند
هرکسی فکرِ خودشه بچه فقیرا سیری چند؟
برای من سوال شده ما که دلامون سنگیه
تو خواب و توی بیداری عید اونا چه رنگیه؟
اونا که زیره بارونه ستاره ها شب میخوابن
برای برگشتن صبح تا خوده فردا بی تابن
از اشکاشون خیسِ خیسن کاش دیگه بارون نباره
اگه باباش خونه نداشت اون که گناهی نداره؟
باید یه کاری کرد واسه غریبیه بچه فقر
شاید اونم عاشق بشه عشقو دیگه ازش نگیر!
برای من سوال شده ما که دلامون سنگیه
تو خواب و توی بیداری عید اونا چه رنگیه؟
Samiyeh
هنوز که چیزی ننوشتید !!!!! شعر نخوانده که نقد و نظر ندارد . حالا شما بنویس :-)
سلام دوستان
اومدم اینجا دیدم اینجا بچه ها شعراشون رو میذارند منم دوست دارم بذارم ولی فکر کنم هیچ که دوست نداشته باشه یعنی احساس میکنم شعرام به دله کسی نمیشینه
لطفا منو از اشتباه در بیارین
مادربزرگـم
هــر روز مــرا از زیـــر قـــرآنی رد می کرد که با آن ،
عــمو هایــم را به خط مقــدم جبهــه فــرستـــاد
و بعــد از ایــن همه ســال
او تنهــا کسی ست که می دانـــد ،
خــط مقــدم جبـهــه ی نســـل مــا
درست از چهـــارچــوب در آغـــاز می شـــود
این بخشی از یک شعر بلنده که از پریشب شروع کردمش ، عمری باشد در دفتر هفتم منتشر خواهد شد . این شعر در دو وزن مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن و مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن است با بندهایی مجزا ولی پیوسته در معنا:
برگرد و ببین یک شبه من پیر شدم
بر حلقه ی حبس قفل و زنجیر شدم
برگرد و ببین چگونه لبریز تبم
هم سوختم و بخار و تبخیر شدم
.
.
.
در شهر خودم اسم مرا دار زدند
در گوش فلک کفر مرا جار زدند
بر چشم تو یک پرده ز پندار زدند
آن وقت مرا گردن اجبار زدند
.
راهی به دلت ز دشت هموارزدند
بر گفتن من لجام و افسارزدند
هم راه تو را به دست اشرار زدند
هم حلق مرا به سرب گفتار زدند
برخیز ببین دست دلم را بشکست
آن غم که به روی سینه ام چله نشست
دردهاى من به من باز گردید
حالا که نیستید چنان بى دردم
که خود را فراموش کرده ام
چشمهایم
به من انچه را نشان میدادند که تنها تنفر بود
و وقتى بسته میشدند
انچه را نشان میدهند که ارزویش را دارم
چگونه انتخاب نکنم
مرگ را را در این زمان؟
وقتی عمر به اخر مى رسد ان چیزى که برایش زندگى میکردى
به کجا خواهد رفت؟
••••••••••••••••••••••
گرمایشان بدون نام است
گرمای تو هم...
کسى روی درختها اسمى نمیگذارد
نشنیده‌ام تا به حال کسی
نام گلی را بپرسد
فروتن و بی‌ نام از خاک بیرون میزند
مثل گرمای
دستان تو

بهترین کارهایی ست که از شما خوانده ام کیلر عزیز! یک عاطفه ی قوی در هر دوشعر هست که زبان را از بازیها و آرایه ها بی نیاز می کند.
دو نکته که به نظرم می آید:
1- شعر اول در محور افقی بسیار قوی است اما در محور عمودی ضعیف است. یعنی بندهای زیبایی است که خوب به هم چفت نشده اند و نخ اتصالشان مبهم است. مثلا بند اول گواهی می دهد که دردی نیست. و شاعر با خبر از درد بی دردی خواهان باز گشت دردهایش است. اما در بندهای بعدی این همه درد با مرجع وجود دارد که در تناقض با بند اول قرار می گیرد.
2- شعر دوم بسیار زیباست اما با ایجاز می تواند زیباتر هم بشود. به نظرم نکته ی شعر را در بند اول فاش کرده اید (که تاثیر کار را کم کرده) و دوباره در آخر شعر تکرار می کنید. اگر بند اول حذف شود؛ به این صورت:
کسى روی درختها اسمى نمیگذارد
نشنیده‌ام تا به حال کسی
نام گلی را بپرسد
فروتن و بی‌ نام از خاک بیرون میزند
مثل گرمای
دستان تو
هم ایجاز کار بالاتر می رود و هم نکته ی شعری کار موثر تر منتقل می شود.
در همین شعر آخر هم
در هتلى زنی همسایه ى من بود
که هر شب آرام گریه میکرد،
در اتاق بغلى
یکی از عبارت های بلد شده را می توان حذف کرد بی اینکه به معنا لطمه ای بخورد.
نظرات شخصی من بود:-)
شعر بی دروغ ، شعر بی نقاب
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک