اسپارتاکوس
نویسنده:
هاوارد فاست
مترجم:
ابراهیم یونسی
امتیاز دهید
✔️ در اين رمان نويسنده يكى از استادان دانشگاه را وصف مىكند كه با نيروهاى ارتجاعى سخت در مبارزه است و كار اين مبارزه سرانجام به مبارزه براى رفاه و دوستى انسانها مىكشد.
فاست رمان اسپارتاكوس را در سال 1951 انتشار داد. موضوع اصلى اين رمان شورش بردگان در روم باستان است، هر چند تمهاى فرعى ديگرى نيز در تم اصلى داستان نفوذ مىكند: به سخن دقيقتر، نويسنده واقعيات زمان را در قالب اين اثر تاريخى مىريزد و بر زشتىها و پليدىهاى عصر مىتازد، از شرف و حيثيت انسانى دفاع مىكند و آزادى كاذب را تمسخر مىكند و اتهاماتى را كه طبقه حاكم هميشه به توده ستمكش و مبارزهاش مىبندد، رد مىكند. شورش غلامان به موفقيت نمىانجامد، اما شكست هم نمىخورد، زيرا هر عدم موفقيتى شكست نيست. نام اسپارتاكوس هم هرگز فراموش نشد، زيرا تاريخ مزرعهاى است كه هيچ دانه سالمى در آن گم نمىشود.
بیشتر
فاست رمان اسپارتاكوس را در سال 1951 انتشار داد. موضوع اصلى اين رمان شورش بردگان در روم باستان است، هر چند تمهاى فرعى ديگرى نيز در تم اصلى داستان نفوذ مىكند: به سخن دقيقتر، نويسنده واقعيات زمان را در قالب اين اثر تاريخى مىريزد و بر زشتىها و پليدىهاى عصر مىتازد، از شرف و حيثيت انسانى دفاع مىكند و آزادى كاذب را تمسخر مىكند و اتهاماتى را كه طبقه حاكم هميشه به توده ستمكش و مبارزهاش مىبندد، رد مىكند. شورش غلامان به موفقيت نمىانجامد، اما شكست هم نمىخورد، زيرا هر عدم موفقيتى شكست نيست. نام اسپارتاكوس هم هرگز فراموش نشد، زيرا تاريخ مزرعهاى است كه هيچ دانه سالمى در آن گم نمىشود.
آپلود شده توسط:
اسپارتاکوس
۱۳۹۰/۰۱/۳۱
دیدگاههای کتاب الکترونیکی اسپارتاکوس
موضوع شورش انسانهای زیردست علیه حاکمانی است که ثروت و اسلحه و قدرت و قانون را در اختیار دارند .
بدیهی است این موضوع در طول تاریخ وجود داشته .
بسیار سوختم وقتی شنیدم بازیگر نقش اولش در سن 36 سالگی از این دنیا رخت بست
فصل بعدی و احتمالا آخر اسپارتاکوس،بیست و پنجم ژانویه 2013 وارد بازار میشود
:(
وقتی که آفتاب تابان، رو به مغرب می کند؛
زمانی که باد در کوهستان ها از وزش باز می ایستد؛
وقتی که نغمه های مرغزاران رو به خاموشی می گراید؛
هنگامی که ملخ های بیابانی از صدا می افتند و امواج کف آلود دریا چون دختران به خواب ناز فرو می روند؛
وقتی که انوار طلایی به روی زمین بوسه می زنند؛
من رو به سوی وطنم می کنم.
از میان سایه های نیلگون و دشت های ارغوانی رو به سوی وطنم می کنم، رو به سوی زادگاهم؛
به سوی مادرم که مرا به دنیا آورد، و پدرم که همه چیز به من آموخت.
ولی مدت ها پیش، مدت ها پیش، مدت ها پیش.
اکنون در این دنیای پهناور سرگردان و تنها هستم.
ولی هنوز هم وقتی آفتاب تابان، رو به مغرب می کند؛
زمانی که باد از وزش باز می ایستد، و امواج کف آلود به خواب می روند؛
و انوار طلایی به زمین بوسه می زنند؛
من رو به سوی وطنم می کنم.