صدای پای آب
نویسنده:
سهراب سپهری
امتیاز دهید
صدای پای آب نام شعر بلندی از سهراب سپهری است که در سال ۱۳۴۴ در مجلهٔ آرش منتشر شد. این شعر معروفترین شعر سپهری است و برخی از منتقدان از آن برداشتی عرفانی داشتهاند. بیشتر افراد سهراب سپهری را با این شعر میشناسند.
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم، بهتر از برگ درخت.
دوستانی، بهتر از آب روان.
و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
من مسلمانم.
قبله ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم...
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم، بهتر از برگ درخت.
دوستانی، بهتر از آب روان.
و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
من مسلمانم.
قبله ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم...
آپلود شده توسط:
Reza
1386/07/19
دیدگاههای کتاب الکترونیکی صدای پای آب
در این دنیای پر تنهایی
دنبال قایقی می گردم
بروم با آن به کناری
آسمانش پر ستاره ،
رقص مرجان ها در زیر قایق
بید مجنون نوازشگر دستانم باشد
آرامش دل امانم باشد..
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
هم چنان خواهم راند.
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا-پریانی که سر از خاک به در می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان.
هم چنان خواهم راند.
هم چنان خواهم خواند: «دور باید شد، دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود.
هیچ آیینه تالاری، سرخوشی ها را تکرار نکرد.
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود.
دور باید شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.»
هم چنان خواهم خواند.
هم چنان خواهم راند.
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است.
بام ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری
می نگرند.
دست هر کودک ده ساله شهر، خانه معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد.
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان
است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
پشت دریاها شهری است!
قایقی باید ساخت. قایقی باید ساخت ...........
زورم می آید آن عرفان نا به هنگام را باور کنم. سر آدم های بی گناه را لب حوض می برند و من دو قدم پایین تر بایستم و توصیه کنم که «آب را گل نکنید»ـ احمد شاملو
دست و پا زدن میان چندین واژه هاست...
بعضی واژه ها را ارج می نهیم.... آن یکی هارا گردن می زنیم...
واژه هایت را با دقت انتخاب کن...
ائلگار
که تو در پیله ی تنهایی خود، تنهــــایی؟
چه کسی می داند
که تو در حسرت یک روزنه در فردایــی؟
پیله ات را بگشا،
تو به اندازه ی پروانه شدن زیبایــی!!
تکه نانی دارم خورده هوشی سر سوزن ذوقی
مادری دارم بهتر از آب روان دوستانی بهتر از برگ درخت
وخدایی که در این نزدیکیست.... پای آن کاج بلند لای این شب بو ها
روی آگاهی آب روی قانون گیاه .....
عاالیه:-):-)
آن روزها که پدر: تنها قهرمان بود...
عشق تنها در آغوش مادر خلاصه میشد...
بالاترین نقطه زمین شانه های پدرم بود...
بدترین دشمنانم خواهر و برادرهای خودم بودند...
تنه دردم زانوهای زخمی ام بودند...
تنها چیزی که می شکست اسباب بازی هایم بود...
...
ومعنای خداحافظی تا فردا بود!
و او که با تمام افق های باز نسبت داشت لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید .
او به شکل خلوت خود بود و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد .
و او به شیوه ی باران پر از طراوت تکرار بود .
و به سبک درخت میان عافیت نور منتشر می شد .
و بارها دیدیم که با چقدر سبد برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت .
او در سمت پرنده فکر می کرد و با نبض درخت نبض او می زد و مغلوب شرایط شقایق بود و مفهوم درشت شط در قعر کلام او تلاطم داشت .
او آشنا بود با سرنوشت تر آب - عادت سبز درخت .
او به یک آینه یک بستگی پاک قناعت داشت .
او می دانست سار کی می آید .
کبک کی می خواند
باز کی می میرد
و سر هر پیچ کلام نهالی می کاشت
و میان دو هجا تخم سکوت
او به ما می گفت
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه ی یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در می آید متولد بشویم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم