دیوان کامل فروغی بسطامی
نویسنده:
فروغی بسطامی
امتیاز دهید
به کوشش حسین نخعی
میرزا عباس فروغی بسطامی غزلسرای بزرگ دوران قاجار در سال ۱۲۱۳ هجری قمری در کربلا زاده شد. بعد از فوت پدر به ایران آمد و نزد عموی خود دوستعلیخان به مازندران رفت. او ابتدا «مسکین» تخلص میکرد ولی پس از ورود به دستگاه شجاعالسلطنه، تخلص خود را به نام فروغالدوله از فرزندان او به «فروغی» تغییر داد. در غزلسرایی شیوهٔ سعدی را درپیش گرفت و الحق به خوبی از عهده برآمد. وی با قاآنی شیرازی معاشر و مصاحب بوده است. فروغی در ۲۵ محرم ۱۲۷۴ هجری قمری در تهران درگذشت.
بیشتر
میرزا عباس فروغی بسطامی غزلسرای بزرگ دوران قاجار در سال ۱۲۱۳ هجری قمری در کربلا زاده شد. بعد از فوت پدر به ایران آمد و نزد عموی خود دوستعلیخان به مازندران رفت. او ابتدا «مسکین» تخلص میکرد ولی پس از ورود به دستگاه شجاعالسلطنه، تخلص خود را به نام فروغالدوله از فرزندان او به «فروغی» تغییر داد. در غزلسرایی شیوهٔ سعدی را درپیش گرفت و الحق به خوبی از عهده برآمد. وی با قاآنی شیرازی معاشر و مصاحب بوده است. فروغی در ۲۵ محرم ۱۲۷۴ هجری قمری در تهران درگذشت.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی دیوان کامل فروغی بسطامی
"چشـــم"
دست خالی نتوان رفت به خاک در دوست
قدمی همرهم ای چشم گهربار بیا
بر سر طالب اگر تیغ ببارد ز سپهر
نکند دامن مطلوب خود از چنگ رها
بیدل شیفته هرگز نخروشد ز گزند
عاشق دلشده هرگز نگریزد ز بلا
قتل خود را به دم تیغ محبت دیدیم
گو عدو کور شو از حسرت بینایی ما
جان بیاسود به یک ضربت قاتل ما را
یعنی از عمر همین بود تن آسایی ما
حالیا مست و خرابیم ز کیفیت عشق
پس از این تا چه رسد بر سر سودایی ما
هر کجا جام میآن کودک خندان بخشد
باده گو پاک بشو دفتر دانایی ما
نقد دنیا به بهای لب ساقی دادیم
تا کجا صرف شود مایهٔ عقبایی ما
شب ما تا به قیامت نشود روز، که هست
پردهٔ روز قیامت شب تنهایی ما
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند یک زمره به حسرت سرانگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک جمع، نکوشیده، رسیدند به مقصد یک قوم دویدند و به جایی نرسیدند
فریاد، که در رهگذر آدم خاکی بسی دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همّت طلب از باطن پیران سحرخیز زیرا که یکی را ز دوعالم طلبیدند
زنهار، مزن دست به دامان گروهی کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
چون خلق در آیند به بازار حقیقت ترسم نفروشند متاعی که خریدند
کوتاهنظر غافل ازآن سرو بلند است کاین جامه به اندازهٔ هرکس نبریدند
مرغان نظرباز سبکسیر، فروغی از دامگه خاک برافلاک پریدند
سالها کردم به صافی خدمت میخانه را / تا می صاف محبت در وجودم خانه کرد
دانهی تسبیح ما را حالتی هرگز نداد / بعد از این در پای خُم انگور باید دانه کرد
نازم آن چشم سیه کز یک نگاه آشنا / مردم آگاه را از خویشتن بیگانه کرد
چشمهی خورشید رویش چشم را بیتاب ساخت / حلقهی زنجیر مویش عقل را دیوانه کرد
من که در افسونگری افسانهام در روزگار / نرگس افسونگر ساقی مرا افسانه کرد
دامن آن گنج شادی را نیاوردم به دست / سیل غم بیهوده یکسر خانهام ویرانه کرد
...;-)
تا به جفایت خوشم، ترک جفا کردهای
این روش تازه را تازه بنا کردهای
راه نجات مرا از همه سو بستهای
قطع امید مرا از همه جا کردهای
دوش ز دست رقیب ساغر می خوردهای
من به خطا رفتهام یا تو خطا کردهای
قامت یکتای من گشته دوتا چون هلال
تا تو قرین قمر زلف دوتا کردهای
گر نه تو را دشمنی است با دل مجروح من
خال سیه را چرا غالیه سا کردهای
حلقهٔ آزادگان تن به بلا دادهاند
تا شکن طره را دام بلا کردهای
کار فروبستهام هیچ گشایش ندید
تا گره زلف را کارگشا کردهای
من ز لبت صد هزار بوسه طلب داشتم
هر چه به من دادهای وام ادا کردهای...
به امید مطالعه و لذت بردن
یار بی پرده کمر بست به رسوایی ما
ما تماشایی او ، خلق تماشایی ما
قامت افروخته میرفت و به شوخی میگفت
که بتی چهره نیفروخت به زیبایی ما
او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال
خود پسندیدن او بنگر و خودرایی ما
قتل خود را به دم تیغ محبت دیدیم
گو عدو کور شو از حسرت بینایی ما
جان بیاسود به یک ضربت قاتل ما را
یعنی از عمر همین بود تن آسایی ما
حالیا مست و خرابیم ز کیفیت عشق
پس از این تا چه رسد بر سر سودایی ما
هر کجا جام میآن کودک خندان بخشد
باده گو پاک بشو دفتر دانایی ما
نقد دنیا به بهای لب ساقی دادیم
تا کجا صرف شود مایهٔ عقبایی ما
شب ما تا به قیامت نشود روز، که هست
پردهٔ روز قیامت شب تنهایی ما
مگرش زلف تو زنجیر نماید ور نه
در همه شهر نگنجد دل صحرایی ما
دل ز وصلت نتوان کند، بهل تا بکند
سیل هجران تو بنیاد شکیبایی ما
ناتوان چشم تو بر بست فروغی را دست
ورنه کی خاسته مردی به توانایی ما
من و عشق تو اگر کفر و اگر ایمانی
من و شوق تو اگر نور و اگر نیرانی
من و زهر تو که هم زهری و هم تریاقی
من و درد تو که هم دردی و هم درمانی
جلوه کن جلوه که هم ماهی و هم خورشیدی
باده ده باده که هم خلدی و هم رضوانی
من و نقش تو که هم صورت و هم معنایی
من و وصل تو که هم جانی و هم جانانی
من سیه روز و سیه کار و سیه اقبالم
تو سیه زلف و سیه چشم و سیه مژگانی
نه همین دانهٔ خال تو ره آدم زد
کز سر زلف سیه دامگه شیطانی
آه اگر بر دل دیوانه ترحم نکنی
تو که با سلسله زلف عبیر افشانی
گر دل از نقطهٔ خال تو بنالد نه عجب
عجب این است که در دایرهٔ امکانی
مگر ای زلف ز حال دلم آگه شدهای
که پراکنده و شوریده و سرگردانی
گر پریشان شوی از زلف پری رخساری
صورت حال فروغی همه یکسر دانی