رسته‌ها
با توجه به وضعیت مالکیت حقوقی این اثر، امکان دانلود آن وجود ندارد. اگر شما صاحب حقوق مادی این کتاب هستید، می‌توانید اجازه نشر رایگان نسخه الکترونیکی آن را به ما بدهید یا آن را از طریق کتابناک به فروش برسانید.
برای اطلاعات بیشتر صفحه «شرایط و قوانین فروش» را مطالعه کنید.
کمدی الهی -جلد 1: دوزخ
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 572 رای
نویسنده:
امتیاز دهید
5 / 4.6
با 572 رای
✔️ «کمدی الهی» La Divina Commedia، که بزرگترین اثر دانته ، و بزرگترین شاهکار ادبیات ایتالیا، و بزرگترین محصول ادبی و فکری قرون وسطای مغرب زمین، و یکی از بزرگترین آثار ادبی تاریخ جهان به شمار آمده است، محصول دوران بیست ساله غربت و دربدری دانته است.
خود دانته این کتاب را فقط کمدی Commedia نامیده بود، و لقب «الهی» (divina) یا آسمانی، در حدود سه قرن بعد یعنی در قرن شانزدهم بدان داده شد. این لقب «الهی» مفهوم ارتباط این اثر را با دنیای ماوراء الطبیعه و آسمانی دارد، و هم حاکی از زیبائی و لطف «خدائی» این اثر است .
اطلاق عنوان «کمدی» بدین کتاب از طرف دانته، مربوط بدان مفهومی که امروزه کلمه «کمدی» برای ما دارد نیست. خود او توضیح می‌دهد که «تراژدی» یعنی اثری منظوم با سبک شعر خواص،«کمدی» یعنی اثری با سبک متوسط و «ترانه» یعنی اثری با سبک عامیانه، و او خود در مقابل «انئیس» Aeneis «ویرژیل» ، که خود ویرژیل آنرا «تراژدی بلند پایه» خوانده است، این مجموعه را «کمدی» نام داده است، زیرا «کمدی» ماجرائی است که بر خلاف تراژدی از بد شروع شود و بحسن عاقبت پایان یابد.

«کمدی الهی» در درجه اول یک اثر شاعرانه استادانه بسیار عالی است. دانته با این مجموعه نه تنها بزرگترین اثر ادبی کشور خود را آفریده بلکه «زبان» مملکت ایتالیا را پی‌ریزی کرده است . پیش از دانته مردم هر ایالت ایتالیا به لهجه‌ای خاص حرف می‌زدند که میان آن و زبان نواحی دیگر اختلاف بسیار بود؛ زبان علمی، زبان لاتین بود ولی این زبان فقط مورد استفاده خواص بود و بدرد مردم عادی نمی‌خورد، و چون مسلم بود که باید خواه ناخواه یک زبان «ایتالیایی» برای خواندن و نوشتن بوجود آید ، ایتالیائی‌ها بی‌آنکه خود متوجه باشند در انتظار زبان و زبان‌سازی بودند که می‌بایست مشکل آنرا حل کند. احتمال هم می‌رفت که زبان «پروونسال» جنوب فرانسه زبان رسمی ایتالیا شود، ولی وقتی‌که دانته اثری بعظمت «کمدی الهی» بزبان ایالت «تکانا» ساخت برای هیچکس تردیدی نماند که از آن پس این زبان ، زبان رسمی ایتالیا خواهد شد و چنین نیز شد.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
آپلود شده توسط:
mahjoob
mahjoob
1389/06/05
درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی کمدی الهی -جلد 1: دوزخ

تعداد دیدگاه‌ها:
184
...اینجا تارنمای کتابناک است، جولانگاه فرهنگ، من سواد ندارم اینقدر می دانم که چیز خوبی ست، حرمت دارد، مقدس
است، هر خر پدرسوخته ای نمی تواند مثل گاو سرش را بیندازد بیاید توو، مثل میمون مسخره بازی در بیاورد، این هکر
پدرسوخته ی خر تا دم در بیشتر نمی تواند بیاید، گور پدرش خندیده پدر سوخته، می خواهد کتابناک را هک کند، این
عصا را می کنم تووی حلقش، به نام غزه!!! خودت را مسخره کرده ای مردک یا غزه را، غزه را خراب می کنی یا
می خواهی خودت را توجیه کنی؟ کسانی که اینجا هستند؛ همه محترمند، از آدم های بیخودی، به غیر از این ملا، کسی
اینجا دوام نیاورده، این ملا هم اگر به خاطر الاغ فهیم نبود الان مسدود اندر مسدود بود، واعجبا... دستم به این ترک2012
و ایادی اش برسد می دهم چار میخشان کنند، مملکت قانون دارد صاحب دارد، عهد قجر که نیست هر ننه قمری بیاید جولان بدهد.
هه هه. هکر بی بته ، به محمود جم بگویم همین میرغضب تمبانش را بکند بکشد روی کله اش؟ پدر سوخته! آن روی سگم
را بالا نیاور، بتمرگ زندگی ات را بکن الاغ، هنر داری ، علم داری صرف مملکت خودت کن، کارهای این چشم آبیهای بدبخت
را تقلید می کنی، آنها کجا کورش داشتند، آن پدرسوخته ها خر ِ کی باشند که یک ایرانی ازشان تقلید کند...
--------------------------------------------
داشتیم با رضاشاه کبیر گفتگو می کردیم که ملکی سراسیمه آمد و بریده بریده گفت:
ملا... ملا ملا ... سایت سا..یت، حک شد!!! کتابناک...
گفتم حک نه و هک، مگر همین طور کشکی ست؟... خواستم از چند و چون ماجرا بپرسم که رضاخان میرپنج امان نداد.
قسمتی از حرف هایش را نوشتم، البته خیلیش سانسور شد، از سه صفحه همین قدرش از ممیزی دوزخ رد شد.

دوزخ 8
دوزخ 8
... استاد! مرا اول آن بِه که از محضرتان پوزش طلبم بهر مذمت و نکوهشی که در کتابناک مر شما را نمودم.
- ملا جان! الان ِ به نقد که ما اینجا به بندیم و بسیارند کسانی که بایسته است از ایشان پوزش طلبم؛ آن پایه شرمسارم که درگذشتن ِ از تو را حق خویش نمی دانم، من خود به گناه درآمدم و اگر مذمت و نکوهشی شده، مرا گله ای نیست، امید آن دارم تا آنانکه از من فقط لغزشها برگزیدند و ندانستند مرا خود چه هدف والایی بودست، به راه آیند.
: استاد! به راستی شما را چه شد که این بدعتها نهادید و گفتید تا بسیاری از کتابها بسوزند و زیر پای سپرند؟
- ملا جان! مرا تاریخ، درسها آموخته ست، دریغ که مردمان این سرزمین هیچ از تاریخ نیاموزند و همانا هر چه بلا بر ایشان روی نمود از همین در بود. من گفتمشان از تاریخ نه فقط حافظ باید خواند، تاریخ را باید درس گرفت نه اینکه باز به تجربت آزمود.
: استاد! حافظ نه خود اشعار کتابت کرد و نه مرادش سرگرمی خلق و آفرینش غفلت بود، حافظ اهل دلی بود که آنچه سرود جز نغمه ی بهشتی نبود و الا مر بهشتیان را درخور؛ همانا این مردمان همانند که تو گفتی و تاریخ هیچ نخوانند و عبرت نگیرند و خر خویش بر همان باطل برانند و مدام از سوراخی طعم نیش چشند که پدرانشان سالها پیش چشیده اند و بدان که اگر حافظ می خوانند نیست مگر از برای فراموشی نیش ِ نوشها و تو پنداشتی حافظ ار نبودی نیش و گزندی در کار نبود؟
- آری اندکی اینچنین است که گفتی؛ افسوس هم حافظ را مدیون شدم و هم آنان را که به خلاف افتادند از سخن من.
- ملا تو توانی حافظ را دمی اینجا آوری تا من از او حلالیت طلبم؟ گر این کنی مرا بنده ی خویش ساختی و از غمی گران رها...
: او اینک به بهشت ِ اهل ِ دل اندر است و مرا راه بدانجا نباشد مگر اینکه سالها به جد و جهد راه عارفان اهل دل پویم و دانی که من مرد این عمل نه ام! چون توانمش بدینجا رسانم؟
- در آن گوشه، پشت آن بت ِ معمم، پستویی است که گمانم به بهشت راه داشته باشد و سوراخی یا دری در آن تعبیه است، بارها من خود به چشم خویشتن دیده ام که بهشتیان از آن به درون خزیده به وقت بازی "قایم باشک" و در اثناء بتان خویشتن نهان کرده اند! به نزدیک آن سوراخ رو و کسی را صلا ده و از او به تضرع و مویه و زاری، حتا، بخواه تا حافظ را بدین جا خواند...
من خود نتوانستم این حرص در خود بکشم که حافظ را نبینم، که گفته اند آدمی بنده ی آز است. به آن پستو شدم و همان دیدم که استاد گفته بود، سوراخی بود در دیوار تعبیه که بوی ریاحین بهشتی به مشام می آمد از آن و آواز چنگی که به هر زخمه ای پاسخی روح افزا می داد و نغمه ای که هوش از سر ببردی، صلا دادم: کسی اینجاست... آی با شما یم... کسی اینجاست... ندانستم ملک بود یا حورالعین که مرا به صدایی دلنشین پاسخ گفت، آب دهان به زحمت فرو دادمی و با صدایی که خود از شنیدنش شرم داشتم گفتم: حاجی... خواهر، برادر .. نمی دانم که ای، حاج حافظ را بدینجا بخوان که عرضی است مرا خدمتشان و اگر دیر پاید ترسم که فرصت از کف برود و کار از کار بگذرد، رفتم دیگر بار صلا دهم که دو تن از سوراخ به درون پستو شدند و چون نور چهره شان دیدگان را بینا کرد در دم حافظ را بازشناختم، سجده بردم و چشم بر قدمش مالیدم و سخت گریه کردم؛
به طعنه گفت که: ملا تو جان وسیله مساز // کز این شکار فراوان به دام ما افتد!
گفتم این شگردت به کار نیامد ملا، باید که به زبان توسل جویی! در آغوشش کشیدم و سختش بفشردم و ناگاه دیدم رنگ رخسارش به کبودی گرایید و گمان بردم که از خشم است، گفتم حاج حافظ سلام علیک... نور دیدگان به دیدارتان تازه گشت و همانا مر این لحظه بسی مایه ی رشک حوران و غلمان باشد. مرا به سختی از خویش باز نمود و گفت:
"گمان کرده ای من عروس هزار دامادم که اینچنینم می فشری، پای بر پای من گذارده ای، پنداری رئیس ِ چهل دزد ِ علی بابا را به بند کرده ای..."
باز گفتم: سلام علیک حاج حافظ! از من درگذر. روی ترش کرد و گفت: علیک. گفتم: گفتنی ها بسیار باشد؛ لکن اول باید تا نزد استاد کسروی رویم که در اینجا به بند گزمه گان دوزخ است، از پی معاصی فکری و آئینی، چون کار از او بپرداختی به بزم نشینیم و غبار غم بنشانیم...
....========>

ادامه دوزخ 8
...استاد گفت حافظ را: تو دانی مرا با تو چه کار است؟ بی موزه به گفتارشان در شدم که: حاجی! استاد از در پوزش خواهند با شما لختی سخن...
حافظ باز با خشم مرا نگریست و من سخن فرو خوردم و با خود گفتم: "این طبع لطیف کجای این اخلاق و پرسش نازیبا نهان بوده است!" حافظ باری به استاد روی کرد و گفت: آری، استاد کسروی چشم گشاد کرد، حافظ از پی کلام گفت: من از تو درگذشته ام، گویی همان روز که دیوان بسوختی درگذشتم! اما بدان که مرا نه دیوان حاجت بود نه دیگر چیزها، من این شعرها بسرودمی و به آب سپردمی که به اصل باز روند، این جوانک اندکی زان انبوه از آب گرفت و دیوان کرد! و به جوانک همراه اشارت کرد.
گفتم حاجی این محمد گل اندام است؟ ماشاءالله مردی شده! به اشارت ِ ابرو مرا گفت که زبان در کام گیر،
حافظ گفت: اکنون دیگر مرا اینجا کاری نیست، باید که به بهشت باز شوم، سعدی و خیام و اخوان منتظرند تا به سرای فردوسی درآییم که امروز حکیم، جنگ بهرام نقل می کند و حیف باشد که اینچنین مجلس ِ بزیب از کف برود. گفتم حاجی لختی دیگر بمان! با نگاهی عاقل اندر سفیه روی به من نمود و گفت:
تا نکردی به لغو و غش عادت! / / دار ملا همیشه در یادت؛
من همان خواجه ام و می مانم / / حاجی هم هست جد و آبادت...
این بگفت و به سوراخ شد.
چون حافظ به بهشت رجعت نمود، دوباره نزد استاد کسروی بازگشتم؛ گفت: ملا حافظ را چه گفتی که روی در هم کشید و به تفکر نشست؟
چون نخواستم حقیقت بگویم و خویشتن ضایع کنم گفتم: خواجه... بله خواجه گفت: حیف باشد که ما به بزمی چنین در خور درآییم و استاد کسروی در انجمن نباشد، که از مورخان بسیار در آن جمعند و بیهقی بارها احوال کسروی بازجسته است. کسروی چو این بشنید روی به آب دیدگان همی شستی و ناله ها نمودی، کراوات از هم گسستی و عینک به زیر پای سپردی و مدام بران لگد بزدی. ملک نگاهبان چو این بدید سراسیمه بانگ زد: این ملا را بیرون اندازید تا دمار از بتها بر نیاورده است... بت دوم چو این بشنید نعره بزد: پدر سوخته حال که نوبت به ما رسید؛ آسمان تپید؟ این عصا را بکنتم در حلقت؟ چطور این قدر گستاخ شده ای که نوبت از من دریغ کنی؟ ملک که این حالت بدید، بالها بخوابانید و سر در جیب مراقبت فرو برد و هیچ نگفت.
گفتم، اعلیحضرتا... دانستم که شاهنشاه ایران، کین خواه انیران، دشمن دیوان و قطب دین و ایمان، قبله ی عالم، میراث بردار کورش، رضاشاه کبیر؛ شمایید، گفت: این لقبهای قجری به ما مبند؛ ما همان رضاخانیم و بس. نزدیک آ و مصاحبه آغاز کن پدرسوخته... پیش خود گفتم گر از این غول برهم، همانا عزرائیل را هم سرافکنده خواهم ساخت. با چوبدست منتشا بر دستارم زد و گفت: نترس پدر سوخته، بپرس...
ادامه ی این قسمت انصافا با خداست.
دوزخ 7
"... از این راه برو؛ ایمن باش که اینجا نه خداناباوری ست تا که گمراهی را سبب باشد و نه دیو ِ ماردوشی که هراست به دل اندازد، آنچه هست کاربر ِ بت پرست است و بی پروا؛ که هَم و غم خویش بر این نهاده تا صنمی را به پرستش گیرد. چون به بت موزه کتابناک درآمدی قدری درنگ کن، من نیز به تو ملحق خواهم شد؛ به سرای مدیریت می روم و بازمی گردم!"
Payam52 این بگفت و راه از من برید. بیهوده سخن نرانده بود؛ راهی بود بس امن و بی خطر...
به موزه درآمدم، موزه از پای درافکندم و به درون شدم. تالاری بود فراخ و رفیع و ملکی به نگاهبانی، که قدری آثار مهر و محبت در چهره اش به چشم می آمد. درودش گفتم و خواستم تا به اندرون روم، دست بر سینه ام نهاد و گفت: ملا! چون به درون رفتی گمان مبر که این بتان زنده اند؛ هر چند با تو به سخن درآیند، مبادا از بتی کین بجویی که اینان از اموال بیت المال ملائکه اند. گفتم آنچه گفتی همان کنم، اما تو مرا از کجا باز شناختی؟ گفت: دیشبت در جشن بدیدم و از پیش هم نظرات تو را در کتابناک خواندمی و حظ عظیم بردمی و از موافقان تو بودمی! گفتمش نظرات مرا در کتابناک ده دوازده موافق بیش نیست حال آنکه از شامگاهان تا بامداد هر که مرا بدیدی گفتی از موافقان توام، ملک گرانقدر خالی نبند، همان بگویی در جشن دیده ام مرا باور است...
اینک درآ و به حال بتان درنگر تا سرنوشت تباه آنان ببینی که گماشتند خدایگان هستند مر خلق را و چون پیام ِ پیک ِ حق بدیشان ابلاغ شد و بدرود زندگانی گفتند؛ در پس پرده چه دیدند جز خسران؟ هر بت را نگاهبانی ست آگه ز کرد و کار ِ بت، پس هر چه را معما یافتی از ملک بخواه تا بگشاید. ملک را دست بر چشم نهادم و به بوسه، تواضع خویش بنمودم و گفتم: اینچنین کنم که گفتی و همت بر آن دارم تا اندوخته ای اندوزم که مر کتابناکیان را مفید افتد و ادامه زندگانی را ره توشه ای در خور باشد.
...بت اول مردی بود میانه اندام و سالخورد، موها به سپیدی بیشتر بود تا سیاه، عینکی بر چشم داشت قطور و گویی به ورای دیوار مقابل نظر داشت. بر مسندی نشسته که جای دو کس در کنار خالی داشت، عبا و ازار و دستار فرو افکنده و کت شلوار و کروات بسته! او را در گذشتم و به دوم بت رسیدم؛ مردی بود عبوس و قدر، با چوب دستی منتشا در دست که گویی در میدان نبرد ایستاده! ، نگاهبان ندا در داد: شما به تماشای باغ وحش آمده ای؟
ادامه دوزخ 7
اینجا هر آنچه بینی تفکر را رواست و شایسته ی عبرت و عبر، تو اینگونه به چشم ظاهر پی ِ چه می گردی؟ گفتمش تو اسرار باز گو که من چیزی در خور تامل نیافتم.. گفت پیش آ تا این شخص را برایت بازشناسم:
...این احمد کسروی است، روزی روزگاری مردی بود دانشمند و در راسته ی تاریخیان خوش آمد و رفتی داشت. و او را بود خدایی و پیغامبری. و شایسته مردی بود در تلاطم روزگار، که همت بر کسب تجربت از تاریخ گماشت و وقایع مکتوب نمود. اینک بر این اریکه سه جای می بینی، اول جایگه: مقام ِ ظاهری ِ خدای ِ کسروی بود و دو دیگر مقام پیغامبر؛ چون قدری پرده ها از دیدگان کسروی برگرفتند و به گوشه ای از دانشش آگاهانیدند؛ پیغامبر را دیگر ندید و پنداشت تا خود همچو او صاحب وحی و صفای دل است و چون مدتی بر این عقیده ببود خدای را نیز، دیگر ندید. خواست تا خدائی کند و چندی بر این بماند و کارها بکرد و ضلالت ها آفرید و به خیال فسرده ی خویش خواست تا آئین نیکی برآرد. دیری نماند و حضرت حقش به دیار باقی فراخواند. اینک او از شرمساران تاریخ است و الله الله که اگر در کسوت تاریخ مانده بودی سرآمد دهر بودی و جاودان. لکن به یکه تازی پرداخت: به عداوت عرفان و دین و فرهنگ کمر بست و اینگونه بود که گرد از زندگانیش برخاست.
گفتم: او را لعن و نفرین سزاست، که آدمی چون خویشتن، خدای پندارد به سلسله ی شیطانیان در خواهد بود و هر چه کند شیطانی ست.
گفت: ملا چشم دل باز کن: رواست چون کسی خبطی کرد محاسنش نبینی و چون سخن ِ کسی در تو نشست خطایش را ننگری؟ کدامین ِ آدمیان کامل و بی نقص است؟ آگاه باش که تنها ذات حق مبرا از کژی و ناراستی ست و باید که هر کس را به قدر علم و معرفت پاس داری.
شبی در کتابناک دیدم که تو ذم کسروی می کنی و خواجه حافظ را به خدایی برداشته ای؛ این قصور توست و چون نیک بنگری تو خود بت پرستی پیشه کرده ای و حال آنکه بتان را مذموم میداری.
بدان که کسروی را بر تو حقی است و آن ثبت تاریخ موطن توست؛ تو این عمل از او بستان و خطایش را درگذر و پرستندگان کسروی را نیز، همین درخور است که نیکی استاد نیک دارند و لغزشش را در زمره ی خطاهای انسانی شمرند و پیروی نکنند.
اینک خواهی با کسروی بمان و گپی بزن.
ادامه دارد.!؟
دوزخ 6
نماز دیگربا Payam52 به عزم سرای نگاهبانان، موزه بپوشیدیم و رو به راه شدیم. سرایی بود ده بار فراخ تر و دیوی هراس انگیز بر در ِ سرای نقیب بود با صورتی سرخ و آتشین و دو اژدها بر کتف. من چون دیو بدیدم آستین Payam52 بکشیدم تا باز گردیم؛ که گفته اند "سالی که نکوست از بهارش پیداست" و دانستم که می باید عطای این سرای را به لقای نقیب ببخشیم. که از همین دیو روشن است که اندر سرای چه به انتظار نشسته است.
گفت هراس به خود راه مده و ثابت قدم به درون رو. آن ملک که نگاهبان تفکرگاه ِ خداناباوران بود را باز شناختم و نیکش بپرسیدم؛ چون بر دستش بوسه زدم لبانم بسوخت و نگاهبان از بن دل بخندیدی که ملا شما یان از سر "تضریب" بر سر مار نیز بوسه می دهید... گفتمش چون آن دیو بر در سرای بدیدم بر آن شدم تا یک یک نگاهبانان را نیک بپرسم؛ همانا شمایل او هراس انگیزتر از مرگ باشد. گفت او را ابوالقاسم پیشکش کرده است و سخت نگاهبانی دوزخ را در خور است و حتا اگر به خواب هم باشد؛ خللی در کار او نیاید و این از اهم واجبات است. گفتم ابوالقاسم...؟ نمی شناسم!! گفت همانا او کسی است که اگر نبود تو اینک مرا به دیگر زبانی می خواندی غیر از این زبان پارسی. بدان فتنه ی تازیان بود تا عربت کنند و همین ابوالقاسم بود و دو دیگر یعقوب لیث که جانب همت فرو نگذاشتند و فرهنگی را پاسداری نمودند که بشریت را بسی سودمند افتاده از سر بلاغت و شیرینی. اما شیوه ی آدمیان همین است که چون حقی بر ذمه داشته باشند؛ زود است که فراموششان شود و طریق عتاب در پیش گیرند و قدرناشناس همی گردند. گفتم خطاست اینکه گفتی و من نپذیرم، گفتا ملا تو را عقل در سر به چه میزان است که به خود اینگونه غره ای و خداناباوران را مانی که آفریدگار ِ عقل را به عقل ِ ناقص خواهند که بازشناسند بی آنکه به سبک مغزی خویش معترف باشند.
نگاهبان به درونمان خواند و راهنمایمان شد بدآنجا که بزمی آراسته بودند در خور شاهان و جامها بر جام می کوبیدند و از بن دل غریو شادی سر می دادند... قفسی دیدم از سقف آویخته، آخته و آتشین و مفلوکی اندر آن که به آتش درون و برون در سوز و گداز بودی. آنچنان حالتی رفت که مرا دل بر وی بجنبید. چون به کمال بسوختی بازش امر کردند که زنده شو و باز زنده شد و بر استخوانهای سوخته اش دوباره گوشت و پوستی نو روئید و چون گفتندش که بنال؛ به فریادی حزین ماجراها می گفت در مذمت بزرگمردانی که سرزمین پارس را راهبر بودند و هر بار نعره می زد که ننگ بر تاریخ باد که یکسر دروغ و جعل استی و زنده باد... .
ادامه دوزخ6
نگاهبان گفتا این همان است که Payam52 به پیشکشی فرستاده و فردا به بزم بهشتیان در خواهد آمد تا روزی چند محفل بیاراید و خنده بر لب ملائکه بنشاند. هان! ملا آگاه باش تا بر سبیل انحراف پای نگذاری که کمینگاه ِ قاطعان ِ طریق بر تو گشوده گردد و زود است تا به هلاکت افتی و مصداق خسر الدنیا و الاخرة گردی و بدان که تو را هرچند عمر به درازا باشد عاقبت به خاک خواهی خفت و حقیقتا به درنگی بیشتر نخواهی زیست و آنگونه مباش که آیندگان را از آوردن نامت اکراه باشد و تو را با لعن و نفرین فرایاد آورند
.
سخن در پرده گفتم که کس گمان نبرد ما به غم دیگران خرسندیم و از نابخردیشان قند در دلمان آب می شود. اما تو... ایمن مباش و مپندار که چون اویی را عذاب محق است و آنانکه بر عداوتش برخاسته بودند از عذاب رسته اند؛ پروردگار بلند مرتبه و توانا فرمود: " وجَعَلْناکُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ و شمایان دهان به استهزاء گشودید و ملاک برتری را اگرچه تقوا باشد، شما پنداشتید که به نژاد و زر و زیبایی و رنگ پوست باشد. و پروردگار بزرگ و توانا به روز حشر اینها باز شناسد به شهادت خلق و استهزاء کنندگان را به هیبت بوزینه به حشر اندر آورد و همگان خواهند دانست که از چه روی به این هیبت محشورند و بدان که آنان را بسی رشک باشد بر این قفس آتشین و این تمسخرهای شبانه.
گفتم آخر سبب چیست که آدمیان آنچه را که عیان است نمی بینند و به لغوی زبان می گشایند که همگان را خنده آید از شنیدن؟
گفت: آدمی سخت محتاج پرستیدن و پرستیده شدن است و چون این خواسته به طریقی غیر الهی افتد اینچنین شود. و تو راست تا ناصر پورپیرار فرا یاد آری که چگونه مهملات می بافت از بهر پرستیده شدن و دوستدارانش را فرا یاد آری که چونش تحسین می کنند از سر شوق پرستیدن و هر کدام را آن بخش از اراجیف این بت مقبول افتد که مطابق کینه و عقده ای باشد اندر دلشان.
من زار زار مویه کردم و موی کندم از برای نخوت آدمیان و Payam52 را گفتم: اینک دانستم که لطف ناظران تا چه حد است و ناظر کتابناک Saraab را بی حد سپاسدارم از جهت راهبری من و دانم مرا نیز بغض و حبی در دل است و می رفت تا بنگارم و آئین پرستیدن بت برای خویش و به رای خویش برگزینم و خداوند عزّوجلّ گواه من و توست که آنچه کرده ام جز خبط و خطا نبود و اگر اصلاح ناظر را برنتابیدم؛ نبوده است مگر از سفاهت و کم خردی من و بسی خرسندم که اینک پرده ها از مقابل دیدگان فرو افتاده و خواهم که بت های خویش بشکنم.
Payam52 را این سخن خوش آمد و فرمود تا در راه ِِ بند ِ هیولاهای ِ چند سر، به بت موزه کتابناک نیز سری بزنیم و به دیده ی عبرت بنگریم که کاربران چگونه وجود و خرد خویش نثار بتانی می کنند که تاریخ به شقاوت و سفاهت ایشان گواه است و برنگریم از چه روی، گاه کسانی را به خدایی برداشته اند که ایشان خود را از آدمیت نیز به زیر افکنده اند و به نادانی شان همگان معترفند. گفتم بسم الله؛ چنین کنیم.
ادامه دارد.؟!
روزی در پیامی به یاری هکر را حکر نوشتم، گوشم را پیچاند اساسی
اینجا ملا آمده:
هرمله : حرمله
ضمه : ذمه
کهل : کحل
آبرو برای این ملا نماند، اگر از خواندن این متن ادیبی گریبان بدرد و جان بدهد حاشا حاشا که تعجب کنم!
مدتی در کار ما تاخیر شد
مهلتی باید که تا خون شیر شد.
شیخ بلخی.
دوزخ 5
... Payam52 را سخت بپرسیدم، از سر تضرع به دستش بوسه همی زدم و از برای تبرک گفتم: اگر اجازت دهی خاک ِ قدم کهل ِ بصر کنم و غبار ِ چهره تان به بوسه بشویم! Payam52 که این حالت بدید پنداشت که من از سائلان دوزخم و به پول ِ سیاهی خواست که خویشتن از مهلکه برهاند. گفتمش از اهل کتاب و کتابناک نه این سزد که بندگان را قیمت گذارند و لئیم پندارند، با این پول سیاه آدمی را به فحش نیز میهمان نکنند؛ لااقل سکه ای زر می دادی که مرا به زخم مرهمی باشد و تو را به گیتی شهرتی!
گفتا تو کیستی که آیین سخن گفتنت، نگارش ِ کسی را ماند در کتابناک، که مرا سخت به حیرت وا داشته با کامنت های دو پهلو و نیش دار، گفتمش ملا هستم و سالیانی در محضر عالمان، جد و جهدی عظیم نموده ام، گفت: جد و جهدت را بگذار ورای در و اندر آ. من عبا بتکاندمی و بگفتم: بسم الله.
احوال Reza بپرسیدم، بگفت: چون من به بند رفتم، خواست که به بوفه رود، بهر خرید سیگار و دلستر و چیپس و لختی پنیر از برای چاشت و نزدیک است تا باز گردد، این نگفته بود که مدیر کتابناک در رسید، Reza را کرنشی عظیم نمودم و گفتم: "تصدق تان! ملای کتابناکم؛ سختی راه بر خویشتن هموار کرده از پی زیارت شما و پرسش خاطر همایونی؛ Reza چنان نگاهی به من ِ غریب انداخت که گویی هرمله را دیده، Payam52 را پرسید: "ملا ملا که می گویند اینست" به شتاب گفتم: آری آری، به خدای آسمان و زمین سوگند که من ملا یم. بنده ی خاکسار ِ درگه شما؛ Reza خواست تا سیگار بگیراند تعارفی زد، من که گویی کلید جنت را پیش کش کرده اند و سخت از آداب تعارف قرن 21 غافل بودم، تعارف برنتابیدم و نخی را در هوا قاپیدم؛ Reza رفت تا گریبان چاک کند و از خشم نعره سر دهد. گفتم: والله که مرا تا عمر باشد حق خدمت شما از یاد نرود و چون در گورم کنند؛ روز حشر به شهادت برآیم! که گفته اند حق خدمت بر ضمه مخدوم بماند تا روز حساب؛ که خادم و مخدوم از گور برآیند و مخدوم را از غیب پرسش کنند: "که وا گو تا حق خادم چگونه ادا کردی و اینک آنچه بر ضمه ی توست به گشاده دستی ادا کن که ایزد را اگر در حق خویس مسامحه باشد و تخفیف، با حق مردمان در نیامیزد و چیزی نکاهد و تخفیفی روا ندارد، و اینک تو راست تا حق به محق برگردانی که همگان را به روز حساب آگاهانیدیم." Reza چشم بگشادی و Payam52 را نظاره همی کردی و گفتی: همه ی اینها از برای نخی افیون بود!؟ اگر به ضیافت بهشتیان درآید چه خواهد گفت!!
ادامه دوزخ 5
لختی در سرای مدیریت بیاسویم؛ Reza و Payam52 برخاستند، گفتمشان: به کجا چنین شتابان که مرا اینجا آسایشی به تمام مهیاست و بی سببی عزم خروج ننمایم! Reza بگفت: مرا کاریست در دایره گزینش و باید که بدانجا روم و Payam52 می باید به تارنما بازگردد بهر آوردن آنانی کهSaraab در بند کرده است...
مرا شنیدن نام Saraab لرزه بر اندام افکند و رنگ از رخسار ببرد؛ Payam52 هراسان بگفتا: ملا تو را چه می شود؟ گفتم مرا زخمها رسیده از Saraab و حضرتش امتیازها از کفم برده با حذف نظر، Payam52 روی در هم کشید که: "شمایان چرا چون کسی به حق بنشیند به عداوتش برخیزید و چون کسی به باطلتان برخیزد به دوستی اش بنشینید؟" افسوس اینک گاه بی گاه است و مجال تنگ و مشغله بسیار، تو در سرای مقیم باش و آهنگی نیوش کن و نفسی چاق نما، چون باز آیم گفتنی ها بگویم و با هم به بزم بنشینیم... گفتمش راستی Payam52 از دوزخیان ِ نگاهبان، یکی بی حد سپاسدار تو بود از جهت ABBASFATHI53 و مرا سخت از کار شما حیرت است که از چه مردم آزاران و لغو گویانی اینچنین را به آسایش رهنمونید و وعده ی بهشت ارزانی می کنید؛ Payam52 نگاه عاقل اندر سفیهی بنمود و گفت: بمان تا باز آیم.
بنشستم و هدفون به گوش بگذاشتم و عزم کردم تا آواز شجریان بنیوشم که نغمه اش مر بهشتیان را سزد و تحریرش رشک قمریان و عندلیبان است؛ ملکی از مقابل سرای به تفرج می گذشتی که رقص و سماع من بدیدی و بر آن شدی تا حالت وا بپرسد که از پی چه اینچنین می رقصم. باری صلا در داد: "های ملا... با شمایم آی...
من یکی هدفون از گوش به در کردم و سر بجنباندم که چه؟ مرا گفت ملا! تو چه می کنی که در دوزخ چنین شادمانی و به رقص برخاسته ای؛ که بهشتیان را بر این حالت تو بسی رشک است، پندارند که بایستی تو از خاصگان طریقت باشی و مقیم درگه حق!
گفتمش تو نیز به درون آی و لختی شجریان بنیوش تا به سماع آیی؛ که آوازش موجب صفای روح است و مفرح شش، ملک چون نام شجریان بنیوشید نعره ای بزد و در دم جان بداد و ما آن یکی هدفون به گوش بردیم و تا پاسی از شب شجریان بنیوشیدیم و زنگ از دل بیقرار بزدودیم؛ تا Reza و Payam52 باز آمدند.
سرای مدیریت کتابناک - دوزخ.
ادامه دارد.!؟
کمدی الهی -جلد 1: دوزخ
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک