غزلیات سعدی
نویسنده:
سعدی
امتیاز دهید
طیبات، بدایع، خواتیم، غزلیات قدیم و ترجیعات، ملمعات، رباعیات، مفردات
مطابق با نسخه تصحیحشده محمدعلی فروغی
غزلیات سعدی مجموعهٔ شعرهایی است که سعدی در قالب غزل سروده و تاکنون چندین تصحیح از آنها بهوسیلهٔ استادان زبان و ادب فارسی منتشر شده است. سعدی حدود ۷۰۰ غزل دارد. سعدی در سرایش غزلیات، به زبان سنایی و انوری توجه ویژه داشته است. بسیاری از صاحبنظران بر این عقیدهاند که غزل در اشعار سعدی و حافظ به اوج رسیده است. علی دشتی وجه تمایز سعدی از دیگر غزلسرایان را در طنین و ترنمی میداند که در اشعار و بهخصوص غزلیات وی وجود دارد. به تعبیر وی، «موزونی و خوش آهنگی» کلام در غزلیات سعدی به سادگی قابل توصیف نیست و آن را به یک منحنی یا دایره تشبیه میکند که در آن پیوستگی واژگان با هیچ زاویهای شکست برنمیدارد.
بیشتر
مطابق با نسخه تصحیحشده محمدعلی فروغی
غزلیات سعدی مجموعهٔ شعرهایی است که سعدی در قالب غزل سروده و تاکنون چندین تصحیح از آنها بهوسیلهٔ استادان زبان و ادب فارسی منتشر شده است. سعدی حدود ۷۰۰ غزل دارد. سعدی در سرایش غزلیات، به زبان سنایی و انوری توجه ویژه داشته است. بسیاری از صاحبنظران بر این عقیدهاند که غزل در اشعار سعدی و حافظ به اوج رسیده است. علی دشتی وجه تمایز سعدی از دیگر غزلسرایان را در طنین و ترنمی میداند که در اشعار و بهخصوص غزلیات وی وجود دارد. به تعبیر وی، «موزونی و خوش آهنگی» کلام در غزلیات سعدی به سادگی قابل توصیف نیست و آن را به یک منحنی یا دایره تشبیه میکند که در آن پیوستگی واژگان با هیچ زاویهای شکست برنمیدارد.
آپلود شده توسط:
Reza
1387/03/01
دیدگاههای کتاب الکترونیکی غزلیات سعدی
در وصف شمایلت سخندان
صبر از همه چیز و هر که عالم
کردیم و ،صبوری از تو نتـــــوان
دیدی که وفــــــا بــــسر نبردی
ای سخت کمان سست پیمان؟
پایان فــــــــــــــــراق ناپــــــــایدار
و امــــــــــــید نمی رسد به پایان
هرگز نشــــــــنیده ام که کردست
سرو ،آن چه تو میکنی به جـــولان
بـــــاور که کنـــــــد که آدمــی را
خورشید برآید از گریبــــــــــــــان؟
بیمار فراق بـــــــه نباشــــــــد
تا بو نکند بــــــــــــه زنـــخدان
وین گوی سعادت است و دولت
تا با که درافکنی بــــــه میــدان
ترسم که بــــه عاقبت بمــــاند
در چشم سکندر آب حـــــــیوان
دل بود و ،به دست دلبر افتــــــــاد
جان است و، فــــــدای روی جانان
عاقل نکند شـــــــــــکایت از درد
مادام که هست امید درمــــــان
بی مار به ســــر نمی رود گنج
بی خــــــــار نمی دمد گلستان
گر در نظرت بسوخت سعـــدی
ما را چه غم از هلاک کتــــــان؟
پــــــــــروانه بکشت خویشتن را
بر شمع چه لازم است تـــــاوان
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
هر ساعت از نو قبلهای با بت پرستی میرود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
می با جوانان خوردنم باری تمنا میکند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را
از مایه بیچارگی قطمیر مردم میشود
ماخولیای مهتری سگ میکند بلعام را
زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا میکشد
کز بوستان باد سحر خوش میدهد پیغام را
غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
جایی که سرو بوستان با پای چوبین میچمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را
دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
باران اشکم میرود وز ابرم آتش میجهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را
سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر میرود
صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران
نصیحت گوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
چو سیل از سر گذشت این را چه میترسانی از باران
گر آن ساقی که مستان راست هشیاران بدیدندی
ز توبه توبه کردندی چون من بر دست خماران
تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی
به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران
الا ای باد شبگیری بگو آن ماه مجلس را
تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران
گر آن عیار شهر آشوب روزی حال ما پرسد
بگو خوابش نمیگیرد به شب از دست عیاران
گرت روزی گذر باشد نگه با جانب ما کن
نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران
تاچو توخورشید زاد مادر ایام را
سپاس.
---
یا علی...
وقتی در باره بزرگی صحبت میشه تنها کسی میتواند در باره اش نقدی کند که کفو او باشد اگر بالاتر نیست ما فکر میکنیم که اینها شاعر هستند ونشسته اند قافیه جور کنند که مثلا خودی نشان بدهند ودر جهان به اصطلاح ساخته ذهن ما که نامش را ادبیات گذاشته ایم تاخت و تاز کنند اگر نظامی در باره سعدی حرفی بزند درست است چون او میداند حال همکلاسی اشرا ..
اخر اینها عارفند نه شاعر چون نمیتوانند حرفشان را علنا بیان کنند مجبورند در لوای شعر توضیح دهند اخر ادم عاشق وقتی در باره معشوقش حرف میزند برای دل خودش است نه برای دیگران ما میرویم جستجو میکنیم اثار انها را پیدا میکنیم وبعد نظر میدهیم اخر علم عشق که ربطی به سواد ندارد دو تا ادم بیسواد با دین هم خاطرخواه میشوند این کجایش ربطی به شعر و ادبیات داشت ما فقط اگر یک بیت از سعدی را معنیش را تحقیق کنیم متوجه میشویم که چگونه سعدی شد واین تراوشات از کجا امد ...
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
تمام داستان سعدی از اینجا شروع میشود با پوزش از همگی دوستان
واقعاً زیبا و روان بودند. و البته در برخی غزلها می بینیم که عشق قداست و عظمت خود را از دست داده است و تا حد عشق خیابانی تنزل یافته است. (چیزی که در غزل مولانا و حافظ کمتر دیده می شود ) از طرفی دیگر تکرار بیش از اندازه ی مضامین در غزل های متعدد برای کسی که می خواهد دیوانش را بدون وقفه ختم کند ملال آور خواهد بود. ( تکرازی که در شعر حافظ به واسطه ی تعداد کمتر غزلیات و تنوع موضوعات مطروحه، مضامین و تعبیرات اصلاً به چشم نمی آید )
اینها شاید بزرگترین ایرادهایی است که به غزل سعدی وارد است. با این حال این ایرادها از ارزش هنری و ادبی غزل سعدی نمی کاهد. این که جامی او را از پیمبران سه گانه ی شعر فارسی قلمداد کرده ادعای نادرستی نیست. هرچند که کاملاً درست هم نیست. ( چون پیمبران شعر فارسی بیشتر از سه نفر بوده اند )
دل به دنیا درنبندد هوشیار
ای که دستت میرسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
اینکه در شهنامههاآوردهاند
رستم و رویینهتن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلقست دنیا یادگار
اینهمه رفتند و مای شوخ چشم
هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار
ای که وقتی نطفه بودی بیخبر
وقت دیگر طفل بودی شیرخوار
مدتی بالا گرفتی تا بلوغ
سرو بالایی شدی سیمین عذار
همچنین تا مرد نامآور شدی
فارس میدان و صید و کارزار
آنچه دیدی بر قرار خود نماند
وینچه بینی هم نماند بر قرار
دیر و زود این شکل و شخص نازنین
خاک خواهد بودن و خاکش غبار
گل بخواهد چید بیشک باغبان
ور نچیند خود فرو ریزد ز بار
اینهمه هیچست چون میبگذرد
تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار
نام نیکو گر بماند ز آدمی
به کزو ماند سرای زرنگار
سال دیگر را که میداند حساب؟
یا کجا رفت آنکه با ما بود پار؟
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر سیرت زیبا بیار
هیچ دانی تا خرد به یا روان
من بگویم گر بداری استوار
آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان در کالبد دارد حمار
پیش از آن کز دست بیرونت برد
گردش گیتی زمام اختیار
گنج خواهی، در طلب رنجی ببر
خرمنی میبایدت، تخمی بکار
چون خداوندت بزرگی داد و حکم
خرده از خردان مسکین درگذار
چون زبردستیت بخشید آسمان
زیردستان را همیشه نیک دار
عذرخواهان را خطاکاری ببخش
زینهاری را به جان ده زینهار
شکر نعمت را نکویی کن که حق
دوست دارد بندگان حقگزار
لطف او لطفیست بیرون از عدد
فضل او فضلیست بیرون از شمار
نام نیک رفتگان ضایع مکن
تا بماند نام نیکت پایدار
ملک بانان را نشاید روز و شب
گاهی اندر خمر و گاهی در خمار
کام درویشان و مسکینان بده
تا همه کارت برآرد کردگار
با غریبان لطف بیاندازه کن
تا رود نامت به نیک در دیار
زور بازو داری و شمشیر تیز
گر جهان لشکر بگیرد غم مدار
از درون خستگان اندیشه کن
وز دعای مردم پرهیزگار
منجنیق آه مظلومان به صبح
سخت گیرد ظالمان را در حصار
با بدان بد باش و با نیکان نکو
جای گل گل باش و جای خار خار
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیوسار
هر که دد یا مردم بد پرورد
دیر زود از جان برآرندش دمار
ای که داری چشم عقل و گوش هوش
پند من در گوش کن چون گوشوار
نشکند عهد من الا سنگدل
نشنود قول من الا بختیار
سعدیا چندانکه میدانی بگوی
حق نباید گفتن الا آشکار
هر کرا خوف و طمع در کار نیست
از ختا باکش نباشد وز تتار
دولت نوئین اعظم شهریار
باد تا باشد بقای روزگار
خسرو عادل امیر نامور
انکیانو سرور عالی تبار
دیگران حلوا به طرغو آورند
من جواهر میکنم بر وی نثار
پادشاهان را ثنا گویند و مدح
من دعایی میکنم درویشوار
یارب الهامش به نیکویی بده
وز بقای عمر برخوردار دار
جاودان از دور گیتی کام دل
در کنارت باد و دشمن بر کنار
اه سعدی واقعا زیبا بیانه....